جادو براى صلح
شهاب ميرزائى
تهران. پاسگاه عبدل آباد. خیابان زمزم. کنار ریل راه آهن. همانجایی که چند وقت پیش جسد کودک کار نه ساله ای پیدا شد. کودک فال فروشی که با شلواری که دور گردنش پیچیده بودند، خفه شده بود. این جا مدرسه کودکان کارافغانی است.
سر و صدای بچه ها از دور در فضا پیچیده است. پسربچه ای که از در مدرسه آویزان است، با کله ای که رو به زمین است دهان باز می کند و می گوید عمو برای دیدن دلقک ها آمده ای؟ می گویم بله. با مشت بر کله ام می کوبد و می گوید: بفرما تو، خونه خودتونه.
چند پسر و دختر جوان شیک پوش که امتزاج لباس هایشان با محیط اطرافشان تضاد عجیبی به وجود آورده، در دفترمدرسه نشسته اند. دخترها روسری های خوش رنگی به سر دارند و پسرها انواع و اقسام سبیل ها و موها، صورت ها و کله هایشان را آراسته است.
گوشه ای ازراهرو را با تخته جدا کرده اند و نامش را گذاشته اند دفترمدرسه. بچه ها از همه جا مى جوشند. صدای داد و فریادشان از خوشحالی حکایت می کند. چشم های معلم هایشان هم بر خلاف چشم های مردم این دوران، شاد است. همه منتظر میهمان های فرنگی هستند.
ماشین سازمان ملل جلوی در حیات مدرسه پارک می کند. حالا همه همسایه های محل هم توجه شان جلب شده است به ورود میهمان های غریبه. تام و جنت، زن و مرد آمریکایی، با لبی خندان از ماشین پیاده می شوند. بچه ها با گفتن حاج آقا و حاج خانوم خوش اومدید و اوکی اوکی مستر، به پیشوازشان می روند و در واقع از سرو کولشان بالا می روند.
همگی وارد سالن بزرگی می شویم که در زیرزمین قرار دارد و برای رسیدن به آن باید از پله فلزی مارپیچی گذر کرد. دو سوراخ بزرگ در سقف و دیوار، نور را از بالا به پایین هدایت می کنند. یاد جنگ شهرها می افتم و پناهگاه هایی که از ترس موشک های عراقی، به آن ها پناه می بردیم.
و حالا بچه های افغانی خسته از بیست و پنج سال جنگ خارجی و داخلی بی پایان و تلخ که بزرگترهای خودشان و بزرگترهای دنیا راه انداخته بودند، برای لختی آسودگی و شادمانی به زیرزمینی در سرزمین ایران پناه آورده اند.
تام و جنت به انتهای سالن می روند و چمدان هایشان را باز می کنند و وسایل شعبده بازی و جادوگری و لباس هایشان را بیرون می آورند. بچه ها مشتاقانه سرک می کشند تا ببینند آن ها چه می کنند و صدای جیغ و داد یک لحظه هم قطع نمی شود.
براساس قانون نانوشته اتوبوس های شرکت واحد، این جا هم پسرها بر روی صندلی های جلویی می نشینند و دخترها در انتهای سالن.
ابتدا معرفی است و سپس معرکه آغاز می شود. تام و جنت بچه ها را سرگرم می کنند و درمیانه معرکه با هوشیاری و زیرکی از دوستی و صلح و آزادی با زبانی کودکانه می گویند. دوساعتی برنامه طول می کشد و وقت خداحافظی با تک تک بچه ها دست می دهند و بر دفتر ها و دست هایشان امضا می کنند.
وقتی سالن خالی می شود و صدا جایش را به سکوت می دهد و گردو خاک ازمحور نوری که زمین را به آسمان می رساند بالا می رود، یاد دیالوگ فیلم زیر زمین امیر کاستاریتسای یوگوسلاو می افتم. آن جا که یکی از بازیگران می گوید تا وقتی که برادر، برادر را می کشد جنگ ادامه دارد. . .
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به امید روزی که
صلح و دوستی جای نفرت وجنگ،
راستی و همکاری، جای دروغ و نفاق
رفاه و آرامش، جای فقر و هراس
را بگیرد
دوستدار تو
شهاب از اسلو
دو تا آدم دارن دور دنیا می چرخن و برای بچه ها نمایش اجرا می کنن که برای ساعتی، دقیقه ای، لحظه ای اونها را بخندونن و بعدش احتمالن خودشون گریان اونجا رو ترک کنن. یا شب وقتی به یاد اون بچه ها می افتدن خیسی محوی از چشما شون عبور کنه. خیلی سخته و کار هر کسی نیست.
انتخاب زیبایی داشتی و کار عالی بود.... موفق باشی