اگر سرسلسلۀ خداوندان الموت، حسن صباح، یا هر یک از جانشینانش از خواب هزارساله برخیزند و اینهمه دیدارکنندۀ مشتاق را ببینند که به سمت قلعۀ آنها میشتابند، بیتردید گمان خواهند برد که خلفای عباسی و ترکان سلجوقی یکجا و با هم سقوط کردهاند و دیگر نیازی به زیستن در قلعهها نخواهند داشت.
دژ الموت، در انتهای سرزمین الموت، در نزدیکی روستای گازُرخان، بر بلندترین نقاط البرز، جایی که عقاب آشیانه میکند، و در انتهای جادهای کوهستانی قرار دارد که قزوین را به شهسوار (تنکابن امروزی) واقع در ساحل دریای خزر وصل میکند. به لحاظ راهبردی در نقطهای واقع است که هر نوع دسترسی – امروزه بهتر است گفته شود هر نوع دسترسی زمینی – به آن را ناممکن میکند و علاوه بر آن، کوتاهترین راه میان ایران مرکزی وغربی و سواحل دریای خزر است که از دیرباز سرزمین شیعیان و محل تبلیغ آنان بودهاست.
اما این قلعه هر اندازه در تاریخ به کار مقاومت در برابر سلجوقیان و خلفای عباسی آمده، امروز محل بازدید گردشگرانی است که چندان هم به تاریخ دلبستگی ندارند. درست مانند اهالی گازرخان که اگر در طول تاریخ دل مشغولیشان حملۀ سپاهیان حکومتی به دژ و به روستای آنان بوده، امروز دل مشغولیای جز این ندارند که چهگونه از قِبَل دیدارکنندگان قلعه درآمد بسازند. آنان در روستای بزرگ خود کم و بیش به آسایش زندگی میکنند و هنگامی که مسافری با خودرو در میدان ده توقف میکند، پیش میآیند و اعلام میکنند که اقامتگاه و اتاق موجود است. بنابر این، میتوان گفت حسن صباح و جانشینانش، هرچه در طول تاریخ برای آنها درد سر ساختهاند، امروز مایۀ رفاه آنان شدهاند.
به محض ورود به میدان ده، از بیم آنکه مبادا در سرمای شبانگاهی بیسرپناه بمانیم، به اولین جوان یا نوجوانی که اتاق اجاره میداد، جواب مثبت دادیم و بار و بنه خود را به خانهای منتقل کردیم که یک درخت شاهتوت بینظیر با توتهای سرخ و سیاه در حیاتش به شکم چرانانی چون ما چشمک میزد، اما فاقد تختخواب و امکانات بهداشتی پاکیزه بود. دو سه ساعتی بعد، یکی از همراهان، در میدان ده، به وجود مهمانسرایی پی برد که تابلوی آشکاری نداشت، ولی اتاقهایی با تختخواب چوبی و رختخواب نسبتأ پاکیزه داشت و سرویس بهداشتی آن هم قابل تحمل بود. در ازای ۴۰ هزار تومان دو اتاق اجاره کردیم و با پرداخت بیست هزار تومان برای اتاق قبلی وسایلمان را منتقل کردیم تا با خیال راحت به گشتوگذار در اطراف، بهویِژه قلعۀ الموت بپردازیم.
در پای قلعه، خودرو خود را مانند دیگر مسافران در کنار جادۀ باریک (متأسفانه پارکینگ نداشت و بهتر است سازمان میراث فرهنگی از هماکنون به فکر آن باشد) پارک کردیم و راهی بالای قلعه شدیم. از همراهان، آنکه نمیتوانست پیاده از شیب تند کوهستان بالا بخزد، سوار بر الاغی شد که چارپاداران در ورودی قلعه آمادۀ سواری داشتند.
خیال میکردیم چارپایان تا قلعه ما را خواهند برد. زهی تصور باطل! آنها حتا نیمی از راه را نمیرفتند. البته صاحبانشان زرنگتر از آن بودند که از پیش اعلام کنند الاغشان تا کجا به ما سواری خواهد داد. هنوز پانصد ششصد متری طی نکرده بودیم که گفتند بقیه راه را باید پیاده گز کنیم. چارهای نبود. هم باید پول را میدادیم (پنج هزار تومان که حتا بر مبنای قیمتهای اروپا و آمریکا هم گران بود) و هم بخش اصلی راه را پیاده طی میکردیم. قلعه از سه سو بهکلی غیرقابل دسترسی است و از جهت چهارم، راه چندان صعبالعبور است که اگر پلکانها و دستگیرههایی که برای کمک به گردشگران ساخته شده، وجود نداشت، واقعأ نمیشد تا آخر آن رفت.
برای آنکه همراهان دشواری راه را کمتر احساس کنند، در طول راه برایشان از قصههای حسن صباح گفتم؛ اینکه از مخالفان سرسخت ترکان سلجوقی و خلفای عباسی بود و ابتدا مانند هر مخالفی به مبارزۀ علنی دست زد و به نوشتن نامه پرداخت. به نظامالملک نامه مینوشت و از ستم شاهان سلجوقی میگفت (داستان همدرس بودن او با نظامالملک و خیام که هر دو با دولت سلجوقی همکاری میکردند، افسانه است)، اما طبق معمول از نامه نوشتن نتیجهای حاصل نشد. بنابر این، تشکیلات مخفی خود را سازمان داد و دست به مبارزۀ چریکی و سپس عملیاتی زد که امروز به آن "انتحاری" میگویند. پیروانش مخالفان برجسته و معروف را که بیتردید محافظان مسلحانه داشتند، به نحوی پر سروصدا میکشتند و خود از مهلکه نمیرستند تا ضمن ایجاد ترس در دشمنان، عملشان قهرمانانه جلوه کند و در اطرافش تبلیغات راه بیندازند.
حسن به سال ۴۸۳ ه.ق./ ۱۰۹۰ میلادی قلعه را تصرف کرد و حکومتی بنیاد گذاشت که تا سال ۶۵۴ ه. ق. / ۱۲۵۶ میلادی باقی ماند. در واقع حکومتی هم عرض سلجوقیان که در بخش قابل توجهی از خاک ایران، از قهستان در خراسان گرفته تا بخش مهمی از اصفهان و نیز سرزمین آل بویه در شمال ایران ادامه داشت. اسماعیلیان داعیانی در نقاط مختلف داشتند و حسن خود داعی نواحی دیلم بود، همچنان که عبدالملک عطاش، عنصر برجسته اسماعیلی، داعی اصفهان. وی با تسخیر قلعۀ الموت، از دسترس سپاهیان و مأموران حکومت سلجوقی و خلفای عباسی در امان ماند و در عین حال با اعزام پیروان خود و ترور شخصیتهایی چون نظامالملک پشت حکومت سلجوقی و خلفای عباسی را لرزاند.
اینکه میگویند او به مریدان خود حشیش میداد، چندان که از حال عادی خارج می شدند، سپس آنان را وارد باغی میکرد و جوی آب و زنان زیبارو نثارشان میکرد و بدینسان تروریستهایی میپرورد، پرت میگویند و اعتقادات آدمی را دست کم میگیرند و به باور مردمان – بهویژه باورهای مذهبی - به اندازۀ حشیش بها نمیدهند.
حسن اسماعیلی و هفتامامی بود و لابد در روزگار او مردم الموت همه هفتامامی بودند، وگرنه چهگونه ممکن بود مرکز جنبش اسماعیلیه شود؟ حد اقل میتوان تصور کرد که شیعیان ششامامی در بین آنها زیاد بودهاند که حسن توانست به قلعه راه یابد. هرچند هفتامامیها به خاطر آنکه ترکان غزنوی و سپس سلجوقی به قول بیهقی انگشت در کرده بودند و قرمطی میجستند، به نحو شدیدی عقاید خود را پنهان میکردند و به تقیه دست میزدند. چنانکه معروف است، ناصر خسرو وقتی در یکی از شهرهای خراسان پایپوش خود را به پینهدوزی داد تا درزها و سوراخهایش را بدوزد، ناگهان در سوی دیگر شهر غوغا برخاست. کفشدوز رفت و برگشت و ناصرخسرو از او پرسید چه خبر بود؟ گفت هیچ، کسی شعر ناصرخسرو می خواند، میزدندنش! پایپوش خود را به صورت نیمهکاره از کفشدوز گرفت، گفت در جایی که شعر ناصر خسرو بخوانند، بیش از این درنگ جایز نیست! به هر حال هفتامامیها هر تعداد بودهاند در دورۀ صفویه مانند سنیها چنان تارومار شدهاند که امروزه در گازُرخان حتا یک هفتامامی نمیتوان یافت.
ما در روز عید فطر از قلعه دیدن کردیم. روز شلوغی بود و یکی دو راهنما از سوی میراث فرهنگی حضور داشتند و به مردم توضیح میدادند. با آنکه اطلاعات زیادی نداشتند، اما وجودشان غنیمتی بود. اساسأ میراث فرهنگی بهویژه بخش گردشگری آن در الموت خوب کار کردهاست. همان مهمانسرا که در آن اقامت کردیم، به یاری آنان آماده شدهاست. از توضیحات راهنمایان معلوم شد که جانشینان حسن در کوهها و روستاهای اطراف، مانند خشکچال که روستای بیمانندی است، زندگی و کشتوکار میکردند و در مواقع لازم وارد قلعه میشدند.
حسن خود آدم ریاضتکشی بود که به تمام معنی خصوصیات یک رهبر را دارا بود. میگویند او جز دو بار هرگز بر بام قلعه ظاهر نشد و روزگارش را به نقشه کشیدن و رهبری عملیات نظامی گذراند. آدم بسیار خشنی بود که دو تن از پسرانش را اعدام کرد. یکی را به جرم قتل که بعدها معلوم شد صحت نداشت، و دیگری را به جرم نوشیدن شراب. در ایامی که کار بر او دشوار شده بود، همسر و دخترانش را به دژی دوردست فرستاد تا در آنجا با زنان دیگر دوک بریسند و دیگر هرگز به آنان اجازه بازگشت نداد. بله، او به تمام معنی یک انقلابی بود و احتمالأ با متر و معیارهای امروزی شخصیتی غیرقابل قبول داشت. اما هرچه بود، وجودش تأثیرگذار بود و از بیم او و مردانش حکومت سلجوقی و حامیانش، خلفای عباسی، خواب راحت نداشتند و ناگزیر با مردمان به نحو بهتری رفتار میکردند.
بر فراز قلعه و به هنگام پایین آمدن هر مسافری احساس میکند که در روزهای آفتابی، قلعه چه تماشاگه بینظیری است. قلعگیان از بالای آن میتوانستند هر جنبندهای را زیر نظر داشته باشند.
آيا عظمت و شكوه سرزمين ما رو ديديد؟ از اين سرزمين بكر و زيبا شگفت زده نشديد؟ در همان بالاي صخره رو به سمت جنوب، آيا تعداد روستاها رو شمرديد؟ حدود24 روستا در يك نما!
در هر صورت از زحمات شما تشكر ميكنم. الموت قلاع ديگري هم دارد كه برخي از نظر بنا وضعيت بهتري از دژ حسن صباح دارند. مجدداً متشكرم