جوانان و کتاب های ناخوانده
حسین صرافی
مدت ها بود با خودم فکر می کردم که جوانان چه جور کتاب هایی می خوانند. برای پیدا کردن پاسخ این سوال به خیابان های کریم خان و انقلاب تهران رفتم تا به کتابفروشی ها نگاهی بیاندازم.
ساعت ۹ صبح از خانه بیرون زدم. چند دقیقه پیاده روی کردم تا به ایستگاه مترو رسیدم. چند ده پله پایین رفتم، دو دقیقه ایستادم تا قطار رسید. سوار شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم.
مشغول تماشای تابلوهای تبلیغاتی و مردم شدم. روزهای نمایشگاه کتاب را به یاد آوردم و این که در آن زمان هم به فکر همین سوال بودم که جوانان چه جور کتابی می خوانند؟ رمان، داستان کوتاه، قصه های مصور، کتاب های روان شناسی، فال، کتاب های کمک آموزشی؟ یا اصلا اینترنت، بازی های کامپیوتری و پیامک بازی فرصت خواندن به آنها نمی دهد.
آن روز گفتگو با آنها مقدورم نبود. اما امروز این کار را خواهم کرد.
صدای لطیفی گفت: ایستگاه میدان هفت تیر
با سرعت پیاده شدم. چند پله بالا آمدم و در خیابان کریم خان به سوی فروشگاه نشر چشمه حرکت کردم.
فروشگاه مانند همیشه شلوغ و پر از مشتری است. به کتاب های چیده شده روی پیشخوان نگاهی می اندازم. دم را دریاب، نوشته سال بلو، کافکا در ساحل، ترجمه مهدی غبرایی، بازی عروس و داماد، نوشته بلقیس سلیمانی، خوبی خدا، ترجمه امیرمهدی حقیقت و...
با رسول و الهه مسئولان فروش بخش ادبیات خوش و بش می کنم. دو خانم جوان حدودا بیست ساله وارد می شوند و بعد از اینکه کتاب ها را نگاه می کنند از رسول می خواهند رمان خوبی به آنها پیشنهاد کند.
به آنها نزدیک می شوم و می پرسم:
- شما امسال نمایشگاه کتاب رفتین؟
- آره.
- چی خریدین؟
- کتابای روانشناسی، آشپزی و آموزش word.
- ادبیات چی؟
- نه، اصلا
- پس چرا الان می خواید بخرین؟
- یکی دو روزه کلاسای پرورش فکر می ریم. اونجا گفتن باید ادبیات بخونیم.
- اوقات فراغتتونو چطور می گذرونین؟
- دارم word یاد می گیرم. آشپزی م دوست دارم. اما بیشتر می رم کلاس تنیس و بدن سازی.
- دوستت چی؟
- منم همینطور. اما بیشتر چت می کنم.
از این دو جوان جدا می شوم و با مدیر نشر، گفت و گو می کنم. او از استقبال جوانان راضی نیست:
در اثناى گفتگو، پسر هيجده ساله ای وارد می شود و کتاب فنی می خواهد. به سویش می روم. همان طور که مشغول تورق رمانی است می پرسم:
- چه جور کتابی می خوای؟
- فنی. مثل اینکه ندارین.
- کامپیوتر؟
- تعمیر موبایل.
- چی؟
- تعمیر موبایل.اشکالی داره؟
- نه اصلا. به غیر از این چه جور کتابی می خونی؟
- هیچی.
- چرا؟ این همه کتاب خوب اینجاست. اونی که ورق می زنی خیلی خوبه.
- فرصت این جور کارا رو ندارم
- چرا؟
- باید زود تعمیر موبایل رو یاد بگیرم. می خوام زود کار کنم و پولدار شم.
- خیلی خوبه پولدار شی اما مطالعه هم خیلی خوبه.
پسر جوان نگاه تندی می کند و بعد از این که دستش را در هوا تکانی می دهد از فروشگاه بیرون می رود.
از نشر چشمه بیرون می آیم و به فروشگاه نشر نی می روم. کتاب های تازه روی میز بزرگی چیده شده است. خاورمیانه نوشته برنارد لوئیس، ترجمه حسن کامشاد. تب تند آمریکای لاتین، ترجمه روشن وزیری و... در حین تماشای کتاب ها مدیر فروشگاه می گوید: نشر ما بیشتر روی کتاب های تئوریک، فیلم نامه، نمایشنامه، تاریخ و... کار می کند. جوونا از این کتابا کم استقبال می کنند.
- رمان چی؟
- رمانایی که چاپ کردیم خیلی خاص بوده.
- یعنی استقبال نشده؟
- قشر خاصی از آدما میان دنبال این جور کتابا.
- مجموعه فیلمنامه تون چطوره؟
- خوبه. جوونای اهل سینما و دانشجوا خیلی استقبال کردن.
از خیابان کریم خان با تاکسی به خیابان انقلاب می روم. در فروشگاه انتشارات نیلوفر از مدیر این نشر، از کتاب های جیبی که برای جوانان منتشر کرده می پرسم.
"چی بگم. دو کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل و آریل دورانت و اعترافات ژان ژاک روسو رو برای جوانان در قطع جیبی چاپ کردیم تا قیمتش مناسب تر بشه. به خصوص کتاب تفسیرهای زندگی که کتاب درسی شده. اما استقبال خیلی بد بود. تصمیم گرفتیم انتشار کتاب های جیبی رو متوقف کنیم.
چند دقیقه پیاده روی می کنم. در قنادی فرانسه قهوه ای می نوشم و به فروشگاه نشر جیحون می روم. این نشر کتاب های روانشناسی را منتشر می کند. فروشگاه از جمعیت پر و خالی می شود.
با مسئول فروش که جوانی بیست و چند ساله است صحبت می کنم:
- جوونا از کتاباتون استقبال می کنن؟
- خودت که می بینی. الحمد الله خیلی خوبه.
- اینا فقط کتابای روانشناسی می خونن؟
- آره.
دو خانم که نزدیک ما ایستاده اند می گویند:
- ما این کتابا رو می خونیم تا یه ذره آروم بشیم.
- تو وقتای آزادت چقدر کتاب می خونی؟
- نیم ساعت. بیشتر چت می کنیم یا با دوستامون می ریم بیرون.
از آن دو جدا می شوم و به سوی فروشگاه نشر خوارزمی حرکت می کنم.
مقابل در ورودی فروشگاه دختر جوانی با تلفن صحبت می کند:
- براش سووشون و جزیره سرگردانی رو خریدم. آره خیلی خوبه. بخصوص سووشون.
اندکی منتظر می مانم تا تلفن را قطع کند. پا پیش می گذارم و با او هم صحبت می شوم:
- برای تولد دوستم دو تا رمان سیمین دانشور رو خریدم.
- دیگه چی خریدی؟
- بسه. دو تا کافیه
- برا خوت می گم.
- ابله با ترجمه سروش حبیبی. جنگ آخر الزمان. نوشته یوسا
- معرکه اس.
- اینترنت و بازیای کامپیوتری و sms بازی میذاره مطالعه کنی؟
- زیاد اهل بازیای کامپیوتری، sms و چت نیستم.
- پس چه می کنی؟
- کتاب می خونم. ورزش می کنم و نقاشی می کنم.
- ادبیات چقدر تو نقاشی بهت کمک می کنه؟
- رمان بهم دید می ده.
پیشتر، به چند خانم محجبه که مقابل انتشارات شاهد ایستاده اند سلام می دهم. همه رو می گیرند و زیر لب چیزی زمزمه می کنند. فکر می کنم پاسخ سلام است. می خواهم سوال کنم که مردی میان سال با مو و ریشی سفید و نامرتب پیش می آید و می گوید:
- سوالی دارین از من بپرسین.
- می خوام در مورد کتاب از خانم ها سوال کنم. ببینم چی خریدن؟
- کتابای درسی و مذهبی.
- فقط؟
- مگه چیز دیگه هم باید بخرن؟
- ادبیات، رمان شعر و...
- بچه های من اهل علم و عبادتند.
- در این شکی نیست اما انسان به مطالعه نیاز داره.
- ببخشید ما باید بریم. التماس دعا.
به ساعت نگاه می کنم. ساعت ۳ را نشان می دهد. به سوی چهارراه ولی عصر حرکت می کنم و در ذهن شهری را مجسم می کنم که مانند همه ساکنانش مشغول مطالعه ام و از این کار لذت می برم.
اما بوق راننده تاکسی من را از دنیای وهم و خیال به تهران پرتاب می کند. به شهری که مطالعه در آن ارزش نیست.