نمايشگاه كتاب تهران
سیروس علی نژاد
دیروز تصمیم داشتم سری به دستفروش های کتاب در خیابان انقلاب بزنم ببینم در ایام نمایشگاه آنها چه وضعی دارند. با عوض کردن چند تا تاکسی که معمولا مستقیم می روند وقتی به خیابان انقلاب رسیدم دیدم شهرداری پیاده روها را کنده و چنان بیابان برهوتی درست کرده که هیچ دستفروشی سر جایش نیست.
امروز صبح سوار اتومبیل شدم، بزرگراه حکیم را در پیش گرفتم تا به نمایشگاه برسم. خلوت بود و رانندگی می چسبید. درست در دهانۀ خیابانی که از بزرگراه رسالت منشعب می شود و به نمایشگاه می رسد، انبوه اتومبیل ها نشان از جمعیتی داشت که وارد نمایشگاه می شدند.
هنوز ده صبح نشده بود. پارکینگ های مصلا جا نداشت. به خیابان نوبخت پیچیدم و در یکی از کوچه های اطراف پارک کردم و راهی نمایشگاه شدم. اول جایی که دیدم بر سر در خود تابلوی وضوخانه داشت. دخترها و خانم ها تو می رفتند. از یکی پرسیدم این در به نمایشگاه کتاب می رسد، صدایی گفت نه، این وضوخانه است.
بزودی ورودی نمایشگاه از انبوه جمعیتی که به سمت آن می رفت پیدا شد. به آنها پیوستم. انبوه جمعیت بازار تهران را به یاد می آورد. مثل این بود که عده کثیری، بی هیچ هدفی در حال رفت و آمد باشند.
در هیچ جای جهان تصور این همه جمعیت اهل کتاب ممکن نیست. اگر فقط همین ها کتابخوان بودند برای جامعه ما بس بود. حضور آنها بطور ناخود آگاه ستون های مجازی مربوط به آمار کتاب در کشورهای پیشرفته و عقب مانده را در لا به لای صفحات روزنامه ها به یاد می آورد.
اگر همۀ اینها اهل کتاب اند پس چرا در نمودارها، تعداد کتابخوان های جوامع عقب مانده در مقابل کشورهای پیشرفته را مثل پله ای در مقابل ستون عظیمی نشان داده می شود؟ پس چرا کتابفروشی های غرب آن همه عظمت دارد و کتابفروشی های ما در مقابل آنها دکه ای بیش نیست؟ پس چرا برندگان نوبل همه اروپایی و آمریکائی اند و فقط این اواخر چند تایی ترک و مصری و یونانی پیدا شده اند؟
غرق این افکار وارد غرفۀ کتابخانه ملی می شوم که وسط دکه های کتابفروشی عین چراغ می درخشد. به این می گویند آبرو! خوب جایی قرار گرفته و خوب تزئین شده و چند نفری در آن به دادن سرویس مشغول اند اما کتاب هایش تخصصی است. به کار من که در کتابداری تخصصی ندارم نمی آید.
به غرفه های دیگر می رسم. نظم و ترتیب چقدر بیشتر شده است. دست کم در هر راسته نام کتابفروشی هائی که غرفه دارند نوشته شده تا مراجعان بتوانند انتشاراتی های مورد علاقه خود را راحت پیدا کنند.
انتشاراتی های مذهبی در این سال ها چقدر زیاد شده است؟ تماشا می کنم و می گذرم. وارد انتشارات سروش می شوم و فرهنگ آثار ایرانی – اسلامی را با بیست درصد تخفیف به ١٢ هزار تومان می خرم. با خود می گویم هر جای دنیا بود این کتاب با این حجم صد هزار تومان کمتر نبود. در جا اضافه می کنم: البته اگر کتاب در ایران به قیمت اروپا می بود، در اینجا پرنده پر نمی زد.
انتشاراتی ها بر اساس حروف الفبا کنار هم قرار گرفته اند. وارد غرفه فرهنگستان هنر می شوم و دانشنامۀ زیبایی شناسی را به دست می گیرم ومزه مزه می کنم. مفت است. کتاب به این خوبی با این چاپ و کاغذ و صحافی فقط ١٥ هزار تومان! چه فروشندگان اهل بخیه ای هم دارد.
همه شان کتاب را می فهمند. سوال و جوابی می کنم و ضمن آن حساب جیبم را می رسم، و می گذرم. اگر بخواهم همۀ کتاب هایی را که دوست دارم بخرم، نه پولی برای آخر ماه می ماند نه جایی برای چیدن کتاب. مخصوصا که این کتاب های مرجع در قطعی منتشر می شوند که قفسه های بلند می خواهد.
می روم سراغ غرفۀ فرهنگستان ادب فارسی و جلد دوم دانشنامۀ زبان و ادب فارسی را می گیرم و رد می شوم. انجمن مفاخر آثار آخرین انتشاراتی کتاب های مرجع است که واردش می شوم.
باید بعضی زندگینامه ها را بگیرم و نگاهی بکنم ببینم در تاریخ ملت ما کدام چهره ها درخشیده اند. از دائرة المعارف ها می گذرم. کی می تواند این کتاب های سنگین را با خود حمل کند. چرخ خرید هم که نیست. تازه اگر هم بود کی می توانست آن را وسط این جمعیت هل بدهد؟
وارد انتشاراتی هایی می شوم که تمام و کمال بخش خصوصی به حساب می آیند و بیشتر فضای نمایشگاه را به خود اختصاص داده اند. همان ها که جلو دانشگاه و خیابان کریم خان صف کشیده اند و همان ها که وقتی سومین نمایشگاه کتاب دائر می شد تیتر زده بودیم «نشر خصوصی رو به انقراض»! منقرض نشده اند که هیچ، کلی هم پروارتر شده اند.
بعضی ها ساختمان چند طبقه هم ساخته اند. یاد کریم امامی بخیر که در آن میزگرد شرکت داشت. بقیه خدا را شکر هنوز هستند. با خودم می گویم ببین داریم عمر نوح می کنیم.
آخرین شمارۀ آدینه را که من منتشر کردم، سومین نمایشگاه برگزار شده بود، حالا به نمایشگاه بیست و یکم رسیده ایم. یاد همۀ دوستان بخیر. حتا یادم است که برای نشان دادن لذت کتاب خواندن از لیلی گلستان خواهش کرده بودم فصلی از کتاب شبی از شب های زمستان مسافری را برای چاپ در اختیار ما بگذارد. کتاب هنوز منتشر نشده بود.
"تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو، شبی از شبهای زمستان مسافری، می کنی. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است. پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم. اگر صدایت را نمی شنوند بلندتر بگو: دارم کتاب می خوانم. نمی خواهم کسی مزاحم شود ..."
در کتابفروشی های خصوصی که در واقع همه آشنا و دوست اند سراغ کتا ب های معینی را می گیرم: ببین فقط کتاب هایی را به من نشان بده که تا حالا توی فروشگاه عرضه نکرده اید، به مناسبت نمایشگاه منتشر کرده اید و اولین بار در همین غرفه عرضه می شود.
وای چقدر تعداد کتاب های تازه انتشار کم است. یعنی همه در وزارت ارشاد مانده است؟ وزارت ارشاد مگر چقدر جا برای کتاب دارد؟ چند تا کتاب تازه می خرم و حساب می کنم می بینم اگر پانصد هزار تومان پول توی جیبت بگذاری، و به تمام کتابفروشی ها – البته بجز کتاب های مذهبی که خوانندگان خودش را دارد – سر بزنی می توانی تمام کتاب های تازه انتشار را بخری.
پلاستیک های محتوی کتاب را به دوش و دست می گیرم و راهی بیرون نمایشگاه می شوم. به زحمت از لای جمعیت خودم را به بیرون می کشانم. تا اتومبیل فاصلۀ درازی در پیش است. چطور می توانم اینها را ببرم. چقدر جای چرخ خرید خالی است.
توی این عوالم هستم که صدایی می شنوم. حاجی ببرم؟ این سال ها در ایران همه جاجی شده اند. صدا ادامه می دهد هر قدر خواستی پول بده. بر می گردم جوانی را می بینم که به من نگاه می کند. خدا را شکر می کنم که یک چرخ خرید زنده که مصاحب خوبی هم هست پیدا کرده ام.
در راه به من می گوید که اهل نورآباد ممسنی است. پدرش مریض است و هرچه پول در می آورد باید برای او بفرستد. تازه چرخش را هم که ٨٠ هزار تومان خریده بوده دزدیده اند. می گویم چه جور چرخی؟
خیال می کنم از همان هاست که در فروشگاه سنزبری یا در همین فروشگاه شهروند خودمان هست. به چرخی اشاره می کند که حمال های بازار برای بردن بار استفاده می کنند. با خودم می گویم همه چیزمان جهان سومی است.
بعد یاد آن همه دخترها و زن هایی می افتم که در انبوه کتاب خوان ها و کتاب خرها در نمایشگاه دیده ام. با خودم می گویم در عوض زن ها دارند جامعۀ ما را فتح می کنند. شاید آنها ما را متمدن تر کردند.
من به دنبال زبان وادبیات روسیه یا انگلیس ویا فرانسه ویونان نبودم . دنبال چند کتاب ناقابل درمورد پارسی سرایان منطقه قفقاز ازقرن 5و6 ببعد بودم ولی انگار ناشران ما (چه دولتی وچه خصوصی ) اصلا فراموش کرده اند که قفقاز پاره ای ازتن ایران است وباید دراین زمینه کار شود.
ازآنطرف آمریکا وشوروی وانگیس وسایر کشورهای غربی روزانه چقدر هزینه می کنند تا جای پائی برای خود ایجاد کنند. اما ايران که در جای جای آن منطقه ردپای اش هست حتی به خود زحمت پژوهش وچاپ چند کتاب رابه خود نمی دهد.
به امید روزی كه به گنجینه های خود درمنطقه قفقاز توجه کرده وبا هزینه ای کم هم به مردمان منطقه وهم به ملت خود آگاهی بدهیم انشاا..
باتشكر.شيوا
baz ham mamnoon
Sepanta az Amrica.
حالا اینا را گفتم تا برسم به گزارش آقای على نژاد. این یادداشت اونقدر خوب وصمیمی نوشته شده که من خواننده جواب همه کنجکاوی هام را مى گیرم. درواقع برای دیدن همین چیزهایی که ایشون به تصویر کشیده اند، رنج نمایشگاه رفتن را به جان مى خرم، حالا انگار که اونجا رفته باشم. همه چیز هم سرجایش بود، هم پارک کردن ماشین دردسر داشت و هم حسرت نخریدن فلان کتاب که چقدر ارزون.
هم غرفه های زرق و برق دار را دیدیم و هم با پسرک گاریچی گپ زدیم. اگر آقای علی نژاد ما را به اون ساندویچی ها و بستنی فروش های محوطه نمایشگاه هم برده بود، بازدیدمون کامل کامل مى شد.
این بهترین گزارشی بود که درروزهای اخیر از نمایشگاه کتاب خوندم.