مشتاق بودم ببینمش، عدنان عفراویان را میگویم. خاطره مشترک کودکی خیلی از هم نسلیهایم را. نمادی از کودکان جنگ با چهرهای معصوم و مهربان. نوجوانی که با بازیاش هم تنوع رنگها را در میان مردم ایران نشان داد و هم برخورد فرهنگها و تضاد رنگها و نگاهها را.
نشانی محل بساطش را گرفته بودم و ساعت ۳ بعدازظهر یک روز پاییزی به سراغش رفتم؛ آخرین روزی که در اهواز بودم.
اما او من و همراهم را به خانهاش دعوت کرد. اتاقی کوچک در یک خانه قدیمی در خیابان لشکرآباد که این روزها به انوشه تغییرنام داده و محلی شده برای فروش ساندویچ فلافل و سمبوسه. اجاره اتاقش از قرار یک میلیون تومان پول پیش و ماهی ۱۵۰ هزار تومان است.
ازدواج نکرده و به قول خودش سروسامان نگرفته است. خانهاش نزدیک محل کارش است. دکهاش را که قفل زد، میزبان ما شد با نوشابه پرتقالی یخمال در اتاقش. یک تلویزیون، چند دست رختخواب، یخچال و یک گاز پیکنیکی و البته فرش ماشینی، تمام مایملک او از زندگی بودند. پدرش فوت کرده و حالا او خرج خانوادهاش را هم میدهد. گفتگویمان گل انداخت. از هر دری سخنی بود. گاه میخندیدیم و گاهی هم با هم ناراحت میشدیم.
او متولد ۱۳۵۳ است. در سالهای ۶۴ و ۶۵ با بازی در نقش باشو در فیلم "باشو غریبه کوچک" ساخته بهرام بیضایی در کنار ستاره بازیگری ایران سوسن تسلیمی، درخشید و نامش بر سر زبانها افتاد اما این شهرت برای او طولی نکشید و چندی بعد از اکران فیلم، باشو هم به دست فراموشی سپردهشد.
هرچند شهرت برای عدنان کوتاه بود اما طعم شیرین آن همچنان برایش هوسانگیز است. او هنوز با رویای نقش "باشو" زندگی میکند. خاطرات عدنان از آن سالها به اندازهای است که تمام زندگیش در بزرگسالی را هم تحتتاثیر قرار داده است.
بهرام بیضایی که پیوسته کارهایش در سینما و تآتر همراه با خلاقیت بوده است، ۲۵ سال پیش عدنان را در همین فلکه لشکر آباد در حین میوهفروشی دید و او را برای بازی در نقش باشو برگزید و در نتیجه او را در نوجوانی به اوج شهرت رسانید. اما عدنان امروز افق چندان روشنی پیش روی خود نمیبیند. به قول شاعر، بیشوق و بیامید برای دو قرص نان، سیگار میفروشد در معبر زمان. او هنوز هم در آرزوی آن است که شاید روزی کارگردانی دیگر به سراغش بیاید و او را برای بازی در فیلمی دیگر برگزیند و خلاء زندگی پرملالش را پر کند.
داشتم فکر میکردم چرا باشو نتوانست موفق شود. شاید به خاطر زندگی در جایی دور از پایتخت با امکانات به مراتب کمتر از تهران؟ آیا به خاطر طبقه اجتماعی و ریشه قومیاش؟ آیا به خاطر رنگ تیره پوستش؟ یا وضع نابسامان اقتصادی خانوادهاش؟ اینها سوالهایی بود که من از خود میکردم و بعد به خودم میگفتم اگر او امکانش را میداشت که به مدرسه برود و بعد به دانشگاه یا دورهای هنری بگذراند، شاید امروز از هنرپیشههای سرشناس سینما بود با زندگی بسیار بهتر.
وقتی گفتگویم تمام شد و با او خداحافظی کردیم، مدام با خودم فکر میکردم که چطور یک اتفاق میتواند سرنوشت انسانها را تغییر دهد. و باخودم این را مرور کردم که باشو به طور اتفاقی برای بازی در فیلم سینمایی انتخاب شد، در نقشی که داشت موفق شد و میتوانست موفق بماند ولی بخت با او یار نبود و تنها یادگاری که از آن دوران برایش باقی ماند، حجمی است از گذشتهای که در خط خشک زمان منجمد شده است. باشو غریبهای بود که هرگز خودی نشد.
در گزارش تصویری این صفحه به دیدار عدنان عفراویان میرویم که از خاطرات و آرزوهایش میگوید.