"وقتى صدام موشک اندازى را شروع کرد، این محله زیر و زبر شد، خانهها ویران شدند، ستونهاى مسجد جامع فروافتادند، طاقهاى بازار سلجوقى ازهم شکافتند، اما این خانه فقط شیشههایش شکست! اصلا چه کسى ما تهرانى زادهها را از آپارتمانمان در مونیخ به اصفهان کشاند و در خانه شیخ جا داد؟"
اینها را خانم جلالى مىگوید؛ کنار همسرش و رو به پنجرهاى که در نگاه او زیباترین پنجره دنیاست. در قاب این پنجره هیچ نیست جز گنبد مسجد جامع و منارههایش.
شیخ بهایى این گنبد را هر روز مىدیده، گنبد نیز شیخ را بسیار دیده، هم او را، هم میرداماد را، هم میرفندرسکى را، هم ملاصدرا را...آه، خداى من! امروز بر درى کوبیدم که کوبهاش سردى آهن را به گرماى دستان صدرالمتألهین سپرده.
تلفن زنگ مىزند و دقایقى به حرفهاى مادرانه مىگذرد.... "دختر بزرگم بود، هر روز از آلمان زنگ مىزند که حال من و آقا را بپرسد. از وقتى آقا چشمش را عمل کرده، خیلى دلواپس است. آن دو تاى دیگر هم همین طور. هر سه تایشان مقیم آلمان هستند، هر سه تا شوهر آلمانى دارند و هر کدامشان دو پسر! تقدیر را مىبینى؟ به خاطر همین دختر بزرگم که با شوهرش مستندهاى فرهنگى مىسازد، گاه و بى گاه به اصفهان مىآمدیم و همین شد که این خانه را خریدیم.... آقا! امروز خیلى ساکتى، شما هم یک چیزى بگو."
عبدالعظیم جلالى فراهانى بیش از آن که با زبانش سخن بگوید با چشمان نافذ و ژرفاى نگاهش حرف مىزند. ۱۴سال پیش که این خانه را خرید، نه فقط اندوخته سالیان عمر را - که از پس سالها تدریس در دانشگاه بدست آورده بود- به پایش ریخت، بلکه هرچه رمق به تن داشت، صرف تعمیرش کرد. آن هنگام ۶۷ساله بود، اما گویى عشق به شیخ و خانهاش، نیروى جوانى را در وجودش زنده کرده بود.
"کارگرها به این راحتى کار نمىکردند. حق هم داشتند، این خانه مخروبه تمام بود. زیرزمینش تا سقف پر از خاک شده بود، فرغون فرغون خاک پر مىکردند و مىبردند سرکوچه که با ماشین ببرند. یک در و پنجره سالم نمانده بود. این گچ برىها مثل تاریکى شب سیاه بود. اگر خودم آستین بالا نمىزدم و سرشان نمىایستادم و شب و روز کار نمىکردم، کار تمام نمىشد."
و براستى این شیخ که بود که باید این همه عشق به پاى خانهاش ریخت؟ این شیخ نیز مثل آقا و خانم جلالى از دوردست آمده بود. در بعلبک لبنان به دنیا آمد، اما در ایران پرورش یافت. خانوادهاش از سرشناسان شیعیان لبنان بودند و چون با بىمهرى حکومت سنى مذهب عثمانى روبرو شدند، به امید آزادى در قلمرو دولت شیعه مذهب صفوى به ایران کوچیدند و خیلى زود به دربار صفوى نزدیک شدند.
شیخ بهایى، کودکى و جوانى را در قزوین سپرى کرد و چون شاهعباس بزرگ پایتخت را از قزوین به اصفهان برد، به این شهر آمد و در مقام مشاور شاه، شهرسازى اصفهان و تقسیم آب زاینده رود را پىریخت. در واقع، آنچه اصفهان را در مقام نصف جهان نشاند، قدرت و ثروت شاه و نبوغ شیخ بود.
در زمان خود کشکولى از علوم گوناگون بود. چندان که در فلسفه، فقه، کلام، تفسیر قرآن، شعر و ادب، نجوم، ریاضیات و معمارى تبحر فراوان داشت. اما خلقیاتش با محیط پرطمطراق و آکنده از دسیسه دربار صفوى جور در نمىآمد، بدین سبب یکچند مناصب دولتى، از جمله شیخ الاسلامى دربار را وانهاد و در لباس درویشان در مصر و حجاز و عراق و شام و سیلان به گردش درآمد. آن گاه به ایران بازآمد، این بار نه در قامت دیوانسالارى سیاست پیشه یا مهندسى پرجنب و جوش که در کسوت عارفى درویش مسلک.
واپسین سالهاى عمرش آغشته به عطر عرفان بود و بس و این عرفان بعدها در پندار و کردار شاگردانش جلوهگر شد، شاگردانى که سرآمدشان صدرالمتألهین شیرازى، تأثیرگذارترین فیلسوف چند سده اخیر ایران است.
مرگ شیخ به سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان رخ داد و چون تولدش را در ۹۵۳ نوشتهاند، هنگام مرگ ۷۸ ساله بود. پیکر او را در میدان نقش جهان با شکوه تمام تشییع کردند و آنگونه که اسکندر بیک منشى، مورخ رسمى شاه عباس نوشته، ازدحام "وضیع و شریف" از پى جنازه او جاى سوزن انداختن در آن میدان فراخ باقى نگذارده بود.
پیکرش را طبق وصیتش به مشهد بردند و کنار بارگاه امام هشتم، در جایى که اکنون رواق شیخ بهایى خوانده مىشود، به خاک سپردند.
گزارش مصور این صفحه داستان مرد و زن عاشق پیشهاى است که در خانه شیخ بهایى، چیزى فراتر از ظاهر آراسته آن را جست و جو مىکنند. گویى ترجیعبند شیخ را به گوش جان شنیدهاند: