امیر فولادی
ما درین بیغوله چه کارمی کنیم؟ برای چه اینجا هستیم؟ من نمی خواهم اینجا بمیرم.
اشک هایی که از چشمان آبی اش سرازیر شده راهش را به سوی گونه های سفید و زخمی اش باز می کند، دست هایش به لاشۀ تانک روسی بسته شده و برای یافتن پاسخ سربازش من من می کند و سرانجام دو جمله تکراری و کوتاه تحویلش می دهد: "اینجا برای مردن مثل هر جای دیگراست، اینجا برای مردن بدتر از هیچ جای دیگر نیست، اول قرار بود مرا عراق بفرستند حالا اینجاییم"
صحنۀ جالبی است، پسر بچۀ افغان افسر و سرباز آمریکایی را به دستگیرۀ در یک تانک به جا مانده از ارتش شوروی بسته است. تا در فرصت مناسب نشان دهد که نگاه کردن به ناموس افغان یعنی چی.
افسرآمریکایی هلیکوپترش سقوط کرده، پایش زخمی است، تشنه و گرسنه است، تنها پناهگاه او که می تواند او را از چشم شورشیان پنهان کند مزرعه تریاک است و تنها چیزی که لحظه ای به درد او تسکین می دهد، شیرۀ تریاک.
این وضعیت افسر آمریکایی را به خشم آورده بود، درد می کشید و به زمین و زمان دشنام می داد، اما وقتی ضجۀ مادری را شنید که قاچاقبران دخترش را به دلیل اینکه نتوانسته بود تریاک لازم را تهیه کند با خود بردند، افسر نیز گریست. شاید این تنها کاری بود که از او برمی آمد، شاید تنها می توانست همدردی کند و سرباز در چنین موقعیتی بود که از افسرش پرسید:"ما برای چه اینجا هستیم."
"جنگ تریاک" و فیلم های مشابه دیگر دهها نفر از ملل مختلف جهان را در تالار ترایسیکل تآتر لندن گردهم آورده است تا با تماشای فیلم های جشنواره، " بازی بزرگ،" افغانستان را ببینند.
اولین فیلمی که روی پرده می آید "جنگ تریاک" است. فیلمی از صدیق برمک که سال گذشته جایزۀ منتقدان اروپا را از آن خود کرد.
شاید خیلی ها را نام فیلم به تالار کشانده بود. تصور ابتدایی که شنیدن این نام به هر آدمی می داد این بود که جایگاه تریاک و مواد مخدر در جنگ افغانستان نشان داده می شود.
اما تریاک و جنگ برسر آن، بخش کوچکی از فیلم بود. مسأله اصلی خود "جنگ" بود، گسترش آن و تاثیرش بر زندگی افغان ها، و اینکه "جنگ افغانستان" چگونه قدرت های بزرگ را به نفس نفس انداخته و همۀ زندگی افغان ها را گرفته است.
در فیلم نود دقیقه ای "جنگ تریاک" زندگی مردی تصویر شده است که سه زن و شمار زیادی بچه دارد. خانه، مزرعه و حتی یک پایش را از دست داده است و در درۀ دور افتاده ای با خانواده اش در درون تانک باقی مانده از ارتش شوروی زندگی می کند.
خشکسالی های پی در پی سبب شده که مرد، سه سال متوالی نتواند مقدار تریاکی را که به قاچاقبران قول داده است تامین کند و در نتیجه قرضدار آنها شده است و در نهایت تنها راهی که دارد این است که دختر جوانش را بابت بدهکاری هایش به قاچاقبران بدهد.
در این فیلم دغدغۀ اصلی مرد مجروح افغان هنوز تامین نان، خانه و لباس است. چیزی که سی سال قبل حزب دموکراتیک خلق بعد از یک کودتای خونین به مردم افغانستان وعده داد. برای تحقق آن ارتش سرخ به افغانستان سرازیر شد، مجاهدین علیه آنان برخاستند. کشورهای غربی و مسلمان مجاهدین را حمایت کردند و "بازی بزرگ" به اوج خود رسید. دغدغۀ اصلی برادر جوان این مرد اما دفاع از حیثیت و شرف خانواده برادرش است و اینکه مبادا چشم نامحرم به آنان بیفتد.
زن اولی خانواده برای دخترش ضجه می زند که به چنگ قاچاقبران افتاد، زن دومی برای به دست آوردن مدیریت و اختیارات خانواده تقلا می کند و زن سومی و جوان حامله است و درد زایمان چهار ماه قبل از موعد به سراغش آمده.
سرباز و افسر آمریکایی که دیگر از نجات یافتن خود نیز ناامید شده اند در مزرعۀ تریاک به کار مشغول شده اند.
در این گیرو دار، هیاتی از سازمان ملل متحد و دولت افغانستان از راه می رسد؛ کاروانی از مرکب هایی که صندوق های سفید رنگی را حمل می کنند.
رنگ سفید صندوق ها، خانواده را به وجد می آورد. لابد داخل آنها آرد است، روغن است، دارو است. همه به سوی صندوق ها می دوند، اما صندوق ها خالی است. آورده شده تا مردم با ریختن آراء خود آنها را پر کنند.
رنگ سفید یک بار قبل از این نیز افغان ها را فریفته بود، وقتی که طالبان پرچم های سفید برافراشتند و به مردم صلح را نوید دادند و این بار...
نمایندۀ سازمان ملل متحد، به زبانی که زنان و کودکان نمی فهمند برای آنها سخنرانی می کند و از فواید دموکراسی می گوید: "این اولین باری است که به زنان حق رای داده می شود."
زن جوان از شدت درد بر زمین می افتد... کودک پنج شش ماهه ای که دچار سوء شکل است و جانی ندارد، متولد می شود. زنان کودک را به صندوق رای می اندازند. پرده سیاه می شود، تماشاچیان کف می زنند. یکی از بینندگان که کنار من نشسته می گرید، من اما گیجم و ناخواسته کلمات متعدد و بی ربطی با ذهنم بازی می کنند.
تریاک، دموکراسی، نان، آمریکا، رأی، قاچاقبر، انتخابات، مرگ، سه زن برای یک مرد، زندگی در برهوت، شوروی و تانک هایش....
همۀ این کلمات به زودی از ذهنم فرار می کنند، به جای همۀ آنها یک جمله محکم در ذهنم می نشیند، بازی بزرگ. فورا سوالی می شود: بازی بزرگ؟ جوابی می شود: آره بازی بزرگ. تکرار می شود، بازی بزرگ، بازی، بازی با همه چیز، بازی تا همیشه، بازی بزرگگگگگگگگ.
فيلم ضعیف بود. من فيلم را دیدم. " جنگ تریاک" نامی تجاری و سطحی و گیشه ای و بهتر بگویم کلیشه ای بود و بازیها که تا دلت بخواهد تیاتری و آبکی و داستان هم بسیار محتاطانه انتخاب شده بود و روندی شگرف و بکر نداشت و هر مخاطبی میتوانست پیشاپیش آن را حدس بزند و تنها مورد که يک کم فيلم را فيلم کرده بود همان طراحی صحنه ها و جلوه های بصری بود و دختر فيلم که هردو به ناچار تقلیدی از هالیوود و بالیوود است و بس .