افغان ها مهاجراند. ومهاجرين روزی ازافغانستان آمده اند و روزی بايد برگردند. سينمای ايران نيزبه تبع فضای ايديولوژيک حاکم برايران باپديده ای بنام پناهندگان افغان، همراه شده است . اين همراهی اگرچه درمراحل اوليه بيشترجنبه شعاری بخودمی گيرد، امابعدها چهره واقع گرايانه تری ازافغانها را ترسيم می نمايد. گاهی آنان رابه فراموشی می سپارد و گاهی برآنان می تازد. گاهی تصويرآنان سورئال می گردد و زمانی تبديل به مد می شود. روی هم رفته، سينمای ايران ازآن سوی مرزبا مهاجرين افغان همراه می شود و تا آن سوی مرزآنان رابدرقه می کند. عبدالملک شفيعی، سينماگر افغان، نظر خودرا در باره حضور افغان ها در فيلم های ايرانی چنين بيان ميدارد:
دلم برای پسرم تنگ شده است
شايد اولين فيلم سينمايی که درباره افغانستان ساخته شد فيلمی باشد به نام دلم برای پسرم تنگ شده است (۱۳۶۷ کارگروهی به سرپرستی عليرضا زارع ميرک آبادی). اين فيلم که دراوايل انقلاب اسلامی ايران وافغانستان ساخته می شود، قصه يک مجاهد پيری است که بعدازدرگيريهای پياپی با ارتشيان شوروی زخم برمی دارد وبرای تداوی ازدشتهای کوير و بی آب وعلف عبورکرده خودش رابه ايران می رساند. مامورين مرزی ايران او را از آن سوی مرزگرفته به داخل ايران می آورند وبه دست پرستاری می سپارند. پرستارسفيدپوشی که می تواند نماينده روح جمعی ايران آن روز در درک وهمراهی افغانها باشد. ارتباط عاطفی عميق بين اين پرستار و پيرمرد افغان برقرار می شود. مرد افغان برای پرستارازافغانستان قصه می کند ومی گويدکه زندگی اش چگونه توسط روسها به آتش کشيده شده است. سرانجام شخصيت فيلم می ميرد و مسکن ابدی اش ايران می گردد. ولی درآخرين لحظه های عمر، به پرستارمی گويد که دلش برای پسرش تنگ شده است. والبته اين زمانی است که ايران سخت ايديولوژی زده است وهمواره تبليغ می کند که اسلام مرزندارد و حتی ازبعضی آخوندها شنيده می شود که ذخاير کشورهای اسلامی مربوط به تمام مسلمين است و با اين تفکراست که حتی درديوارمرزهای ايران باخطوط بزرگ می نويسند: به جمهوری اسلامی ايران خوش آمديد!
بعدازاين فيلم چندسالی سينمای ايران افغانها را فراموش می کند. مساله جنگ باعراق وشرايط داخلی ايران ، جايی برای فکرکردن درباره افغانها نمی گذارد. اما بلاخره اين سکوت درفيلم د ست فروش (مخملباف) به طورکمرنگ شکسته می شود. يکی ازموضوعات فيلم سه بخشی دست فروش سرقت ودزدی است وشرايط اجتماعی ايران هم به گونه ای است که تبعات وتاثيرات جنگ پيامدهای ناگواری به دنبال داشته است. وضعيت اقتصادی مردم خراب شده وبيکاری کم کم افزايش پيداکرده است. ودرچنين فضايی درفيلم دست فروش گناه سرقت ناکرده به راحتی به گردن افغانهای بی گناه انداخته می شود. مامورين ايرانی به کافه فقيرانه ای هجوم می آورند وافغانهای به اصطلاح بزهکار را دستگيرمی کنند.
نگاه مخملباف
نگاه مخملباف به افغانها ، در آن زمان به عنوان يک فيلمسازحزب اللهی، يک نگاه سطحی وگذراست ودرحد يک سکانس، آن هم نه به صورت عمده، به چيزی به نام افغانها درجامعه ايران می پردازد. اما همين نگاه گذرا، شايد ايده ای می شود برای مخملباف تابه همان اندازه که ريش می تراشد و از کسوت حزب اللهی بيرون می شود وگوشه چشمی به جهان بيرون می دوزد، به موضوع افغانستان بيشترشايق شود. و بعد ازاين فيلم است که وی به صورت جدی به موضوع افغانستان می پردازد. ودرچنين شرايطی فيلم بايسيکل ران ساخته می شود.
داستان بايسيکل ران درباره مردافغانی است که برای تداوی زنش مجبوراست هفت شبانه روز رکاب بزند. زن اين مردافغان دربيمارستان به سرمی برد. بيمارستانی که از وی تقاضای پول کرده است. ومرد بايسيکل ران دريک شرط بندی ناخواسته تعهد می کند هفت شبانه روز دورميدانی بايسيکل براند تا پولی گيرش بيايد.
امادرواقعيت اين فيلم نمی تواند نمايانگر توجه جدی مخملباف به اصل قضايای افغانستان باشد. شايد دراين برهه زمانی موضوع افغانستان وجنگ آن باشوروی هيچ اهميتی برای مخملباف ندارد. اين وضعيت بد اقتصادی مردم ايران است که هنوزدغدغه جدی مخملباف است. ودرواقع کاراکترهای افغانی درفيلم بايسيکل ران بهانه ای جزبيان موضوع دردناک بيکاری درجامعه ايران نيست. توضيح مطلب اينکه خود مخملباف زمانی درمصاحبه هايش گفته بودکه موضوع فيلم بايسيکل ران هيچ ارتباطی باافغانستان ندارد و ايده اين فيلم صحنه واقعی زندگی ايرانيانی است که مخملباف درجنوب شهرتهران ديده است.
اين دروضعيتی است که تعدادزيادی پناهنده افغان به ايران بحران زده آمده اند ومردم ايران نيزنمی توانند جايگاهی برای آنها دردرون جامعه ايران بيابند. جامعه، يک جامعه مردد است ونمی تواند نسبت به حضورافغانها درايران قضاوتی بکند. ولی دقيقا بعد ازنمايش فلم بايسيکل ران است که زمينه حس خصومت آميزبه مهمانان ناخوانده افغانی کم کم ريشه می گيرد. وحتی برای کنترل پناهندگان افغان اداره جداگانه ای ساخته می شود و برسردراين اداره نوشته می شود"اداره امورآوارگان افاغنه".
پروازرابه خاطربسپار
بعداز بايسيکل ران، دوباره سينمای ايران سکوت می کند. چندسال بعد و درحالی که حضورافغانها درايران طولانی وگسترده شده و نارساييهای اجتماعی ايران نيزبيشترگرديده، سينمای ايران باقضاوت ولی به صورت حاشيه ای به افغانها نيش وکنايه می زند. شايد بهترين نمونه اين گرايش درفيلم پروازرابه خاطربسپاروفيلم ديدار (اولی به کارگردانی آقای حميدرخشان ودومی به کارگردانی آقای محمدرضاهنرمند) تجلی پيداکرده باشد. ازقضا موضوع بازهم دزدی وسرقت است. واين بارواقعا ماجرابه گردن افغانها انداخته می شود. درفيلم پرواز را به خاطر بسپار وقتی دختری ناپديد می گردد، پليس می آيد و می پرسد: دراين روزها آدمهای مشکوکی مثل ولگردها و افغانيها درمحله تان ترددنداشتند؟ ودرفيلم ديدار، افغانی که درنقش نگهبان سرايداری ظاهرمی گردد متهم به دزدی می شود. صاحب کارايرانی بسيارصريح حرف می زند. وشايدجامعه ايران نيزدراين مقطع می خواهدصريح قضاوت کند که "اين غريبه ها کيانند. اين درزمانی است که ديگرازبسياری مساجد ايران شعار"نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی" برچيده شده ومرگ برشوروی گفته نمی شود. اما همچنان مرگ برآمريکا، انگليس واسراييل پابرجاست. جنگ باعراق نيزتمام گرديده است وتوجه به غريبه های افغان بيشترشده می رود. والبته آنچه درفيلم محمدرضا هنرمند انعکاس يافته بود، نگاه عمومی مردم ايران نيست. ازلحاظ وابستگی، محمدرضا هنرمند به حوزه هنری سازمان تبليغات اسلامی ايران تعلق دارد و بيشترمی تواند نگاه حکومت ايديولوژی زده پشيمان ازشعارهای اوليه انقلاب ايرن باشد که تازه معتقد شده اند ذخايرارزی ايران متعلق به خود ايرانيان است واسلام مرزدارد.
بادکنک سفيد، يک تصويربسيارزيبا
دربرابراين نگاه و تصوير، يک تصويربسيارزيبا، شاعرانه وقشنگی هم ازسوی سينماگران مستقل ايران عرضه می گردد. تصويری ازغريبه ی (افغانی)درفيلم بادکنک سفيد به کارگردانی جعفرپناهی که سخت قابل تامل است.
داستان بادکنک سفيد قصه دخترکی است که عاشق ماهيی دريک ماهی فروشی شده است. وی باهزار زحمت می خواهد ماهيی را که دوست دارد ازدکان بخرد. لحظه، لحظه حساس تحويل سال است. دخترک پولی راکه ازمادرش گرفته است، دوان دوان می برد تا به دکانداری که می خواهد دکانش را ببندد برساند. ولی پول درون ته کاوی (زير زمين) يک مغازه می افتد. يک پسرک بادکنک فروش افغان نيزدرهمان خيابان است که به دخترک کمک می کند تا پول خودرادرآورد. پول را در می آورند. دخترک می رود و ماهی رابا تنگش می خرد و به خانه می برد. کوچه هاآرام وساکت می شود. ودرلحظه تحويل سال، فقط نوجوان بادکنک فروش افغان است که درخيابان به تنهايی قدم می زند. به نظرمن اين زيباترين وبی شايبه ترين تصويری است که ازمهاجرين افغان درسينمای ايران شکل می گيرد و ديگرتکرارهم نمی شود.
تقریبا و کمی بعد درهمین مرحله طعم گیلاس (عباس کیارستمی ) نیزساخته می شود. ولی ازآن جا که کیارستمی دید مستقلانه به همه چیزداشته است، نگاهش به افغانها نیزمتفاوت ازنگاه عمومی جامعه ایران است. ولی وبهرحال بازهم افغانها دراین فیلم به صورت حاشیه ای، وبیشترحاشیه نشینی، مطرح می شوند .شخصیت اول فیلم یک ایرانی است كه تصمیم دارد خودكشی كند. وی به دنبال كسی می گردد که حاضرباشد او را بعد از خودكشی دفن سازد. ازقضا درمسیرجستجو به یک طلبه افغان (میرحسین نوری) برمی خورد. او که ازمواجه شدن به این افغان برای نیل به هدفش امیدوارتر می گردد به ناگه می یابد که این طلبه افغان به جای اخذ پول و كمك به دفن وی، او را به زندگی تشویق می کند و لذتهای آن را باز می گوید.
روبان قرمز
جنگی سازان سینمای ایران که ازجنگ با عراقفراغت یافته اند، وموضوع آن دیگردارد درسینمای ایران تکراری می شود، افغانها را درفضای سوررئالیستی بعدازجنگ نیزوارد قضیه می کنند.
حاتمی کیا، درفیلم روبان قرمز یک نگهبان افغان انبار تانکهای سوخته و بازمانده ازجنگ با عراق را درمصاف فرمانده ای قرارمی دهد که هنوزبرطبل جنگ می کوبد. و درمعرکه ای که دشمنی درآن وجودندارد، همچنان می رزمد و ایمان مرد افغان را، که هنوزجنگ به صورت عملی درکشورش خاتمه نیافته است، به چالش می کشد. بعدازاین مرحله است که سینمای ایران وبه تبع آن جامعه ایران، تصمیم می گیرد کمی به مساله پناهندگان افغان درایران جدی تربپردازند و تلاش می کنند که ماهیت حضورآنان رادرجامعه درست بفهمند. فیلم جمعه (حسن یکتاپناه ) و باران (مجیدمجیدی )درهمین راستا ساخته می شود. درفیلم جمعه جوان کارگرافغانی دلباخته یک دخترایرانی می شود. وبرعکس درفیلم باران یک پسرترک ایرانی عاشق دخترافغانی می گردد. همان طورکه گفتم این دورانی است که جامعه ایران تازه تصمیم گرفته است افغانهارادرک کند. واحیانا راهی برای پذیرش بیابد. اما سرانجام قصه ها نتیجه دیگری را نشان می دهد. وآن این كه، ازقضا درهردوفیلم، دلباختگان ایرانی وافغان بهم نمی رسند وهركدام سرنوشت جداگانه ای راطی می نمایند. اما با این تفاوت كه یکتاپناه، باوجودی که شخصیت افغان فیلمش به دخترایرانی نمی رسد ولی اوراهمچنان به عنوان کارگردرجایگاهش باقی می گذارد، برداشتی ازموافقت بااقامت افغانهادرایران. اما مجیدی دلسوزانه، وکمی آرمانی، می خواهد راه حلی نشان بدهد، وآن این که بهتراست افغانها با دخترانشان به افغانستان برگردند وجای پای حضورافغانها دردل ایرانیان باقی بماند وبعد باران آسمان آن رابشوید و قضیه تمام گردد.
حال مدتهای زيادی ازپايان جنگ ايران وعراق گذشته است. وضعيت اقتصادی ايران نيزبهبود يافته است. اين بهبود يافتگی باعث شده است که اکثرسينماگران ايرانی به ساخت فيلمهايی باموضوع عشق بپردازند. ولی باهجوم فيلمسازان موضوع عشق نيزتکراری می گردد. و در اين جاست که جامعه فراموش شده مهاجرين افغان که بيش ازبيست سال درايران زيسته اندمورد توجه واقع می شوند. اين توجه ابتدا ازمطبوعات آغازمی گردد و درحيطه شعروداستان وموسيقی افغانی گسترش می يابد. کم کم زمزمه ساخت فيلم کارگردانان متعددی راجع به افغانها شنيده می شود. چند فيلم کوتاه و مستند نيز توليدمی گرددکه يکی ازآنها فيلم مستند کارت سبزبه کارگردانی محمدجعفری است. کارت سبز داستان زندگی ميرحسين نوری بازيگرافغان فيلم طعم گيلاس کيارستمی است که حالاخودش نيزفيلمسازی شده است.