۰۹ اگوست ۲۰۱۲ - ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
سیروس علینژاد

فرشتۀ محافظ او در کودکی – چنانکه خود میگفت - یک پیرمرد بود؛ پدر بزرگش. پدر بزرگی مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار میبرد و همه چیز را نشانش میداد. قصهگوی بزرگ هم مادر بزرگش بود که او را با قصههای اشباح و ارواح سرگرم میکرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکرد و دنیای او به وسیلۀ این دو ساخته شد. از این روست که به قول یک روزنامهنگار، داستانهایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع میشوند: "توفان برگ" با پیر مردی که نوهاش را به تشییع جنازه میبرد؛ "کسی به سرهنگ نامه نمینویسد" با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و سادهدلی انتظار میکشد و "صد سال تنهایی" با پیرمردی که نوهاش را به کشف یخ میبرد. داستانهای مارکز پر از تخیل و خرافات است و این همه از دنیای کودکی او میآید. خود نیز پدربزرگ و مادربزرگش را آدمهایی پر از تخیل و خرافات توصیف میکرد.
او نویسندهای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم میکرد. کمتر نویسندهای چون او جادوی قصه را میشناخت. مانند "هرمان ملویل"، جوهر قصهگویی را در نهادش داشت اما «آمیزۀ مفتون کنندۀ واقعگرایی و خیالپردازی» بر قصههایش رنگی میزد که در آثار هیچ نویسندۀ دیگری یافت نمیشود. آثارش سرشار از خیالپردازیهای شگفتی است که تنها در متن داستانهای او میتواند باورپذیر شود.
در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافهای که از روی بند رخت برمیدارد، به هوا میرود؛ در یکی از داستانهایش با زنی رو به رو میشویم که «از بس لطیف بود با کشیدن یک آه میتوانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر مرد بالداری به زمین میافتد و میکوشد ساده لوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب میشود که به علت بد رفتاری با پدر و مادرش تبدیل به عنکبوت شده است. در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن میگذرد، مردی میمیرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و قرمز میریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه میافتد و خود را به مادرش میرساند.
مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامهنویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتختهای اروپا برای روزنامههای آمریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامهنویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامهنگاری حتا هیجانانگیزتر بود و مخصوص سالهایی که او میتوانست بیکله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از این رو در تمام عمر روزنامهنویسی را وا ننهاد. در سالهای جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسندهای مشهور بود به تدریس روزنامهنگاری و تربیت روزنامهنگار مشغول شد. میان روزنامهنگاری و نویسندگی پیوندی میدید که همواره او را در سرزمین روزنامهنگاری نگه میداشت. روزنامهنگاری را حرفه اصلی خود میدانست و باور داشت که «روزنامهنگاری آدم را در تماس دائم با واقعیت نگاه میدارد».
در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامه "ال اسپکتادور" کار میکرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید چند شماره دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود یکی دو شماره، سردبیر گفته بود حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتگو را تا چهارده شماره ادامه داد.
این نقطۀ آغاز گزارشنویسی و نویسندگیاش شد، و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستانهایش با خوانندگانش در میان میگذاشت: مبارزۀ انسان ِ تنها با محیط دشمنانۀ خویش.
دربارۀ قصهنویسی و روزنامهنگاری چنین میاندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدمها با چنین استعدادهایی به دنیا میآیند. «قصهگوها با این ویژگی به دنیا میآیند، نمیتوان از کسی قصهگو ساخت. قصهگویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را میشود یاد گرفت».
روزنامهنگاری نیز در چشم او پیشهای پرماجراست که نمیتوان آن را به کسی آموخت. روزنامهنگاری شغل نیست، "غده"ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش میگفت چنین «حرفهای آموختنی نیست، اما میتوانم بعضی از تجربههایم را به شما منتقل کنم. نظریهای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت میکند. باید از همین روایت یاد بگیریم».
خود وی در هر دو کار استعداد بیاندازه داشت. تخیل شگفتیآفرین او در کار نویسندگی به او مدد میرساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان میداد. گزارشگری را پایه و مایۀ قصهنویسی میدانست. پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به این سو و آن سو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و... غروب که به هتل برگشتند آن خبرنگار بازهم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش توی دستش بود».
میگفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبۀ مکتوب، گفتگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد اما «گزارش بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از این رو ضبط صوت «وسیلۀ پلیدی است چون آدم به دامش میافتد و باورش میشود که ضبط صوت فکر میکند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است، گوش دارد اما قلب ندارد».
چنین است که او کلمات را از گوشۀ جگرش بیرون میکشید و بر صفحۀ کاغذ مینشاند. میدانست در کلمه جادویی هست که میتواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک جور هیپنوتیزم است. اگر موفقیتآمیز باشد نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هر جا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار میشود، از هیپنوتیزم بیرون میآید و از خواندن دست میکشد».
نویسندهای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود. مانند روشنفکر نمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمیگرفت و دانش خود را بیحد جلوه نمیداد. «اگر در موقعیت فعلی زندگیام بخواهم به همۀ سوالاتشان جواب بدهم از کارم باز میمانم و ضمنا دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».
داستان نویس بزرگی بود که آثارش نمیمیرند. «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حقشناسی از جانب قدرتمندان را میکشد در حالی تمام رفقایش آنقدر چشم به راه این قدرشناسی مانده اند تا مردهاند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکو دریانورد جوان کلمبیایی، با مبارزۀ انسان تنها با محیط دشمنانهاش رو به رو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بیمانند نظریهای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر میداند؛ "صد سال تنهایی" شاهکار رئالیسم جادویی اوست. دربارۀ آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد میکرد. از او پرسیدهاند آیا این نوعی تاریخ سوررئالیستی آمریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعارهای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ میگوید:
«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانوادهای است که صد سال هر کاری از دستشان برمیآمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم میزند به هیچ وجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست میگفت علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادۀ آمریکای لاتینی را تصویر میکند... خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانهشان و همۀ گوشه و کنار خانهشان را نشان میدهد. ... در هر حال علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که میگویند از سرنوشت بشر حکایت میکند».
صد سال تنهایی سرشار از شگفتیهایی است که در نوشتۀ او باورپذیر شدهاند. معتقد بود تمام شگفتیهای داستانهای او از متن واقعیت زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین میآید. بارها گفته است احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار آمریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدۀ تخیل بیمارگونۀ ادبی، بلکه بازتاب واقعیتهای پیچیدۀ زندگی آمریکای لاتین است.
قصهگویی را دوست داشت چون از شنیدن قصه لذت میبرد. قصهگویی برایش نوعی شعبدهبازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف میکنم لذت میبرم. درست مثل شعبدهبازی که از کلاهش خرگوش در میآورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستاننویس ظهور کرده بود.
با همۀ قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشههای نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود اما فقط از نوع سرمایهداری آن. با دمکراسی هم میانهای نداشت. زمانی که پینوشه در شیلی کودتا کرد او اعلام کرد دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی، و انتشار اقرارنامه ای که به شیوۀ استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامههای اعتراض آمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامهها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور میزنند».
از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که میتواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظامهای سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت اما ملت آلمان شرقی را «غمگینترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پلیس زندگی میکنند» ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چند ماه بعد از قیام اکتبر – نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلۀ نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه میکرد. «در پائیز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف میکند که هیچ چیز به اندازۀ ظرافت دستها و ناخنهای ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
در عوض وقتی به آمریکا میرسد از آن سوی بام میافتد. گرچه اعتراف میکند ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش بر میآید، اما بلافاصله اضافه میکند که «این به هیچ وجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد». گویی آمریکا و نظام حکومتی آن را، نه آمریکاییها بلکه مردم سرزمینهای دیگر ساختهاند. با وجود این انکار نباید کرد که افکار سیاسیاش بر واقعگرایی داستاننویسیاش تاثیر ناگواری نمیگذاشت. نمونۀ درخشان این واقعگرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» است که در آن قهرمانیهای یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفتهای شیلی زمان استبداد پینوشه رنگ میبازد.
ذهن بیدار و تخیل سرشار بارزترین تواناییاش بود که چشم اسفندیارش هم شد. در خبرها آمده است که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی میدهد سرانجام پس میگیرد.
خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسی زبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار "بهمن فرزانه" است. تمام گفتاوردهای این مطلب نیز از سه منبع "رویای نوشتن" ترجمۀ "مژده دقیقی"، "هفت صدا" ترجمۀ "نازی عظیما" و "گابریل گارسیا مارکز" ترجمۀ "فروغ پوریاوری" نقل شده است.
در این نوشته من عمدا تمام فعلها را ماضی گرفتهام زیرا مارکز زنده بود که روایت کند. وقتی از روایت کردن افتاده چه بگویم؟
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اگوست ۲۰۱۲ - ۱۵ مرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
در خیابان شریعتی تبریز یا همان شهناز قدیم، گورستانی وجود دارد به نام گورستان ارامنه. اینجا بخشی از محله ارمنی نشین "بارون آواک" یا به قول تبریزیها "بارناوا" است که از اواسط سده نوزدهم میلادی، مردگان ارمنی را در آن به خاک میسپردند.(۱)
در جایی از گورستان، جوانی به خاک سپرده شده که گرچه نشان مزارش زیر چرخ دندههای زمان و در سکوت دنیای مردگان از میان رفته (۲) اما خاطره جان فشانیاش در راه آزادی ایرانیان نه چیزی است که از صحیفه تاریخ این سرزمین محو شود.
داستان این جوان به صد و سه سال پیش بازمیگردد، به روزهای دهشتناک و دلهره آور تبریز که احمد کسروی، نویسنده تاریخ مشروطه ایران، آن را چنین وصف میکند:
" از دهه نخست فروردین [۱۲۸۸ خورشیدی] نشان گرسنگی میان مردم پدیدار شد. کسانی با رخسارههای کبود پژمرده و چشمهای فرورفته دیده میشدند.... هوا امسال بخوشی می گذشت و در این هنگام سبزهها سرافراشته بود. کم کم گرسنگان به سبزهخواری پرداختند. به باغها ریخته، گیاههای خوردنی بویژه یونجه را چیده، می خوردند. از این زمان تا سی و چند روز دیگر که راهها باز شد، یونجه خوراک بینوایان بود... تا سالها داستان یونجه خوردن در تبریز بر سر زبانها بود."(۳)
این حال و روز مردمی بود که در محاصره قوای دولتی گرفتار آمده بودند اما گرسنگی را در راه آزادی به هیچ میگرفتند. همان روزها یک مجاهد ارمنی خطاب به تبریزیان گفته بود: "ملت! آج سگز آزاد سگز." مردم! گرسنهاید ولی آزادید.(۴)
یک سال پیشتر در خرداد سوزنده تهران و در صحن بهارستان، نهال نوپای آزادیخواهی زیر سم اسبان قزاقان روس لگدمال شده بود. در آن روزهای دهشتناک – آن گونه که یک شاهد انگلیسی نقل کرده- "اروپا رفتگان با یقه سفید آهاردار، آخوندها با عمامه سفید، سیدان با عمامه سبز و سیاه، کلاه نمدیان، دهقانان، کارگران و عبا پوشان بازاری" (۵) دست در دست، پای دیوارهای "کعبه آمال" خویش ایستادند و پوست و گوشت خود را سپر بلای مجلس شورای ملی کردند. اما پوست و گوشت در برابر گلوله توپ چه میتواند کرد؟
سنگر آزادی فروریخت؛ طباطبایی و بهبهانی دو پیشوای بزرگی را که مشروطه خواهان "سیدین سندین و آیتین حجتین" میخواندند، ریش کشان و دشنام گویان به باغ شاه بردند تا از آن جا به تبعید بفرستند؛ صوراسرافیل روزنامه نگار و ملک المتکلمین خطیب را در برابر چشمان محمد علی شاه خفه کردند؛ سلطان العلمای خراسانی، سردبیر روزنامه روحالقدس را در چاه انداختند و جمال الدین واعظ اصفهانی را به همدان فرستادند تا همان جا خلاصش کنند! سرنوشت آنانی که موفق به فرار نشدند یا مرگ بود یا محبس یا تبعید.
ملکالمتکلمین، آن گاه که به مسلخ میرفت، با آوازی رسا سرنوشت شاه مستبد را پیش بینی کرده بود:
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
تا خود چه رسد خذلان بر قصر ستمکاران (۶)
چرخ روزگار را که انتقام همه آن یقه سفیدان و عمامه داران و کلاه نمدیان و عباپوشان را به دست تبریزیان سپرد. حالا که دست تطاول استبداد بر مجاهدت آن همه روشنفکران و روحانیان و بازاریان و کارگران و دهقانان سایه افکنده بود، نوبت تبریزیان بود که در راه آزادی، گرسنگی را به جان بخرند و بر گرد دو پیشوای بزرگ خویش فراز آیند: ستارخان، لوطی و دلال اسب و کدخدای محله امیرخیز و باقرخان، لوطی خشتمال و کدخدای محله خیابان.
داستان مجاهدات اینان داستانی است درازدامن. راستی را که از لحظه لحظه آن روزها چه قصهها میتوان گفت و چه کتابها میتوان نوشت؛ همه سرشار از حماسه، همه آکنده از غرور! از آن میان اما، یک داستان شنیدینیتر است. داستانی که قهرمانش از راهی بس دور و از سرزمینی ناشناخته آمده بود: آمریکا.
تقدیر روزگار بود که مسیر زندگیاش از فرسنگها دورتر از میهنش بگذرد تا به قول احمد کسروی به آذربایجان بیاید "یک تیری بیندازد با یک تیری هم از پا بیفتد" و تبریزیان را به خروش آوَرَد.(۷)
گزارش مصور این صفحه داستان این جوان آمریکایی و حماسهای است که به دوران استبداد صغیر در تبریز رقم زد. این داستان برگرفته از کتاب تاریخ مشروطه ایران، نوشته احمد کسروی است و او نیز بخشی از داستان را از قول دکتر رضازاده شفق، ادیب برجسته معاصر نقل کرده است. رضا زاده از یاران و همراهان مستر هاوارد باسکرویل(۸) و شاهد بی واسطه جانفشانی او بود.
عکسهای این گزارش، تصاویر کمتر دیده شدهای هستند از حال و هوای تبریز در خلال خیزش علیه استبداد محمد علی شاه قاجار که برخیشان به آرشیو عکسخانه شهر (تهران) تعلق دارند.
پی نوشت:
۱- برای آگاهی بیشتر درباره گورستان ارامنه تبریز نک: شجاع دل، نادره: گورستان ارامنه تبریز و کلیسای شوغاگات مقدس، فصل نامه فرهنگی پیمان، سال ۱۰، ش ۳۷، ۱۳۸۵
۲- نگارنده به رغم مراجعه به گورستان ارامنه تبریز در شهریورماه ۱۳۸۷ موفق به دیدار آن نشد. در آن زمان مسؤولان اداره میراث فرهنگی آذربایجان و نیز متولیان گورستان از محل مزار باسکرویل اظهار بی اطلاعی میکردند. همچنین چند تن از دوستان تاریخ پژوه نگارنده که موفق به دیدار گورستان شدهاند، به رغم کاوش بسیار موفق به یافتن مزار باسکرویل نشدهاند. تقریبا مسلم است سنگ مزاری با مشخصات سنگ مزار باسکرویل که در عکسهای دوران مشروطه ثبت شده، در این گورستان وجود ندارد.
۳- کسروی، احمد: تاریخ مشروطه ایران، تهران، ۱۳۷۳، ص۸۸۴-۸۸۳
۴- همان، ص ۸۹۹
۵- براوون، ادوارد: انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، تهران، ۱۳۸۸، ص۱۹۹
۶- ملک زاده، مهدی، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، تهران، ج۲، ص ۸۷۲
۷- کسروی، همان، ص۸۹۶
۸- Howard Baskerville
*اين گزارش قبلا در۱۵ آوریل ۲۰۱۱ در جديد آنلاين منتشر شده است.
*اين گزارش قبلا در۱۵ آوریل ۲۰۱۱ در جديد آنلاين منتشر شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ اگوست ۲۰۱۶ - ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
مجید چیتساز
المپیک ۲۰۰۴ آتن بود. وقتی در قرعهکشی مشخص شد که "علیرضا حیدری" برای رسیدن به مرحله یکچهارمنهایی وزن ۹۶ کیلوگرم کشتی آزاد باید با "کورتانیتزه" گرجستانی روبرو شود، خیلی از ایرانیها قید مدال نقرهای که برای حیدری کنار گذاشته بودند را زدند. کورتانیتزه کوتاه قامت و فربه، تنها مردی بود که حیدری یارای مقابله با او را نداشت. برنده طلای مسابقات جهانی تهران در سال ۹۸ که استاد زیرگیری از حریفان بود، وقتی به پاهای قطور کورتانیتزه میرسید یک همیشه بازنده بود. اما برخلاف تصور، این تنها باری بود که حیدری توانست کورتانیتزه را بارانداز کند و این یعنی پیروزی ۳ بر۲ کشتیگیر ایرانی و حذف غول گرجستانی. هرچند که حیدری در آن سال به مدال طلا نرسید و با شکست از "ابراهیموف" ازبک به مدال برنز بسنده کرد، ولی پیروزی او بر کورتانیتزه اشک شادمانی از چشمان بسیاری از ایرانیهایی که از تلویزیون بازی را تماشا میکردند، جاری ساخت.
این یکی از تصاویر ماندگاری است که وقتی نام المپیک را میشنویم در ذهنمان تداعی میشود. درست مثل صحنهای که "رسول خادم" در المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا پس از شکست دادن "ماخاربک خادارتسف" روس روی سکو رفت و مدال طلا را برگردن آویخت. تصویر خوشحالی "هادی ساعی" در ۲۰۰۸ پکن پس از پیروزی بر تکواندوکار ایتالیایی در فینال و یا حتا تصاویر تلخی چون شکست "علیرضا رضایی" در فینال کشتی آزاد ۲۰۰۴ آتن از "آیتور تایمازوف" ازبک و همچنین وداع تلخ "عباس جدیدی" با مدال طلای ۱۰۰ کیلوگرم کشتی آزاد در مسابقات ۱۹۹۶ آتلانتا برابر "کرت آنجل" آمریکایی.
گفتنش تکراری شده ولی المپیک بزرگترین فستیوال ورزشی دنیاست. رقابتی که هر ورزشکاری آرزوی کسب مدال در آن را دارد. برای خیلی از ورزشکاران حتا شرکت در المپیک هم افتخاری بزرگ است. جشنوارهای رنگارنگ که هر چهار سال یکبار توجه مردم سراسر دنیا را به سوی خود جلب میکند.
داستان حضور ایران در رقابتهای المپیک از دوران قاجار آغاز شد و زمانی که "فریدون ملکم"، فرزند میرزا ملکم خان، تنها نماینده "پرشیا" در مسابقات ۱۹۰۰ فرانسه بود و در رشته شمشیربازی اسلحه اپه با شکست در همان بازی اول از دور رقابتها کنار رفت.
دوره بعدی المپیک برای ایران، ۱۹۴۸ لندن بود که ایران به طور رسمی با کاروانی شامل ۳۸ ورزشکار در المپیک شرکت کرد. اولین مدال ایران نیز در این رقابتها توسط "جعفر سلماسی" در رشته وزنهبرداری به دست آمد. سلماسی که یکی از ۵ وزنهبردار ایران در این مسابقات بود در دسته ۶۰ کیلوگرم مدال برنز را به گردن آویخت.
از آن سال به بعد ایران در تمامی المپیکها به جز ۱۹۸۰ مسکو در شوروی سابق و ۱۹۸۴ لوسآنجلس حاضر بوده است و مردانی نظیر "غلامرضا تختی"، "محمود نامجو"، "امامعلی حبیبی"، "محمدعلی صنعتکاران"، "عبدالله موحد" و بعدتر "علیرضا حیدری"، "امیررضا و رسول خادم"، "حسین توکلی"، "هادی ساعی" و ... با گردنآویز از المپیک بازگشتهاند. با احتساب المپیک ۱۹۰۰ و تا قبل از مسابقات لندن، ایران در ۱۵ دوره المپیک حضور داشته و در مجموع ۴۸ مدال کسب کرده است که این مدالها تنها در سه رشته کُشتی، وزنهبرداری و تکواندو بدست آمده است. بهترین رتبه ایران در رقابتهای المپیک نیز مقام چهاردهم جهان در ۱۹۵۶ ملبورن بوده است.
کُشتی ایران شامل آزاد و فرنگی با ۱۵ دوره حضور در المپیک (با احتساب المپیک ۲۰۱۲ لندن) و اعزام حداقل ۷ کشتیگیر در هر دوره المپیک، حضور پررنگی در این جشنواره بینالمللی داشته است و رشتههایی نظیر دوومیدانی، وزنهبرداری و مشتزنی به ترتیب با ۱۴، ۱۳ و ۱۲ حضور در ردههای بعدی قرار دارند. ۳۲ مدال از کل مدالهای بدست آمده برای ایران در المپیک در رشته کشتی بوده و تاکنون پرافتخارترین ورزش کشورمان در المپیک بوده است. ۱۲ مدال ما هم در رشته وزنهبرداری بدست آمده و ۴ مدال دیگر نیز بر گردن تکواندوکاران ایرانی آویخته شده است.
رکورد بیشترین ورزشکار ایرانی در المپیک مربوط به مسابقات ۱۹۷۶ مونترال کانادا میباشد که ایران با ۸۸ ورزشکار در این رقابتها حاضر شد و تنها موفق شد یک مدال نقره توسط "منصور برزگر" در کشتی و یک مدال برنز بوسیله "محمد نصیری" در وزنهبرداری کسب کند. این در حالی است که موفقترین المپیک ایران از لحاظ تعداد مدال، رقابتهای ۱۹۵۲ هلسینکی فنلاند است که ورزشکاران ایران، هفت مدال شامل سه نقره و چهار برنز بدست آوردند.
نکته قابل توجه، حضور کمرنگ ایران در رقابتهای فوتبال المپیک است. تیم "امید ایران" تنها سه بار مجوز حضور در این بازیها را به دست آورده و در این سه دوره هم موفقیت چندانی به دست نیاورده است. در ۱۹۶۴ توکیو در ژاپن، ایران با قبول شکست از آلمان و رومانی و تساوی برابر مکزیک حذف شد. در ۱۹۷۲ مونیخ، تیم امید برابر مجارستان و دانمارک به ترتیب ۵ و ۴ گل دریافت کرد ولی با تک گل "مجید حلوایی"، برزیل را شکست داد و باز هم از رقابتها کنار رفت. وضعیت فوتبال ما در ۱۹۷۶ مونترال کانادا بهتر بود و ایران با در اختیار داشتن بازیکنانی نظیر "غلامحسین مظلومی"، "علی پروین" و "حسن روشن"، در گروهی سه تیمی با پیروزی بر کوبا و شکست از لهستان راهی دور بعد شد ولی در یکچهارم مقابل اتحاد جماهیر شوروی ۲ بر یک مغلوب شد. تک گل "پرویز قلیچخانی" در دقیقه ۸۲ و از روی نقطه پنالتی نیز مانع از حذف ایران نشد و از آن زمان به بعد نیز تیم المپیک ایران در حسرت حضور در المپیک میسوزد. حسرتی که همین چندی پیش و پس از عدم راهیابی تیم امید به المپیک لندن، چهل ساله شد.
بله، وقتی نام المپیک را میشنویم، خاطرات بسیاری را به یاد میآوریم. خاطراتی که گاهی با نگه داشتن عکسی سعی میکنیم جاودانهشان کنیم. در این میان نقش عکاسی که با ثبت این تصاویر، به فراموشنشدن خاطراتمان کمک میکند قابل توجه است. یکی از این عکاسان که "ثبت لحظههای ماندگارش" برای ایرانیان یادآور خاطرات فراوانی است، "علی کاوه" است. استاد علی کاوه با عکاسی از چهار دوره المپیک یکی از باسابقهترین عکاسان ورزشی ایران در این رقابتها است. وی در المپیک ۱۹۷۶ مونترال، ۱۹۹۶ آتلانتا، ۲۰۰۴ آتن و ۲۰۰۸ پکن به عنوان عکاس ورزشی حاضر بوده و عکسهای وی یادآور خاطرات تلخ و شیرین بسیاری برای ایرانیان است.
در مجموعۀ عکس این صفحه خاطرات این چهار دوره المپیک را از دریچه دوربین علی کاوه مرور میکنیم. با تشکر از او که این عکسها را در اختیار ما گذاشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ جولای ۲۰۱۲ - ۹ مرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
چندی است که خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی ایران که به منزله برداشتن موانع قانونی برای تخریب آنهاست، اسباب نگرانی دوستداران میراث فرهنگی شده است. نهادی که چنین دستوری را صادر کرده، دیوان عدالت اداری است که وظیفه "رسیدگی به شکایات، تظلمات و اعتراضات مردم نسبت به مأمورین یا واحدها یا آئین نامههای دولتی و احقاق حقوق آنها" را برعهده دارد.
روند خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی با چند اثرِ نه چندان معروف آغاز شد اما وقتی به خانه- باغ امینالسلطان (معروف به خانه داییجان ناپلئون) رسید، نگرانی بزرگی را به همراه آورد و حالا آن قدر شتاب گرفته که کمابیش یک خبر عادی تلقی میشود و حساسیت زیادی را بر نمیانگیزد.
ثبت بناها و محوطههای تاریخی در فهرست آثار ملی با استناد به یک قانون قدیمی صورت میگیرد که در سال ۱۳۰۹ خورشیدی تحت عنوان "قانون حفظ آثار ملی" از تصویب مجلس شورای ملی گذشت و تا به امروز اعتبار خود را حفظ کرده است.
این قانون در ۸۰ سال گذشته هرگز مورد بازنگری قرار نگرفته و با شرایط جدید هماهنگ نشده است. نخستین اشکال، در ماده اول آن است که میگوید: "کلیه آثار صنعتی و ابنیه و اماکنی که تا اختتام دوره سلسله زندیه در مملکت ایران احداث شده، اعم از منقول و غیرمنقول، با رعایت ماده سه این قانون میتوان جزء آثار ملی ایران محسوب داشت و در تحت حفاظت و نظارت دولت میباشد."
بدین ترتیب، انبوه آثار دوره قاجار و حتا پهلوی که بخش بزرگی از میراث فرهنگی ایران را تشکیل میدهند، از شمول این قانون خارج هستند. هرچند که مضحک به نظر میرسد، اما اگر یکی از قضات دیوان عدالت اداری به استناد همین ماده به خروج کاخ گلستان تهران یا نارنجستان قوام شیراز یا بازار سرپوشیده تبریز از فهرست آثار ملی حکم دهد، خلاف قانون عمل نکرده است!
البته قضات چنین نکرده و نمیکنند و احکامشان برای خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی مبانی دیگری دارد. آنها معمولا به ماده سوم قانون حفظ آثار ملی استناد میکنند که مقرر میدارد: "ثبت مالی که مالک خصوصی داشته باشد، باید قبلا به مالک اخطار شود و قطعی نمیشود مگر پس از آن که به مالک اخطار [شود] و اعتراضی او اگر داشته باشد، رسیدگی شده باشد و وظایف مقرره در این قانون راجع به آثار ملی فقط پس از قطعی شدن ثبت برعهده مالک تعلق خواهد گرفت."
در دو دهه اخیر که ثبت بناهای تاریخی در فهرست آثار ملی شتاب حیرت انگیزی به خود گرفته، این ماده به طور کامل رعایت نشده؛ بسیاری از آثار بدون اطلاع مالکانشان ثبت شدهاند و طبیعتا فرصتی برای استماع و رسیدگی به اعتراض آنها فراهم نیامده است. این دسته از مالکان، در شکایت به دیوان عدالت اداری همین نکته را مورد استناد قرار میدهند و ثبت ملکشان را غیرقانونی میدانند.
متقابلا وقتی قضات به پروندههای ثبت آثار مراجعه میکنند، درمییابند که بسیاری از این پروندهها چیزی جز چند عکس و چند پاراگراف توضیح درباره مشخصات بنای ثبتی نیستند. پس به این نتیجه میرسند که ثبت اثر بدون توجه به ترتیبات قانونی انجام گرفته و باطل است.
از این گذشته، قانون حفظ آثار ملی، همچنان که محدودیتهایی را برای مالکان آثار تاریخی تعیین میکند (از قبیل ممنوعیت مرمت یا فروش ملک بدون اطلاع و اجازه دولت) تصریح دارد که مخارج حفاظت از بناهای ثبت شده برعهده دولت است.
در واقع، یا دولت باید همه آثار تاریخی را رأسا بخرد و حفاظت کند که با توجه به تعداد و گستره این آثار ممکن نیست؛ یا باید در مقابل محدودیتهایی که برای مالکان آثار تاریخی وضع شده است، از آنان حمایت کند و امتیازاتی را برایشان در نظر بگیرد.
هیچ کدام از این کارها صورت نمیگیرد. مالکان آثار تاریخی (خصوصا خانههای تاریخی) نه فقط بابت نگهداری از یک اثر ملی، کمکی از دولت نمیگیرند بلکه هیچ امتیازی نسبت به سایر شهروندان ندارند. برای نمونه، شهرداریها حاضر نیستند در اخذ عوارض مختلف حتا یک ریال به مالکان خانههای تاریخی تخفیف بدهند و در سیستم بانکی و مالیاتی نیز هیچ امتیازی به این دسته از شهروندان تعلق نمیگیرد.
با این وصف، ثبت یک اثر در فهرست آثار ملی برای مالکان خصوصی، به منزله از میان رفتن حقوق مالکانه است و از همین رو، از اواسط دهه هفتاد که روند ثبت آثار ملی شدت گرفت، روند تخریب آثار تاریخی هم سرعت پیدا کرد. در واقع، مالکان که میدانستند اگر ملکشان در فهرست آثار ملی ثبت شود، امکان تخریب یا حتا فروش آن را از کف میدهند و نمیتوانند مانند سایر مردم از ملک خود منتفع شوند، زودتر از کارشناسان سازمان میراث فرهنگی دست به کار شدند و با انواع شیوههای پیدا و پنهان به تخریب بنا اقدام کردند.
آنها نیز که خانهشان پیشتر ثبت شده بود، مدتی گیج و مبهوت بودند تا این که به راهنمایی وکلا، راهکار قانونی لازم را یافتند و به طرح شکایت در دیوان عدالت اداری دست یازیدند.
البته مدیران و وکلای سازمان میراث فرهنگی معتقدند که در قانون مصوب سال ۱۳۰۹، خروج اثر از فهرست آثار ملی پیش بینی نشده و روند ثبت آثار کاملا یکسویه است. بنابراین احکام دیوان عدالت اداری در این مورد را قانونی نمیدانند. این استدلال تا کنون در قوه قضائیه محل اعتنا قرار نگرفته است.
جدا از این اختلافات، روشن است که هزاران اثر تاریخی کشور را که مالک خصوصی دارند، نمیتوان صرفا به اتکای قانون حفظ کرد؛ آن هم قانونی که با شرایط هشتاد سال پیش نوشته شده و به طور یکجانبه اجرا میشود. به بیان دیگر، ساختار حقوقی باید مبتنی بر ساختار حقیقی باشد و اگر ساختار حقیقی اصلاح نشود، دعواهای حقوقی گرهای از کار نمیگشاید.
نگارنده طی سالها فعالیت رسانهای در حوزه میراث فرهنگی، هرگز با موردی مواجه نشد که یکی از مدیران سازمان میراث فرهنگی در یک خانه تاریخی یا حتا در بافت تاریخی زندگی کند. با این حال، برخی از همینان، مالکان آثار تاریخی را به خاطر شکایت به دیوان عدالت اداری به بیفرهنگی و منفعت طلبی متهم میکنند.
اگر مالکان آثار تاریخی بدانند که در حفظ این آثار تنها نیستند، اگر بدانند که این کار منزلت اجتماعیشان را بالا میبرد و برایشان منافع اقتصادی به همراه دارد، چرا باید خواهان خروج ملک خود از فهرست آثار ملی باشند؟ آنها میپرسند اگر یک اثر ملی متعلق به همه ملت ایران است، چرا مخارج و تبعات نگهداریاش باید برعهده یک نفر ازمیان این ملت چند ده میلیونی باشد؟
در گزارش تصویری این صفحه برخی از این خانههای قدیمی را میبینیم و راهکارهایی برای حفظ و نگهداری آنها میشنویم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ جولای ۲۰۱۲ - ۷ مرداد ۱۳۹۱
شوکا صحرایی
ایرن زازیانس ستاره زیبا و درخشان ِ سینمای پیش از انقلاب ایران روز هفتم مرداد به علت بیماری سرطان در تهران درگذشت.
ایرن در سال ۱۳۰۶ در بابلسر متولد شد، در دوران دبیرستان اغلب در نمایشهای مدرسه بازی میکرد و بسیار علاقمند به فعالیتهای هنری بود اما به صورت حرفهای از ۱۹ سالگی پا به عرصه بازیگری گذاشت. او فعالیتهایش را از تئاتر شروع کرد و برای نخستین بار در تئاتر فردوسی در نمایش کارمند شریف بازی کرد و سپس در اسفند سال ۱۳۲۹ به گروه نوشین در تئاتر سعدی پیوست.
آن روزها عبدالحسین نوشین، که از هنرمندان چپ بود، در زندان به سر میبرد. همسر نوشین خانم لرتا، ایرن را برای بازی در نمایش بادبزن خانم ویندرمر نوشته اسکار وایلد پیشنهاد کرد. لرتا، ایرن را به همراه خود به ملاقات نوشین برد و پس از تایید او، نقش را به ایرن داد.
پس از فرار نوشین به شوروی، گروه تئاتری او متفرق شد و ایرن به گروه محمدعلی جعفری در تئاتر فرهنگ پیوست و در کنار توران مهرزاد و شهلا ریاحی در چند نمایش بازی کرد.
ایرن زازیانس و تهمینه میلانی
در اواخر سال ۱۳۳۶ همزمان از طرف جعفری و عطاالله زاهد به سینما دعوت شد و با بازی در فیلمهای مردی که رنج میبرد ساخته جعفری و چشم به راه ساخته زاهد فعالیت سینمایی خود را آغاز کرد.
بسیاری معتقدند تا سال ۱۳۳۶ سینمای ایران بازیگر داشت اما ستاره نداشت. با روی پرده آمدن فیلم چشمه آب حیات با بازیگری ایرن، سینمای ایران صاحب ستاره شد.
در همان سال در فیلم قاصد بهشت ساخته ساموئل خاچیکیان نقش ایفا کرد. ایرن در باره این فیلم گفته بود: "آن زمان سینماها در تسخیر فیلمهای ایتالیایی بود و مردم برای دیدن فیلمهای سیلوانا منگانو و سوفیالورن سر و دست میشکستند، با نمایش فیلم قاصد بهشت، برای مدتی فیلمهای ایتالیایی از رونق افتاد. استقبال از فیلم به حدی بود که اکثر سینماها به اجبار دو نوبت بیشتر فیلم را نمایش میدادند".
ایرن نقشهای مختلفی بازی کرده بود: "بازیم متفاوت بود و هر نقشی برایم ویژگی خودش را داشت و سعی میکردم زنهایی را که نقششان را بازی میکردم، درک کنم. مطالعه درباره آنها برایم خیلی جالب بود و در هر زمان با نقشی که داشتم زندگی میکردم. همه نقشهایم را دوست دارم و نمی توانم هیچ کدام را بر دیگری ترجیح دهم و یا حتی نمیتوانم بگویم کار با کدام کارگردان و یا بازی در کنار کدام بازیگر برایم مهمتر بودهاست اما آن چه مسلم است فیلم خروس به دلیل نقش متفاوتی که نسبت به سایر نقشهایم داشتهام را بیشتر میپسندم."
بازی ایرن در فیلمهای مطرحی چون "خداحافظ رفیق" ساخته امیر نادری، "بلوچ" ساخته مسعود کیمیایی، "خروس" ساخته شاپور غریب و "برهنه تا ظهر با سرعت" ساخته خسرو هریتاش و همچنین نقش آفرینی او در نقش مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه در سریال "سلطان صاحبقران" ساخته علی حاتمی به یاد ماندنی است.
فیلم "محلل" ساخته نصرت کریمی نیز پس از سه روز اکران توقیف شد و در زمان خودش فیلم پرسر و صدایی بود.
ایرن پس از انقلاب در دو فیلم "جایزه" ساخته علیرضا داوودنژاد و "خط قرمز" ساخته مسعود کیمیایی بازی کرد که هر دو فیلم توقیف شد و هرگز نمایش داده نشد و پس از آن نیز نام او در لیست افرادی که اجازه کار ندارند قرار گرفت. او سرنوشت خود را پذیرفت، تا پایان عمر در ایران ماند و بیکار ننشست و به عنوان متخصص زیبایی به کار پرداخت.
در گزارش مصور این صفحه که سال ۱۳۸۹ تهیه شده است خانم ایرن از هنر و زندگیاش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ اگوست ۲۰۱۲ - ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
زندگی "گلریز هاشمی" سرشار از آواهای موسیقی است. از کودکی همیشه دست بر پیانو و گوش به آنچه انگشتانش میآفریده داشته است. این آموزگار موسیقی و پیانیست نامآشنا که بازنوازی آثار آهنگسازان بزرگ مثل "امینالله حسین" را در دست انتشار دارد چندی است میکوشد رویاهای موسیقاییاش را در کارگاه تخیل رنگ و نور بازسازی کند.
دوربین عکاسی او حالا آبستن آثاری است که از همزیستی رویاهای صوتی و نوری این هنرمند خلق میشوند. آثاری که شمارشان، پس از آنکه در لندن به نمایش گذاشته شدند، روز به روز رو به افزونی است و بهخصوص در فضای مجازی مداوم شناورند. نطفه رقص نور و رنگ در کارهای گلریز هاشمی به تعبیر خودش در دنیای موسیقی است:
"وقتی پیانو می زنم چشمانم را میبندم و دنیایی از رنگ و حرکت و تصویرهای قشنگ میبینم. همیشه دلم می خواست این چیزهایی را که در خیال خودم میبینم به تصویر درآورم. پیش از این با نقاشی روی اشیاء سعی کردم این تخیلات ذهنیام را روی اشیا پیاده و نقاشی کنم اما به خاطر محدودیتهای نقاشی به هدفم نرسیدم. و حالا مدتی است که از دوربین عکاسی کمک گرفتهام."
الهامبخش عکسهای گلریز "نور در تاریکی" بود. او چراغانیهای خیابانهای تهران و سوسوی لامپهای کوچکی که از پنجره اتاقش در دامن کوههای شمال تهران میدید را در ذهنش میپرورید تا آنرا از دریچه دوربین عکاسی بازسازی کند. بازنگاری این تصاویر آغشته به رویا از دیدگاه او از عکاسی معمولی متفاوت بود:
"من خودم را عکاس نمیدانم. برای من دوربین عکاسی مثل قلمموی نقاشی است. با عکاسی اتفاقات خیلی عجیبی برایم افتاد که من را مشتاقتر کرد. مثلا عکسی دارم که تمام صفحه "علی علی"-های رنگی هستند. یکی دیگر از عکسهایم نتهای موسیقی را در فضای رنگ و نور نشان میدهد. حس میکنم تمام این عکسها حرکت و ریتم دارند. حتا وقتی در لندن نمایشگاه داشتم بعضی افرادی که عکسهایم را میدیدند و نمیدانستند که من موزیسین هستم میگفتند ما در این عکسها موسیقی و ریتم را حس میکنیم."
گلریز هاشمی بعد از اینکه به قول خودش فضای پر رمز و راز نور را تجربه کرد کارش را با عکاسی از موضوعات دیگر ادامه داد و "همانطور که در اجرای پیانو آثار نوازندگان مختلف مثل موتسارت، بتهوون، شوبرت و دیگران را تجربه کرده بود حالا میخواست در عکاسی هم اتفاقهای مختلف را پیدا و ثبت کند". به همین علت در کارهای تازهاش، که بازهم از نظر او نقاشی است و نه عکاسی، ترکیبی از رنگها دیده میشود. میگوید بازسازی عریان واقعیتی که در مقابل لنز دوربین قرار دارد برای او کافی نیست و عکسهایش با قوانین و قواعد عکاسی مرسوم تعریف شده نیست. او میخواهد پیش از ثبت و بازنگاری واقعیت بهوسیله دوربین عکاسی احساس خود را که به دنیای رویاهایش آغشته است نشان دهد. عکسهایی که از نظر او هریک اتفاقی تکرارناپذیر است.
برای کشف دنیای نور و تاریکی و رنگ تا رسیدن به نتیجه دلخواه با یک عکس و دو عکس راضی نمیشود. هر روز چند ساعت و گاه از یک موضوع بارها و بارها تصویربرداری میکند. اما با وجودیکه عکاسی در این روزها بخش قابلتوجهی از زندگی گلریز هاشمی را پر کرده، او همچنان کفه موسیقی را در زندگی هنریش سنگینتر می بیند و بر این باور است که موسیقی او را به سوی دو هنر عکاسی و نقاشی سوق داده است. او به زودی عکسهایش را در گالری "مسنگار" تهران به نمایش خواهد گذاشت.
در نمایش تصویری این صفحه عکسهای گلریز هاشمی را با اجرای آثاری از امینالله حسین که خود نوازندگی آنها را به عهده داشته است میبینید و میشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ اکتبر ۲۰۱۷ - ۱۸ مهر ۱۳۹۶
گلریز فرمانی
شاید بپرسیم چرا "بهروز غریبپور" بعد از "رستم و سهراب" و "مکبث" و "مولانا"، اینبار "حافظ" را موضوع اپرای عروسکی خود انتخاب کرده است؟
پاسخ ساده است. آیا تا به حال فکر کردهایم که چرا با وجود این همه بدخواهان در زمان حیات حافظ و حتا قرنهای بعد، ارزش این شاعر فارسی زبان در میان مردم و شکوه سخنانش در اذهان کمرنگ نشده که بیشتر شده است؟ تا بحال فکر کردهایم که چرا شعر و غزل حافظ همچنان زنده است و زبان زمان حال ما و حتا نسلهای بعد؟ گویی حافظ تا قرنها از درد مردم باخبر بوده و در طول قرنها میزیسته است. اما با همۀ تاثیر و اهمیت شعر حافظ، از زندگی او اندکی بیش نمیدانیم و آنقدر که غزلیاتش را هر روز و به هر بهانهای به خاطر میسپاریم، وصف تاریخ روزگارش را کمتر شنیدهایم.
بهروز غریبپور و گروه تئاتر عروسکی "آران" اینبار با اجرای اپرای عروسکی حافظ میکوشند تا گوشهای از زندگی شاعری آشنا را بازگو کنند، برههای از تاریخ و ظلم و جور حکمرانان آن دوران شیراز و تلاش برای ماندن و باده را به جام عدل دادن و تشویق به اینکه طرحی نو دراندازیم.
این اپرا از صحنه کشته شدن "شاه ابواسحاق" و بر تخت نشستن "امیرمبارزالدین محمد" و حکومت ظالمانه او شروع میشود و با شوریدن مردم به رهبری فرزند او "شاه شجاع" ادامه مییابد و در پایان پس از رویارویی او با شعرای نام آشنایی چون "فردوسی" و "خیام" در صحن تختجمشید، لحظات وداع حافظ را از ایران و قطع امید کردن او از دیارش که سراسر پر از ریا و دروغ شده را تصویر میکند؛ لحظاتی تاثیرگذار که به مویههای "محمد گلندام"، یار و همراه او، "عاشق نغمه مرغان سحر" را از سفر باز میدارد و به شیراز، به میان مردمانش بازمیگرداند.
بهروز غریبپور برای ساخت اپرای حافظ تمام غزلیات او را بر اساس داستان تاریخی که در ذهن داشته است نظم بخشیده و سپس با سنجش ظرفیت تبدیل آنها به دیالوگ، متن داستان اپرا را نوشته است. زیبایی این انتخابها در اجرا وقتی آشکار میشود که در برخی صحنهها قافیه اشعار حفظ شده و مصرعی از یک غزل در پی مصرعی از یک غزل هم قافیه دیگر به یک دیالوگ پراحساس و عاطفه تبدیل شده است.
در اپرای حافظ از اشعار "سعدی"، "مولوی"، "خیام" و "خواجوی کرمانی" هم از زبان خود آنها استفاده شده است اما اشعار حافظ در اجرا غالب بر دیگر اشعار است.
بهروز غریبپور در این اپرا، به چگونگی نگهداری اشعار حافظ از گزند کتاب سوزانهای بسیار آن دوران، صحنههایی از به خاطر سپردن غزلهای حافظ توسط مریدانش را به زیبایی تصویر کرده است. گویی حافظ میدانسته که تنها مآمن اشعار او از گزند زمان و حکومتهای دوران، حافظه مردم خواهد بود:
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان / ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
به گفته بهروز غریبپور، از دشواریهای کار بر روی زندگی حافظ در مقایسه با مولانا این بود که بسیاری از داستانهای مثنوی و ابیات آن قابل تبدیل به دیالوگهای اثری دراماتیک بودند در حالیکه نه تنها داستان زندگی حافظ مشخص نیست بلکه غزلیاتش به سادگی امکان تبدیل شدن به دیالوگ را ندارند.
صحنههای باشکوه عروسکگردانی سماع مریدان، صحنه کتاب سوزان زندان امیرمبارزالدین با انتخاب ابیات زیبا، عیش و مستی خوشباشان و "عبید زاکانی" در خرابات و بازگویی داستان گربه و موشان که در حقیقت سخن از جور و ظلم امیر است، ملاقات حافظ و محمد گلندام با دیگر شاعران (سعدی، خواجوی کرمانی، مولوی و خیام) در خرابههای تختجمشید و سماع مردگان (در قالب نقش برجستههای تختجمشید) و دیدارهای گاه به گاه حافظ با "شاخه نبات" که گویی فرشته ایست از غیب، و در پایان، سماع مریدان در آرامگاه حافظ از صحنههای به یاد ماندنی این اپرا هستند.
برای ساخت و اجرای اپرا، از حدود ۹۵ نفر آزمون خوانندگی گرفته شده و از میان آنها ۱۷ خواننده اصلی و ۳۰ نفر برای همخوانی و همسرایی انتخاب شدند. از میان ۱۱۰ عروسک ساخته شده برای اجرا، ۱۷ عروسک نقشهای اصلی و ۴۴ عروسک ثابت در نقش جمعیت و باقی، مردم شهر و مریدان حافظ هستند. موسیقی این اثر توسط "امیر پورخلجی" آهنگسازی و رهبری و بخشهایی از آن توسط ارکستر فیلارمونیک بلغارستان اجرا شده است. تنوع در فرم موسیقی، استفاده از سازهای مختلف و همچنین سبکهای آوازی متفاوت از تعزیه تا کلاسیک از مشخصههای موسیقی این اپرا است. به همراه "علیرضا قربانی" در نقش حافظ، تعداد زیادی از خوانندگان جوان هم به زیبایی نقش شخصیتهای مختلف را ماندگار کردهاند.
اپرای حافظ از یازده تیرماه در سالن فردوسی تهران در حال اجراست و تا ۱۵ مرداد ماه ادامه خواهد داشت.
در گزارش تصویری این صفحه عروسکهای حافظ خوان صحنههایی از این اپرا را به ما نشان خواهند داد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ جولای ۲۰۱۲ - ۳ مرداد ۱۳۹۱
مجید چیتساز
علی کاوه، عکاس ورزشی، عکاس انقلاب و عکاس جنگ است. اما عکسهای او گاه "تاریخی" بودهاند و شاید بدون آن که بدانیم، بعضی از آنها را دیدهایم یا حتا تصویری از آن را همیشه داشتهایم -مثل عکس آیتالله خمینی روی اسکناسها.
وقتی که برای مصاحبه با او تماس میگیرم بیحوصله میگوید مصاحبه نمیکنم. دل پُردردی دارد از مسئولینی که به نظر او قدرش را ندانستهاند و ورزشکارهایی که همه چیزشان پول شده است و سلامهایشان را با نوشیدن ماءالشعیر قورت دادهاند. سرانجام او را راضی میکنم و ۷ صبح در پارک نیاوران قرار میگذاریم.
هنوز هم عکس میگیرد اما نه از داربی، المپیک، سربازان خوابیده و خسته ایستگاه راهآهن جنوب یا تکبیرگوی تک تیرانداز فاو. حالا سوژهاش، پیرمردها و پیرزنهایی است که برای ورزش صبحگاهی به پارک آمدهاند.
برای شنیدن روایتهای ساده و شیرینش به سالها قبل برمیگردیم، روزهایی که در ۷ سالگی دست تقدیر او را برای کار به مغازه عکاسی "اسماعیل زرافشان" کشاند؛ همان زرافشانی که یکی از پیشکسوتان عکاس ورزشی ایران بود و بسیاری از عکاسها افتخار شاگردیاش را دارند. از این به بعد داستان زندگی علی کاوه با تاریکخانه و گرفتن عکسهایی ماندگار و ساده، به سادگی خودش، شروع میشود.
میگوید: "دوازده سیزده ساله بودم که دیگر آقای زرافشان اجازه داده بود از مراسمهای عروسی و مجالس عکس بگیرم. تازه موهای پشت لبم داشت سبز میشد و من با مداد مشکی، مشکی ترش میکردم تا سنام بالاتر به نظر بیاد و نگویند عکاس بچه است."
در پانزده سالگی همکاریاش را با مجلات آغاز میکند. نخستین خانه، مجله فردوسی است؛ به قول خودش مجلهای جلد قهوهای که جوانهایی که کلهشان بوی قرمهسبزی میداد آن را میخواندند. بعدتر به گروه مجلات اطلاعات و دنیای ورزش میرود. اولین باری که برای گرفتن عکس ورزشی به امجدیه میرود از جمعیت میترسد: "کمرم از عرق حسابی خیش شده بود، از دیدن پانزده هزار نفری که یک صدا تشویق میکردند حسابی دست و پایم را گم کرده بودم."
او در این دوره، عکسهای ماندگاری از قهرمانیهای پرسپولیس و تاج و پاس در امجدیه؛ علی پروین- مرد سال فوتبال سال چهل و نه، که جایزهاش یک پیکان بود که شنل بر دوش و سوار بر آن دور افتخار میزد- و بازیهای آسیایی تهران تهیه میکند و عکسهایش از مسابقات شمشیربازی مسابقات آسیایی تهران برجلد مجلات روز و آژانسهای خبری دنیا میرود.
در سال ۱۳۵۴ در رقابت با صد و چهار نفر با مدارک تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس با مدرک سیکل به استخدام رادیو و تلویزیون درمیآید. اما کار جدید باعث قطع ارتباط او با مجلات ورزشی نمیشود و با کمک یکی از دوستانش فعالیت خود را در مجله کیهان ورزشی و رستاخیز آغاز میکند و در همین سالها به المپیک مونترال کانادا اعزام میشود و در ادامه در چهار دوره المپیک به عنوان خبرنگار ورزشی شرکت میکند.در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامیایران، عکاس امام میشود و عکس ماندگارش بعدتر بر اسکناسها نقش میبندد.
او طی ۸ سال جنگ ایران و عراق حضوری مستمر در جبههها داشته و تنها عکاسی است که دو دیپلم جنگ از وزارت فرهنگ وقت دریافت کرده است: "اوایل خیلی میترسیدم اما وقتی پیر و جوان از دوازده ساله تا هفتاد ساله را در جبهههای جنگ دیدم دلم آرام شد و حالا خوشحالم که در طی این هشت سال به وظیفهام عمل کردهام. در جنگ تمام تلاشم گرفتن عکسهای روحیهبخش از رزمندگان بود، درست مثل عکسهایی که از قهرمانان ورزشی هنگام شادی و پیروزیشان در مسابقات میگرفتم."
حالا پس از این همه سال دل پُردردی از بیتوجهیها دارد. کار را کنار گذاشته و زندگی را با حقوق بازنشستگی گذران میکند. میگوید "حتما بنویسید علی کاوه بعد از ۵۰ سال کار در مطبوعات و تلویزیون، حالا برای دل خودش کار میکند و از آدمهای توی پارک، مسابقات چوگان و اسبهاعکس میگیرد. چرا برخوردها باید به گونهای باشد که من تصمیم بگیرم دیگر کار نکنم؟"
در گزارش تصویری این صفحه پای صحبت علی کاوه و قصه عکسهای ماندگارش مینشنیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ جولای ۲۰۱۲ - ۳۱ تیر ۱۳۹۱
حمید رضا حسینی
پشت خط با همان ادب و فروتنی همیشگی گفت: "من امشب عازم پاریس هستم. میخواستم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد عصر به منزل ما بیایید و ریکوردرم را درست کنید. چون در سفر لازمش دارم. فکر میکنم تنظیماتش به هم ریخته باشد."
این ریکوردر که دو سال پیش جایگزین ضبط صوت قدیمی استاد شد، همیشه همراهش بود. هرجا که میرفت، سخنرانیها را ضبط میکرد و شبها اگر بیخوابی به سراغش میآمد، روشنش میکرد و خاطرات گذشته را باز میگفت: "اینها فقط داستان زندگی من نیست، صد سال تاریخ مملکت است که باید برای نسل آینده باقی بماند." راست هم میگفت. در این زمانه، چه کسی جز محمد حسن گنجی میتوانست داستان یک قرن تکاپوی علمی ایرانیان، از واپسین سالهای حکومت قاجاریان تا به امروز را بازگوید؟ آن هم نه از روی شنیدهها و خواندهها که بر پایه دیدهها!
به عکس و عکاسی هم بسیار علاقهمند بود. تعداد آلبومهایش به قطع و یقین از دهها جلد فراتر میرود. گرچه موضوع اغلب عکسها خود اوست اما در آن میان، هزاران قطعه عکس از اماکن و مراسم و چهرههای سیاسی و علمی و ادبی از دهه ۱۲۹۰ خورشیدی تا ماههای اخیر به چشم میخورد. آلبومهایی به راستی شگفت آور که در یک صفحهشان عکس یادگاری شاگردان و معلمان مدرسه شوکتیه بیرجند در سال ۱۳۰۲ دیده میشود و در صفحه دیگر تصویری از اردوی دانشجویان دانشگاه منچستر در سالهای پیش از جنگ جهانی اول. یا مثلا در یک آلبوم میتوان عکسهای بازدید محمدرضا پهلوی از سازمان هواشناسی و مراسم عروسی فلان ادیب و شاعر را توأمان تماشا کرد.
وصیت کرده که همه اینها را پس از مرگش در اختیار تاریخ پژوهان بگذارند. در بنیادی که از محل داراییهای او به نام خود او برپا خواهد شد.
بگذریم.... وقتی رسیدم، دو ساعت به غروب مانده بود. مثل اغلب اوقات تنها بود. همسرش چند سال پیش از دنیا رفت. فرزندی هم که نداشت. به یکباره تنها شد. خانه بزرگ خیابان حقوقی را به شهرداری داد تا تبدیل به خانه جغرافیای ایران شود و خود، به یک آپارتمان نُقلی در غرب تهران نقل مکان کرد. کتابهایی را که ته مانده کتابخانه بزرگ و نفیس سالیان پیش بود، به مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی هدیه کرد و چند تایی از دم دستیها را برای مطالعات شخصی نگه داشت. البته همینها را هم وصیت کرد که بعدِ مرگ به کتابخانه دایرةالمعارف بدهند.
پس از سلام و احوالپرسی، یکراست به آشپزخانه رفت که چای بیاورد. رسمش بود که هر میهمان و مصاحبی را عزیز بدارد، فرقی هم نمیکرد که برادرش باشد یا همشهریاش یا دوستش یا مثل من، شاگرد شاگردش!
تا بیاید، نگاهی به در و دیوار انداختم. میان آن همه عکس و تقدیرنامه آویخته بر دیوار، تابلو فرش نفیسی از پرتره استاد خودنمایی میکرد.
- استاد! این تابلو فرشتان خیلی زیباست. تازه است؟
- بله، به مناسبت صدمین سال تولدم هدیه گرفتهام. آخر میدانی، خرداد امسال صد سالم تمام شد. امروز چندم ماه است؟
- پنجم تیر
- یعنی میشود پانزده روز پیش. ۲۱ خرداد تولدم بود.
- انشاالله سایه تان همیشه بر سر ما مستدام باشد.
- همیشه یعنی تا کی؟ بالأخره مرگ برای ما هم هست.
از آشپزخانه بیرون آمد. صدای به هم خوردن فنجانها لرزش شدید دستانش را خبر میداد. برخاستم و سینی را از دستش گرفتم. کمی شرمگینانه گفت:
- این چند وقت اخیر خیلی ضعف پیدا کردهام. دست و پایم جان ندارد. دکتر میگوید از خستگی است.
- راست گفته، شما خیلی کار میکنید. از نوروز تا الان این چهارمین سفری است که میروید. اینجا هم که هستید، هر روز جلسه دارید.
- اگر کار نکنم، چه کنم؟
اگر کار نکند، چه کند؟ جواب را دو سال پیش در همین اتاق گفته بود: "سال ۱۳۱۷ وارد خدمت دولت شدم. در این هفتاد و دو سال پستها و کارهای اجرایی زیاد داشته ام. زیردستان من به آلاف و الوف رسیدند اما یک شاهی زیر دست من جا به جا نشده. کتابخانه ای داشتم که مهمترین ثروت من بود. اول انقلاب کتابخانه ام را فروختم، برای این که با پول آن زندگی بکنم. الان هم حقوق دولتی ندارم که شایسته مقام من باشد؛ و در این سن باز هم کار میکنم. فکر میکنم اگر این کارها را نکنم، از خودم بدم میآید که تنها در خانه بنشینم. البته در خانه هم که مینشینم، باز هم میخوانم."
نگاهش به اوراق وکتابهای روی میز خیره مانده بود. حرف را برگرداندم:
- راستی استاد، به چه مناسبت تشریف میبرید پاریس؟
- چه فرمودید؟ ... آهان! یونسکو یک برنامه نکوداشتی برای ملاعبدالعلی بیرجندی، منجم دوره صفویه ترتیب داده و از من هم به عنوان سخنران دعوت شده. خیلی برنامه خوبی است. باعث میشود یک بار دیگر نام بیرجند در مجامع علمی جهان مطرح شود.
اگرچه از هشتاد سال پیش ساکن تهران شده بود اما بیرجند لحظهای از یادش نمیرفت. افزون بر این که سالی چند بار به زادگاهش میرفت، در تهران هم حضور در حلقه بیرجندیهای مقیم مرکز را از دست نمیداد. گویی همه بیرجندیها را - هرجای دنیا که بودند - فرزند خود میشمرد و پدرانه دلواپسشان بود. دو سال پیش که نخستین مجلد از کتاب خاطراتش منتشر شد، نام "مردی از بیرجند" را بر آن نهاد تا همه بدانند که این سرو تنومند بوستان فرهنگ، ریشه در کدام آب و خاک دارد.
بیرجندیها هم قدر گنجی را خوب میشناختند. نوروز امسال که برای نخستین بار به آنجا سفر کردم، دیدم که چگونه میدانها و پارکها و مدرسهها به نامش کردهاند و در موزههای شهر نام و یادش را بزرگ داشتهاند.
- استاد! امسال که به بیرجند رفتم، به صرافت افتادم که یک گزارش از شهرتان تدارک ببینم. میخواستم از حضورتان خواهش کنم که در این گزارش، راوی تاریخ بیرجند شما باشید.
میدانستم که وقتی نام شهرش بیاید، جواب ردّ نخواهد داد. با این حال گفت که باشد برای بعد از سفر. شرط ادب، قبول خواست استاد بود. اما سماجت کردم. نه این که حسّم گفته باشد این آخرین دیدار ماست؛ نه! فکر کردم کجا دیگر میتوان گنجی را تنها و فارغ البال پیدا کرد تا بنشیند و سر فرصت از زادگاهش سخن بگوید؟
در واقع اصرار زیادی لازم نبود. همین که گفتم ممکن است مشغلات شما مجال دیگری برایمان فراهم نکند، سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: ضبطت را روشن کن. مختصری از تاریخ بیرجند بعد از دوران نادرشاه گفت و بعد به تأسیس مدرسه شوکتیه در اواخر دوره قاجار رسید. مدرسهای که نقطه عزیمت او به بالاترین مدارج علمی جهان بود. و شاید چیزی فراتر از یک مدرسه. چیزی که آن را از زبان مدیر مدرسه در زمان رضا شاه بر زبان آورد:
"رضا شاه در بیرجند پرسیده بود: اینجا که زراعتی ندارد، بارانی ندارد، پس محصولش چیست؟ رییس مدرسه گفته بود: قربان! محصول ما آدم است."
گنجی یکی از همان محصولات بود که روز ۲۹ تیرماه در صد سالگی درگذشت. شرنگ افسوسی که فقدان او در جان بستگان و دوستان و آشنایان و شاگردانش میریزد، بسی فراتر از علقههای انسانی و دلبستگیهای عاطفی است؛ افسوسی برآمده از این پندار که نسل گنجیها تکرار ناپذیر بود و گمان نمیرود که از پسِ این مردنها، زایشی در راه باشد.
آیا در ایران امروز، باز هم مدارسی مانند شوکتیه یافت میشوند که کودک روستایی زادهای از توابع بیرجند را تا راهیابی به معتبرترین دانشگاه های آمریکا و اروپا همراهی کنند؟ آیا استعداد و پشتکار شگرف گنجی و هم نسلانش را میتوان در نسل حاضر سراغ گرفت؟ آیا حس میهن پرستی در نسل امروز بدان پایه هست که آنان را از پسِ همه سختیها و ناملایمات، همچون نسل گنجی، شیفته و پابند این آب و خاک سازد؟ و بسیار پرسشهای دیگر از این دست....
آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از شهر بیرجند با صدای زنده یاد محمد حسن گنجی که پنجم تیرماه سال جاری ضبط شده و به گمانم آخرین گفتوگوی رسانهای اوست؛ و دیگر شرحی از تأسیس و اهمیت مدرسه شوکتیه بیرجند که در همان تاریخ ضبط شده و بخشهای کوتاهی از آن در گزارش "گنجهای بیرجند" آمده است و اکنون نسخه کامل آن منتشر میشود. همچنین زندگی نامه دکتر محمدحسن گنجی از زبان خودش را نیز میتوانید در همین صفحه ببینید و بشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ جولای ۲۰۱۲ - ۳۰ تیر ۱۳۹۱
پروفسور محمدحسن گنجی که همواره در کنار آموزگاری، دانشآموزی کوشا بود در سن صد سالگی در حالی این جهان را ترک کرد که برای نسلهای بعد از خود گنجینهای بزرگ از دانش به یادگار گذاشته است. او سال گذشته در گفتگو با جدیدآنلاین از زندگی و فعالیتهای علمی و پژوهشیاش گفت که در اینجا بازنشر میکنیم.
حمیدرضا حسینی
- آقای دکتر، از دانشنامۀ جهان اسلام زنگ زدند، گفتند فردا ساعت ۱۰ جلسه دارید. ساعت ۹ ماشین میفرستند دنبالتان.
- فردا که باید بروم دانشگاه تهران.
- قرارتان برای ظهر است، بعد از جلسه دانشنامه بروید.
- راستی، از دایرةالمعارف بزرگ اسلامی زنگ نزدند؟
- چرا، مثل این که جلسۀ روز سهشنبه موکول شده به هفتۀ بعد.
- امروز عصر هم اعضای انجمن بیرجندیهای مرکز میآیند اینجا.
- پس من بمانم برای پذیرایی؟
- نه، شما بروید، خودم پذیرایی میکنم. چون ممکن است تا دیروقت طول بکشد.
تقریبأ همۀ روزهای زندگی پروفسور محمد حسن گنجی این گونه میگذرد. نزدیک به یک قرن است که این گونه زندگی میکند؛ یعنی از همان پنجسالگی که به مدرسه رفت تا به امروز که به سال قمری ۱۰۱ ساله و به سال شمسی ۹۸ ساله است.
۵۶ سال پیش از دانشگاه کلارک آمریکا دکترا گرفت و ۳۳ سال پیش، سی وهفت سال تدریس در دانشگاه تهران را به پایان برد، اما هرگز نه فارغالتحصیل شد و نه بازنشسته. تکاپوی علمی او همچنان ادامه دارد: "در این سن هنوز هم کار میکنم. فکر میکنم اگر این کارها را نکنم و در خانه بنشینم، از خودم بدم میآید! البته در خانه هم که مینشینم، باز هم میخوانم."
و ثمرۀ این خواندن و باز هم خواندن، نگارش بیش از صد مقاله در علم جغرافیا و انبوه کتابهای درسی و غیر درسی است که شاید خودش هم حساب تعدادشان را از دست داده باشد. نه فقط حساب مقالهها و کتابها، بلکه حساب شاگردانی را که در سراسر جهان پراکندهاند و هرکدام در جماعت اهل علم، سری میان سرها دارند. فقط در یک قلم، نام محمد ابراهیم باستانی پاریزی در فهرست بلند بالای شاگردان گنجی نشان میدهد که چه کسانی از آبشخور دانش او سیراب شدهاند.
به اینها بیفزاییم کلکسیون افتخاراتی را که گنجی برای ملت و کشورش به ارمغان آوردهاست: عضو مادامالعمر انجمن جغرافیایی انگلستان، عضو هیئت تحریریۀ دایرةالمعارف بریتانیکا، رئیس منطقۀ آسیا و اقیانوسیۀ سازمان جهانی هواشناسی، یکی از پانزده جغرافیدان برجستۀ جهان به انتخاب بیست و نهمین کنگرۀ بینالمللی جغرافیایی در سال ۲۰۰۰، مرد سال هواشناسی جهان در سال ۲۰۰۱ و غیره. شمارش اینها هم آسان نیست.
و بگذریم از خدماتی که او به عنوان بنیانگذار سازمان هواشناسی ایران، معاون دانشگاه تهران، بنیانگذار و رئیس دانشگاه بیرجند، مشاور وزیر دفاع در زمان جنگ با عراق، مشاور عالی دایرةالمعارف بزرگ اسلامی و عضویت و مشاورت در انبوه نهادهای علمی و دانشگاهی به منصۀ ظهور رساندهاست.
چیزهایی هم هست که هرگز به زبان نمیآورد، گویی اصلأ اتفاق نیفتادهاند. مثلأ این که چون صاحب فرزند نبود، پیوسته کودکانی را تحت سرپرستی خویش میگرفت و تا مدارج بالای دانشگاهی یا رسیدن به خانۀ بخت، پشتیبانشان بود. حالا اگر عکس یکی از آنها را لابلای آلبومش ببینی و بپرسی: "دکتر، این دخترخانم یا این پسر جوان کیست؟"، پاسخ میشنوی که از اقوام است یا از نزدیکان همسرم بود!
آن کودک کشاورز زاده که صد سال پیش در یکی از روستاهای منطقۀ قائنات به دنیا آمد، گرچه استعدادی شگرف و پشتکاری شگفت داشت، اما برای آن که بذر مستعد وجودش به چنین درخت تناوری بدل شود، زمینه و زمانه را مساعد یافت.
فکرش را بکنید، اگر محمد ابراهیم شوکتالملک، امیر بیرجند و قائنات، مدرسۀ شوکتیه را با آن سبک و سیاق پیشرو بنا نمینهاد؛ اگر وقتی تودۀ سنتزدۀ بیخبر از دنیا آن را مخلّ دیانت خویش تلقی کردند، دو مجتهد بزرگ از در تأیید مدرسه درنمیآمدند، اگر پول موقوفات خاندان علم نبود که گنجی به تهران بیاید و در دارالمعلمین عالی درس بخواند و هزار اگر و مگر دیگر، گنجی میشد یکی از همان بچههایی که آنجا ماندند و چیزی نشدند و اگر شدند گنجی نشدند!
آمد به تهران تا حقوق بخواند که در بیرجند صحبت از تأسیس ثبت احوال و اسناد و شعبۀ عدلیه بود و لاجرم لازم میآمد کسانی از میان اهالی، رشتۀ کار را به دست گیرند. و چه کسی بهتر از محمد حسن که طی شش سال تحصیل در مدرسۀ شوکتیه، به رسم آن زمان، چهار مدال طلا و دو مدال نقره گرفته بود، یعنی چهار بار شاگرد اول و دو بار شاگرد دوم شده بود.
اما در دارالمعلمین عالی تهران، تقریبأ همۀ معلمان حقوق اهل فرانسه بودند و محمد حسن در مدرسۀ شوکتیه انگلیسی خوانده بود. پس به شعبۀ ادبی مدرسه رفت تا تاریخ و جغرافیا بخواند. آنجا درخشندهترین ستارگان سپهر فرهنگ ایرانزمین در دوران پس از مشروطیت، پای تخته به انتظار ایستاده بودند تا از گنجی و دهها مثل گنجی، گنجینههای دانش بسازند: علامه عباس اقبال آشتیانی، کلنل علینقی وزیری، بدیعالزمان فروزانفر، سید کاظم عصار، ماژور مسعودخان کیهان، دکتر صادق رضازاده شفق، عیسیخان صدیق، وحیدالملک شیبانی، اسدالله بیژن...
وقتی به تهران آمد، شهر را در جوشوخروش یافت. دبستانها و دبیرستانها و مدارس عالی یکی پس از دیگری سر برمیآوردند و شاگردان ممتاز گروه گروه به اروپا اعزام میشدند.
او هم در سال ۱۳۱۲ با یکی از همین گروهها به انگلستان رفت و البته شانس آورد، زیرا از سال بعد اعزام محصل به خارج ممنوع شد. رضاشاه که تا چند سال پیش شخصأ محصلان را بدرقه میکرد، نظرش برگشت و به وزیر فرهنگ گفت: "نیم نفر هم به خارج نفرستید! باید وسایل تحصیلات جوانان ایرانی در خود ایران فراهم شود."
بدین ترتیب، اسباب تأسیس دانشگاه تهران فراهم آمد؛ دانشگاهی که گنجی پنج سال بعد بر کرسی استادیاش نشست و در آنجا تا مقام ریاست دانشکدۀ ادبیات و معاونت دانشگاه پیش رفت.
این که او تاریخ و جغرافیا را (که آن روزها توأمان تدریس میشدند) انتخاب کرد و بعدها در انگلستان و آمریکا اختصاصأ جغرافیا خواند، فقط به ناآشنایی با زبان فرانسه مربوط نمیشد. محیط و سوانح زندگیاش نیز در این راه بیتأثیر نبود.
دست کم دو رویداد مهم، علاقۀ وافر او به جغرافیا و هواشناسی را برانگیخت. یکی خشکسالی خانمانبرانداز قائنات به روزگار کودکی که قناتها را خشکاند و کشاورزان و دامداران را به خاک سیاه نشاند و دیگری بارندگی شدید و سیلاب مهیبی که چند سال بعد رخ داد و قائنات را زیر و رو کرد.
زادگاه او آن قدر خشک بود که به وقت تحصیل در انگلستان، عادتأ شیرها و فوارهها را میبست و در آن جزیره پرآب، نگران هدر رفتن آب بود. آیا ملاحظۀ این تفاوت شگرف بین قائنات و منچستر نمیتوانست بیشمار پرسشهایی را در ذهنش خطور دهد و او را بیش از پیش به وادی جغرافیا سوق دهد؟
گاه این تفاوتها ماجراهای طنزگونهای را رقم میزد که هنوز وقتی آنها را به یاد میآورد، غرق در خنده میشود: "وقتی استاد دانشگاه تهران بودم، خانهای را برای خودم در مازندران خریدم. یک بار که مادرم به تهران آمد، گفتم بیا برویم شمال. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. وقتی از تونل کندوان رد شدیم، سر و کلۀ جنگلهای مازندران پپدا شد. مادرم که تا آن روز نه این همه درخت را دیده و نه شنیده بود، با تعجب پرسید: این درختها را بالای کوه چه کسی آب میدهد؟!"
زندگی استاد محمدحسن گنجی از این داستانهای ریز و درشت و تلخ و شیرین بسیار دارد و اخیرأ نخستین جلد از کتاب خاطرات او که به دوران کودکی و تحصیلاتش اختصاص دارد، با نام "مرد جهانی از بیرجند" منتشر شدهاست.
این را هم ناگفته نگذاریم که گنجی، اگرچه گنج دانش است، اما بنا بر پژوهش دکتر باستانی پاریزی، نام خانوادگیاش از انتساب به گنجعلیخان، حاکم آبادگر کرمان در دوران شاه عباس اول صفوی گرفته شدهاست.
در گزارش مصور این صفحه دکتر گنجی از مهمترین فرازهای زندگیاش یاد میکند، او را در حین مطالعه و کار میبینیم و چند آلبوم از میان دهها آلبوم عکسش را به تماشا مینشینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب