باغ ده هکتاری بود اما پدر فقط دو سه هکتارش را چای کاشته بود. بقيه را نهال پرتقال پر کرده بود و زحمتی نداشت. در عوض باغ چای نفس مان را گرفته بود. از بهار تا پاييز که فصل چيدن برگ چای و تحويل آن به کارخانه است هيچ يک از افراد خانواده آسايش نداشتند. کار ازصبح زود پيش از دميدن آفتاب آغاز می شد
و تا تاريکی های غروب ادامه داشت.
پدر می گفت بايد روی سر کارگرها بايستی تا کار کنند. اما کارگرها صبح تا شام می کوبيدند و من دلم می سوخت که کسی و کسانی بهر معاش اين همه بايد عرق می ريختند. هر ساعت يک بار به آنها می گفتم نفسی بکشيد. کارگرها تشکر می کردند اما گويا اين کار به صلاح نبود.
کار به دو بخش زنانه و مردانه تقسيم می شد. کار مردان شخم زدن باغ بود تا خاک نرم و ترد شود و بوته های چای از ريشه نفس بکشد. هشت ده کارگر بيل به دست به صف می ايستادند و حد فاصل رديف بوته های چای را که از شمال به جنوب صف کشيده بودند، شخم می زدند. وقتی باران نمی باريد، کار شخم زدن سخت می شد. زمين سفت بود و کار کند پيش می رفت. کارگران صبح تا شب عرق می ريختند و دستمزدشان نيمی از بهای عرق ريزانشان نبود.
کار زنها چيدن برگ سبز بود. بوته های چای هر چند روز يک بار جوانه می زدند و بايد آنها را می چيدند تا به کارخانه تحويل دهيم. اصطلاحا به آنها « چای چين » می گويند. هر يک زنبيلی به دست می گرفتند و برگ های تازه و نورس چای را می کندند و در زنبيل می ريختند. هرگاه زنبيل پر می شد آن را به زير سايبانی که درست کرده بوديم می بردند و روی هم می ريختند، جوری که هوا بخورد و برگ های سبز در اثر انباشته شدن نسوزد. وقتی روی هم انبار می شد، حرارت توليد می کرد و نوک برگ ها می سوخت. آن وقت ديگر کارخانه چنين محصولی را تحويل نمی گرفت، با به نصف قيمت می گرفت و تمام زحمات به هدر می رفت.
هر کس به شمال مخصوصا لاهیجان سفر کرده باشد، صف دختران و زنان چای چین را در باغ دیده است. دیدن آنها از دور از زیباترین منظره هایی است که هر توریستی را خوش می آید. اما این زیبایی در واقع زیبایی نیست. رنج و زحمت بی حد و حساب است. درست مانند این است که زنان روستایی را با آن شلیته های بلند زیر بار هیزم یا کاه یا گندم ببینید ( چیزی که در زمانه ما دیگر کمتر دیده می شود ) و خیال کنید که چقدر قشنگ است. در هر حالی که اگر خودتان زیر آن بار و کوله بار باشید خواهید دانست که هیچ قشنگ نیست.
خواهرها همراه دیگر کارگران صبح تا شب در زل آفتاب چای می چیدند و برخلاف دیگر زنها و دخترها که چند تومانی حقوق می گرفتند، دیناری گیرشان نمی آمد. مثلا صاحب باغ بودند اما کارگر بودن بهتر بود تا صاحب باغ بودن. زیرا کارگر غریبه لااقل غروب دستمزدش را می گرفت هرچند ناچیز بود اما به هر حال چیزی بود. خواهرها از آن مبلغ ناچیز هم محروم بودند.
غروب که می شد باید برگ سبزهای جمع شده را در گونی های بزرگی می ریختیم و به کارخانه می بردیم. سر گونی ها البته نباید بسته می شد وگرنه باز برگ ها بر اثر حرارت ایجاد شده می سوخت. وانتی که از پیش اجاره کرده بودیم بموقع می رسید. چای ها را پشت وانت، بار می کردیم و راهی کارخانه می شدیم. در محل کارخانه چایکاران برای تحویل برگ سبز، صف کشیده بودند. صبح تا شب کار می کردند و محصول خود را تقریبا همزمان به کارخانه می آوردند. معطلی برای تحویل برگ سبز، پس از یک روز دراز بهار و تابستان، خستگی را دو برابر می کرد، اما خستگی زمانی زیادتر می شد که مسئول تحویل برگ سبز، برگ ها را وزن می کرد. همیشه مقدار قابل توجهی از وزن واقعی کمتر بیجک می داد. از هر صد کیلو ده بیست کیلو کم می کرد. استدلال یا بهانه این بود که برگ هنوز خیس و وزنش زیاد است. اندک زمانی بعد از وزنش کاسته خواهد شد. این کم کردن از وزن چای عصبانی کننده بود. زارعان در بازگشت احساس کسی را داشتند که مالی را باخته باشند، انگار کسی جیبشان را زده باشد.