Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
آموزگار عشایر
نبی بهرامی

پیدا کردن خانۀ بهمن‌بیگی در شیراز کار چندان سختی نیست.

اردی‌بهشت است. چنارها نونوار شده‌اند و خیابان قصردشت به اوج شکوه خود رسیده‌است. وارد یک کوچۀ فرعی می‌شوم. دری سپیدرنگ با دیواری آجری که بین یاس‌ها گم شده. خدمتکاری جوان با لهجۀ قشقایی به استقبالم می‌آید و سلام می‌دهد. خانۀ بهمن‌بیگی، همان‌ طوری که تصور کرده بودم، پر است از وسایل و لوازمی که یادآور کوچ است و ایل. قالی‌های دست‌باف سرتاسر اتاق پذیرایی پهن است. روکش فرش‌ها و مبل‌ها هماهنگ است و دیوار پر از قاب عکس‌هایی‌ست ازایل و مردانی با کلاه و لباس عشایر که لبخندشان ثابت مانده‌است.

آن طرف تالار چند میز بزرگ پر از لوح تقدیرهایی‌ست درون قاب‌هایی چوبی با حاشیه‌های خاتم‌کاری‌شده و چشم‌نواز که فاخرتر از همه‌شان تندیس یونسکوست که در سال ۱۹۷۳ به پاس عمری که بهمن‌بیگی صرف باسواد کردن عشایر کرده، به او اهداء شده‌است.

مشغول گشت‌وگذار در بین قاب‌ها هستم که سکینه کیانی، همسر بهمن‌بیگی، وارد تالار می‌شود. ناخودآگاه یاد جمله‌ای از بهمن‌بیگی می‌افتم که جایی نوشته بود: "پاداش من از باسواد کردن ایل، سکینه بود." هنوز سیاه‌پوش یارش است. آرام روی مبل دونفره‌ای می‌نشیند.

پایین یکی از عکس‌ها نام ابراهیم گلستان جا خوش کرده‌است. تصورش را هم نمی‌کردم عکسی از ابراهیم گلستان این‌جا ببینم. مات عکس هستم که همسر بهمن‌بیگی بی‌مقدمه شروع به حرف زدن می‌کند: "عکس را ابراهیم گلستان گرفته‌است در ایل. با بهمن‌بیگی دوست و همکلاس بود".

قبلاً در جایی هم خوانده بودم که ابراهیم گلستان نوشته بود: "نوشته‌های بهمن‌بیگی از بهترین نوشته‌های چهل پنجاه سال اخیر است. مثل "عرف و عادت..." که شصت سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوق‌زده کرد. من به او علاقۀ زیادی داشتم. علاقه‌ام همراه بود با احترام به کار و کوشش درست و پرثمر او. علاقه‌ام به او از روی هوش و رفتار او بود. بهمن‌بیگی در سال ۱۳۴۸ مرا به محل‌های این چادرهای دبستانی برد. این گرم‌کننده‌ترین و شادی‌آورترین یادبودهای سال‌های گذشتۀ من است. بچه‌ها در همۀ این آموزشگاه، وقتی درس جواب می‌دادند، با فریاد جواب می‌دادند. آخرش گفتم: "چرا اینها را نمی‌گویی داد نزنند؟" گفت: "بگذار بزنند". گفتم: "گوش‌هاشان کر می‌شود". گفت: "نمی‌شود". گفتم: "عادت می‌کنند که هر چه را بگویند، در هر جا که بگویند، با داد بگویند". گفت: "بگذار بگویند. بگذار عادت کنند به داد زدن". گفتم: "مرض داری؟" گفت: "غرض دارم. قصد همین است که به داد زدن عادت کنند، که فردا بزرگ که شوند، جلو خان دست‌به‌سینه نایستند، سربلند بایستند، حرف‌شان را فریاد بزنند".

سکینه کیانی ساکت و آرام به عکس‌ها نگاه می‌کند. وصف ایستادگی‌اش در کنار معلم ایل را پیشتر شنیده بودم. می‌گوید: " آن‌جایی که زندگی می‌کردم، زیاد مرسوم نبود که دختران بروند درس بخوانند. اما چون پدر من خان بود، ما را فرستاد مدرسه. یک روز معلم‌مان خبر داد که قرار است بازرس بیاید. لباس نوی پوشیدم. وقتی آمد، سؤالی پرسید از یکی از بچه‌ها. چون بلد نبود، من جواب دادم. بهمن‌بیگی هم گفت: "به به، گذشته از اینکه زیبا هستی، باهوش هم که هستی." آن روز بهمن‌بیگی رفت و سال بعد که آمد به مدرسۀ ما دسته‌گل نرگسی برایش بردم".

همان روزها بهمن‌بیگی در جایی گفته بود:"من قصد ازدواج نداشتم، اما در جایی که بازرسی رفته‌ام، دختری دیده‌ام که دوست دارم با این دختر ازدواج کنم. ولی چه کنم که کم‌سن‌وسال است".

"گذشت تا اینکه سال ۱۳۴۳، وقتی که ۱۶-۱۷ سال داشتم، وارد دانشسرای عشایر شدم. مشغول درس خواندن بودم و هیچ اطلاعی نداشتم که بهمن‌بیگی در مورد من خیال ازدواج دارد.او از طریق رانندۀ سرویس از من خواستگاری غیر رسمی کرد. چند روز که گذشت، جواب مثبت دادم و بعد از خانواده‌ام خواستگاری کرد. در سن ۱۷ سالگی، وقتی بهمن‌بیگی ۴۴ سال داشت، با هم ازدواج کردیم..."

ساکت می‌شود. یک سکوت طولانی و پرمعنی... دوباره شروع می‌کند و می‌گوید: "همۀ ماجرا از زمانی آغاز شد که رضاخان  تصمیم به تخته‌قاپو کردن (اسکان) عشایر گرفت. آن زمان بهمن‌بیگی حدوداً ۱۰-۱۱ سال سن داشت. همیشه خودش این‌طور تعریف می‌کرد که وقتی دولت با رئیس ایل که فردی به نام صولت‌الدوله بود، وارد جنگ شد، پدر او هم در این جنگ نقشی داشت و بعد از اینکه ایل ناتوان شد، سرکرده‌های ایل را دستگیر و به تهران تبعید کرد. پدرش یکی از آنها بود."

همسر بهمن‌بیگی مکثی می‌کند و باز می‌گوید: "بعد از آن هم مادرش را، به جرم اینکه آذوقه برای یاغی‌ها می‌برد، به تهران تبعید کردند. و این حکایت همان "عدو شود سبب خیر..." است. درتهران فرصت شد که بهمن‌بیگی باسواد شود و به این فکر بیفتد که تنها راه کمک کردن به ایل این نیست که برود نمایندۀ مجلس شود. و راه پایان بخشیدن به درد این ملت از طریق الفباست... ولی همیشه می‌گفت: "وقتی دانشگاهم را تمام کرده بودم و تصدیق حقوق در دستم بود، این تصدیق اذیتم می‌کرد. بین ترقی در تهران و چمنزارهای ایل مانده بودم. نمی‌توانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها. اما وقتی معلمی را انتخاب کردم، هر دوی اینها را داشتم. به خاطر همین در این راه ماندگار شدم. هم شهر را داشتم هم ایل را."

خانم کیانی نفسی تازه می‌کند و باز می‌گوید: "اما مدرسه‌اش یک مشکل عمده داشت، سیار بود و زمان کوچ درست اوایل و اواخر مدرسه بود. به خاطر همین هنگام کوچ مدرسه‌ای در کار نبود. تیرماه که همه‌جا تعطیل بود و آنها در ییلاق متوقف بودند، می‌توانستند به درس‌شان ادامه دهند. اما مشکل دیگری هم بر سر راهش بود. معلم هایی که به ایل می‌آمدند، نمی‌توانستند خودشان را با شرایط وفق بدهند. این شد که تعدادی آشنا درآموزش و پرورش پیدا کرد که یک دانشسرا تأسیس کند تا کم‌سوادهای ایلی را آن‌جا آموزش بدهند و بعد وارد این کار بشوند. دانشسرا شروع به کار کرد، اما عده‌ای تهمت می‌زدند که چه‌گونه می‌توان با آدم‌هایی که ششم ابتدایی دارند، عده‌ای را باسواد کرد؟"

"اما شکر خدا کم‌کم کارشان گرفت و همه باورشان کردند و دیدند چه‌قدر افراد باسواد از در این مدرسه‌ها پرورش پیدا می‌کنند... تا اینکه به آنها پیشنهاد دادند که چون شما در فارس این قدر پیشرفت کردید، بیاید برای تمام ایران هم این کار را انجام بدهید. اما بهمن‌بیگی مدیر بودن در تهران را دوست نداشت و به خاطر همین رد کرد و آنها ادارۀ کل آموزش عشایری ایران را در شیراز ایجاد کردند. دیگر این شد که معلم به شاهسون‌های تبریز فرستاد. به خوزستان که معلم فرستادند - لبخند رضایت‌بخشی می‌زند- بهمن‌بیگی می‌گفت: "کاری کردم که بچه‌های قبایل عرب‌زبان بنی‌طریق و بنی‌کعب کنار رود کرخه شعر سهراب سپهری را بهتر از بچه‌های کاشان می‌خوانند."

سکینه کیانی انگار همۀ اینها را حفظ است و باحوصله حرف می‌زند. شوق دارد برای گفتن از بهمن‌بیگی. می ‌گوید: "او به این فکر افتاد که با بچه‌های کم‌بضاعت و بااستعدادی که دوره ابتدایی را تمام کرده بودند اما پول نداشتند چه باید کرد.  نمی‌توانند که باز بروند سراغ چوپانی! این شد که بهمن‌بیگی در شیراز خانه‌ای کرایه کرد که بچه‌های ایل یا در دبیرستان‌های شیراز درس بخوانند یا هم دبیرستان عشایر تشکیل بدهند. بعد از چند سال دبیرستان عشایر معجزه کرد.  الآن آنها مدیران، مهندسان، پزشکان و جراحان معروفی هستند. این شد که  کم‌کم نگاه‌ها به طرف‌شان معطوف شد و نگاه‌ها از ایران هم فراتر رفت. همان موقع بود که یونسکو مدال "کروپسکایا" را به او داد؛ مدالی که دولت شوروی در اختیار یونسکو قرار داده بود تا به بهترین سوادآموز سال اعطا شود. و چون زبان می‌دانست، هم انگلیسی و هم فرانسوی  و آلمانی، راحت می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. او دیگر جهانی شده بود".

"انقلاب که شد، دیگر پست رسمی به او ندادند و او هم نمی‌خواست که سِمَتی داشته باشد. به خاطر همین، نشست و شروع به کتاب نوشتن کرد. کتاب‌های "بخارای من، ایل من"، "اگر قرقاچ نبود" و "به اجاقت قسم". البته یک کتاب هم در سن ۲۴ سالگی نوشته بود. کتاب "عرف و عادت در عشایر".

برزگ علوی خطاب به بهمن‌بیگی نوشته بود: "بخارای من، ایل من" را با کمال شوق خواندم و از آن لذت بردم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام. خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز بکنید تا ادبیات جدید ایران غنی‌تر شود." و در جایی هم سیمین دانشور از این کتاب به عنوان شاهکار یاد کرده بود.

خانم کیانی آن‌قدر خوش‌حرف است که متوجه گذر زمان نمی‌شوم، عصر پنج‌شنبه است و مرتب به ساعتش نگاه می‌کند. می‌گوید: "هر پنج‌شنبه بر سر مزارش مراسم داریم. دوستان زیادی می‌آیند. و قرار است در همان‌جا کتابخانه و بنیاد بهمن‌بیگی تأسیس کنیم. و یونسکو هم به ما قول همکاری داده‌است و خدا را شکر بچه‌های دانش‌آموختۀ بهمن‌بیگی هم در رأس پست‌های کلیدی هستند و کمک می‌کنند".

وقت ماندن نیست. ترجیح می‌دهم خود را به کوچه‌باغ‌های قصردشت بسپارم و به مردی بزرگ فکر کنم که همیشه می‌گفت: "به جای خلع سلاح کردن عشایر باید برای آنها مدرسه ساخت." مردی که یک عمر برای این عقیده‌اش جنگید و پیروز شد.

محمد بهمن‌بیگی اردی‌بهشت‌ماه سال ۱۳۸۹ در سن نودسالگی در شیراز چشم از جهان بست.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- صفاری، 2012/07/29
پدر من یکی از شاگردان همین مرد بود. روحش شاد.
- يك پزشك متخصص ازايل قشقايي، 2012/02/24
با سلام و تشكرازگزارش شما. لطفا امكان دانلود گزارشهاي مولتي مدیا را برای ما میسر سازید.
- Zanyar Omrani، 2011/05/27
نبی جان ممنون کار جالبی بود
- حنیفه خاوری، 2011/05/22
تا جایی که یاد دارم بخشی از کتاب بخارای من، ایل من مرحوم بهمن بیگی در یکی از کتاب های ادبیات فارسی دوره دبیرستان ایران چاپ شده، سالی که من درسش را خواندم واقعا شیفته ی نوشته های بهمن بیگی شدم. فکر می کنم کتابش را هم توانستم از کتابخانه امانت بگیرم و بخوانم اما حالا که شش سالی می شود به وطن خود( افغانستان) بازگشته ام، نمی دانم هنوز آن درس هست یا نه.
واقعا متاسفم که ایشان فوت کرده اند، درگذشت ایشان را به جامعۀ ادبی ایران زمین تسلیت عرض می کنم و برای آن مرحوم بهشت برین و خانواده محترمشان صبر جمیل خواهانم.
واقعا جای خوشبختی است که آموزگارانی چون بهمن بیگی به آموزش و پرورش عشایر ایران توجه نشان داده اند، با خواندن این گزارش به یاد عشایر کشور خودم افتادم که به جای اینکه برایشان مدرسه بسازند، سلاح دستشان می دهند تا در بخش هایی از کشور ناامنی ایجاد نمایند...
- سام، 2011/05/22
كار زيبا و به جايي بود. درود بر نبي بهرامي عزيز
- یک کاربر، 2011/05/21
ایول دوستای نبی خیلی هواش را دارن. دوستان محترم جدیدآنلاین، نظرات خیلی زیادی دوستانه به نظر می رسه.
- ، 2011/05/21
درود بر غیرت ایرانی شما
- یک کاربر، 2011/05/21
روحش شاد.
- مونا، 2011/05/21
اینقد عالی و تأثیر گذار بود که دلم می خواد بدو ها و از یه کتابفروشی همۀ کتاب های استاد رو بخرم و بیشتر با ایشان آشنا بشم. سرزنده باشی نبی.
- مونا، 2011/05/21
بسیار عالی بود. ممنون آقای بهرامی.
- نیایش، 2011/05/21
بزرگ بود و ا زاهالی امروز
و چه نیک
با تمام افق های باز نسبت داشت!
- مهرزاد، 2011/05/20
‫‏‫نمیدونم چه جوری بگم. سواد نقد و اینا رو ندارم، ولی نوشته‌هات در عین سادگی راحته. تو نوشته‌هات غرق میشم نبی. ریتم نوشته‌ات تا آخر همراهت هست. اصلاً از خوندن متن به این بلندی خسته نشدم یا اینکه ولش کنم دوباره بخونم. به امید گزارش‌های بهتر اخوی.
- قاضی زاده، 2011/05/20
گزارش زیبایی بود.
- یک کاربر، 2011/05/20
روان همۀ بزرگان ایران زمین شاد باد
جمشید
- یک کاربر، 2011/05/19
ممنون ده هزار بار!
- Sina toghyani، 2011/05/18
نبی! ترکوندی پسر! مو به تنم سیخ کردی. فوق العاده بود. عاااالی!. مبارکه رفیق!
:)
- ندا...، 2011/05/18
نوشتن از مرد بزرگی که هیچ وقت زندگی معمولی رو تجربه نکرد خودش یه شهامت بزرگ می خواد...
خیلی عالی بود چیزی ازش نمی دونستم همین گزارش مشتاقم کرد تا بخوام بیشتر ازش بدونم ...
سپاس بسیار..پایدار باشید
- فاطمه، 2011/05/18
فقط می تونم بگم فوق العاده بود، هر گزارشت از گزارش قبل بهتره نبی جان
- niknaz، 2011/05/18
عالی بود! خیلی دوست داشتم. مخصوصاً این که راجع به ایشان شنیده بودم، اما نه زیاد. مرسی. خسته نباشی.
- shokoufeh، 2011/05/18
نبی دست مریزاد. می دونم که برای تهیه ی گزارش هات واقعا زحمت می کشی:)
خسته نباشی:)
- ميم، 2011/05/18
اين حرفي براي گفتن ندارد... روايت روان و عالي
فقط كاش علاوه بر آواز بخش پاياني بيشتر از موسيقي بختياري استفاده ميشد
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.