آری
و رنج می بری
باری
اما تمام حرف این نیست
تو کار می کنی
زان رو باید بیندیشی
که چرا
هم کار می کنی
و هم رنج می بری
"ازایستگاه مترو که آمدم بالا، آسمان مثل همیشه کدرو بدرنگ بود و هوا پر از دود. هوای کثیف را به ریه های سوخته ام فرو دادم"*. ازایستگاه مولوی تا کوچه پس کوچه های شوش، پیاده رفتم. کوچه هایی تنگ و باریک، با مردمانی که هر تازه واردی را با نگاهشان می نوازند.
آب جوی وسط کوچه از بیرنگی به سیاهی، رنگ داده بود. خانه های درآستانه ویرانی با غبار پیری و فراموشی بر گونه، هنوزجای خود را به آپارتمانهای سنگی نداده اند. آپارتمان هایی با شیشه های رنگی، که تصویرکج و معوج آدم ها را در خود منعکس می کنند.
قدیمی ها ازبافت قدیمی شهر رفته اند و مهاجران شهرستانی و روستایی ،کولی ها وغربتی ها جای خالی آن ها را پر کرده اند. بوی رخوت و سکون در فضا پیچیده است.
در میانه یکی از کوچه ها، بن بستی است با تابلویی چوبی بر سر آن:" انجمن و مدرسه کودکان کار". روبروی چشمم، پارچه های رنگی جایگزین شیشه های شکسته شده اند. درانتهای کوچه دری باز می شود بر سبزی نقاشی کودکانه ای، که کهنگی دیواررا پوشانده است.
حیاطی قدیمی ، با اتاق هایی دورادورش. اتاق آموزش، اتاق مدیریت، کتابخانه، آرایشگاه و کلاس های مریم و نرگس. میزبان بچه هایی اند که از کودکی، بزرگ شده اند.
حوض وسط حیاط، خالی آب است وپرازنفس زندگی بچه ها. صدای بازی و شادی بچه ها، نفی رخوت و سکون دنیای بزرگترها است. کوچک و بزرگ، ایرانی و افغانی، دختر و پسر بالا و پایین می پرند وبا ترقه هایشان به پیشواز نوروزرفته اند.
آن ها کارمی کنند تا پولشان، کمک خرجی باشد برای خانواده. از کودکی، چهره سخت زندگی را با دست ها و پاها و چشم هایشان دیده اند و لمس کرده اند. کودکان کاردراین جا، برای لختی هم که شده احترام و محبت را درآغوش می گیرند. کنارهم بودن را می آزمایند، برای تنها بودن درکوچه پس کوچه های زندگی. برای فروختن فال و گل به آدم هایی، ازدنیای دیگری.
پسرکی افغان، جلوی سینما استقلال با چهره ای نگران، کفش های بافتنی اش را به مشتریان می فروشد. پسر گلفروشی در چهار راه حافظ، خواهش می کند از چهره اش عکس نگیرم. می گوید: از عکس و دوربین متنفرم. من هم به "انبوه کرکسان تماشایی"** پیوسته بودم که سال هاست از کنارش رد می شوند و در هزار توی شهرشلوغ گم می شوند.
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
حیات خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانه ما خالی است
ستاره های کوچک و بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ما
شب ها صدای سرفه می آید
حیات خانه ما تنهاست** *
در گزارش مصورى كه در اين صفحه آمده حرف هاى عشرت محمدى، مدير مسئول آموزش مدرسه "انجمن حمايت از كودكان كار"، و حرف هاى بعضى از اين كودكان را مى شنويد.
____________________________
*دیالوگی از فیلم سنتوری داریوش مهرجویی
**تکه ای از شعری از شفیعی کدکنی
***شعری از فروغ فرخزاد
گزارش زيبايي بود ممنون
در شهر بی خیابان می بالند
در شبكه مورگی پس كوچه و بن بست
آغشته دود كوره و قاچاق و زرد زخم
قاب رنگین در جیب و تیركمان در دست
بچه های اعماق
بچه های اعماق
باتلاق تقدیر بی ترحم در پیش و
دشنام پدران خسته در پشت
نفرین مادران بی حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت
بچه های اعماق
بچه های اعماق
بر جنگل بی بهار می شكفند
بر درختان بی ریشه میوه می آورند
بچه های اعماق
بچه های اعماق
باز هم خسته نباشید