این ریکوردر که دو سال پیش جایگزین ضبط صوت قدیمی استاد شد، همیشه همراهش بود. هرجا که میرفت، سخنرانیها را ضبط میکرد و شبها اگر بیخوابی به سراغش میآمد، روشنش میکرد و خاطرات گذشته را باز میگفت: "اینها فقط داستان زندگی من نیست، صد سال تاریخ مملکت است که باید برای نسل آینده باقی بماند." راست هم میگفت. در این زمانه، چه کسی جز محمد حسن گنجی میتوانست داستان یک قرن تکاپوی علمی ایرانیان، از واپسین سالهای حکومت قاجاریان تا به امروز را بازگوید؟ آن هم نه از روی شنیدهها و خواندهها که بر پایه دیدهها!
به عکس و عکاسی هم بسیار علاقهمند بود. تعداد آلبومهایش به قطع و یقین از دهها جلد فراتر میرود. گرچه موضوع اغلب عکسها خود اوست اما در آن میان، هزاران قطعه عکس از اماکن و مراسم و چهرههای سیاسی و علمی و ادبی از دهه ۱۲۹۰ خورشیدی تا ماههای اخیر به چشم میخورد. آلبومهایی به راستی شگفت آور که در یک صفحهشان عکس یادگاری شاگردان و معلمان مدرسه شوکتیه بیرجند در سال ۱۳۰۲ دیده میشود و در صفحه دیگر تصویری از اردوی دانشجویان دانشگاه منچستر در سالهای پیش از جنگ جهانی اول. یا مثلا در یک آلبوم میتوان عکسهای بازدید محمدرضا پهلوی از سازمان هواشناسی و مراسم عروسی فلان ادیب و شاعر را توأمان تماشا کرد.
وصیت کرده که همه اینها را پس از مرگش در اختیار تاریخ پژوهان بگذارند. در بنیادی که از محل داراییهای او به نام خود او برپا خواهد شد.
بگذریم.... وقتی رسیدم، دو ساعت به غروب مانده بود. مثل اغلب اوقات تنها بود. همسرش چند سال پیش از دنیا رفت. فرزندی هم که نداشت. به یکباره تنها شد. خانه بزرگ خیابان حقوقی را به شهرداری داد تا تبدیل به خانه جغرافیای ایران شود و خود، به یک آپارتمان نُقلی در غرب تهران نقل مکان کرد. کتابهایی را که ته مانده کتابخانه بزرگ و نفیس سالیان پیش بود، به مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی هدیه کرد و چند تایی از دم دستیها را برای مطالعات شخصی نگه داشت. البته همینها را هم وصیت کرد که بعدِ مرگ به کتابخانه دایرةالمعارف بدهند.
پس از سلام و احوالپرسی، یکراست به آشپزخانه رفت که چای بیاورد. رسمش بود که هر میهمان و مصاحبی را عزیز بدارد، فرقی هم نمیکرد که برادرش باشد یا همشهریاش یا دوستش یا مثل من، شاگرد شاگردش!
تا بیاید، نگاهی به در و دیوار انداختم. میان آن همه عکس و تقدیرنامه آویخته بر دیوار، تابلو فرش نفیسی از پرتره استاد خودنمایی میکرد.
- استاد! این تابلو فرشتان خیلی زیباست. تازه است؟
- بله، به مناسبت صدمین سال تولدم هدیه گرفتهام. آخر میدانی، خرداد امسال صد سالم تمام شد. امروز چندم ماه است؟
- پنجم تیر
- یعنی میشود پانزده روز پیش. ۲۱ خرداد تولدم بود.
- انشاالله سایه تان همیشه بر سر ما مستدام باشد.
- همیشه یعنی تا کی؟ بالأخره مرگ برای ما هم هست.
از آشپزخانه بیرون آمد. صدای به هم خوردن فنجانها لرزش شدید دستانش را خبر میداد. برخاستم و سینی را از دستش گرفتم. کمی شرمگینانه گفت:
- این چند وقت اخیر خیلی ضعف پیدا کردهام. دست و پایم جان ندارد. دکتر میگوید از خستگی است.
- راست گفته، شما خیلی کار میکنید. از نوروز تا الان این چهارمین سفری است که میروید. اینجا هم که هستید، هر روز جلسه دارید.
- اگر کار نکنم، چه کنم؟
نگاهش به اوراق وکتابهای روی میز خیره مانده بود. حرف را برگرداندم:
- راستی استاد، به چه مناسبت تشریف میبرید پاریس؟
- چه فرمودید؟ ... آهان! یونسکو یک برنامه نکوداشتی برای ملاعبدالعلی بیرجندی، منجم دوره صفویه ترتیب داده و از من هم به عنوان سخنران دعوت شده. خیلی برنامه خوبی است. باعث میشود یک بار دیگر نام بیرجند در مجامع علمی جهان مطرح شود.
اگرچه از هشتاد سال پیش ساکن تهران شده بود اما بیرجند لحظهای از یادش نمیرفت. افزون بر این که سالی چند بار به زادگاهش میرفت، در تهران هم حضور در حلقه بیرجندیهای مقیم مرکز را از دست نمیداد. گویی همه بیرجندیها را - هرجای دنیا که بودند - فرزند خود میشمرد و پدرانه دلواپسشان بود. دو سال پیش که نخستین مجلد از کتاب خاطراتش منتشر شد، نام "مردی از بیرجند" را بر آن نهاد تا همه بدانند که این سرو تنومند بوستان فرهنگ، ریشه در کدام آب و خاک دارد.
بیرجندیها هم قدر گنجی را خوب میشناختند. نوروز امسال که برای نخستین بار به آنجا سفر کردم، دیدم که چگونه میدانها و پارکها و مدرسهها به نامش کردهاند و در موزههای شهر نام و یادش را بزرگ داشتهاند.
- استاد! امسال که به بیرجند رفتم، به صرافت افتادم که یک گزارش از شهرتان تدارک ببینم. میخواستم از حضورتان خواهش کنم که در این گزارش، راوی تاریخ بیرجند شما باشید.
میدانستم که وقتی نام شهرش بیاید، جواب ردّ نخواهد داد. با این حال گفت که باشد برای بعد از سفر. شرط ادب، قبول خواست استاد بود. اما سماجت کردم. نه این که حسّم گفته باشد این آخرین دیدار ماست؛ نه! فکر کردم کجا دیگر میتوان گنجی را تنها و فارغ البال پیدا کرد تا بنشیند و سر فرصت از زادگاهش سخن بگوید؟
در واقع اصرار زیادی لازم نبود. همین که گفتم ممکن است مشغلات شما مجال دیگری برایمان فراهم نکند، سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: ضبطت را روشن کن. مختصری از تاریخ بیرجند بعد از دوران نادرشاه گفت و بعد به تأسیس مدرسه شوکتیه در اواخر دوره قاجار رسید. مدرسهای که نقطه عزیمت او به بالاترین مدارج علمی جهان بود. و شاید چیزی فراتر از یک مدرسه. چیزی که آن را از زبان مدیر مدرسه در زمان رضا شاه بر زبان آورد:
"رضا شاه در بیرجند پرسیده بود: اینجا که زراعتی ندارد، بارانی ندارد، پس محصولش چیست؟ رییس مدرسه گفته بود: قربان! محصول ما آدم است."
گنجی یکی از همان محصولات بود که روز ۲۹ تیرماه در صد سالگی درگذشت. شرنگ افسوسی که فقدان او در جان بستگان و دوستان و آشنایان و شاگردانش میریزد، بسی فراتر از علقههای انسانی و دلبستگیهای عاطفی است؛ افسوسی برآمده از این پندار که نسل گنجیها تکرار ناپذیر بود و گمان نمیرود که از پسِ این مردنها، زایشی در راه باشد.
آیا در ایران امروز، باز هم مدارسی مانند شوکتیه یافت میشوند که کودک روستایی زادهای از توابع بیرجند را تا راهیابی به معتبرترین دانشگاه های آمریکا و اروپا همراهی کنند؟ آیا استعداد و پشتکار شگرف گنجی و هم نسلانش را میتوان در نسل حاضر سراغ گرفت؟ آیا حس میهن پرستی در نسل امروز بدان پایه هست که آنان را از پسِ همه سختیها و ناملایمات، همچون نسل گنجی، شیفته و پابند این آب و خاک سازد؟ و بسیار پرسشهای دیگر از این دست....
آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از شهر بیرجند با صدای زنده یاد محمد حسن گنجی که پنجم تیرماه سال جاری ضبط شده و به گمانم آخرین گفتوگوی رسانهای اوست؛ و دیگر شرحی از تأسیس و اهمیت مدرسه شوکتیه بیرجند که در همان تاریخ ضبط شده و بخشهای کوتاهی از آن در گزارش "گنجهای بیرجند" آمده است و اکنون نسخه کامل آن منتشر میشود. همچنین زندگی نامه دکتر محمدحسن گنجی از زبان خودش را نیز میتوانید در همین صفحه ببینید و بشنوید.
وقتی محصول جایی «آدم» است یعنی اهداف صدساله و ... است . باز باید امروز به انتظار قطرات بارانی که در صدف ها قرر گرفته اند نشست تا « مروارید» شوند . محمد حسن گنجی و غلامرضا سعیدی و احمد احمدی بیرجندی و ... هم بذر دیروز بودند و محصول امروز . ( خدا همه شان را بیامرزد. )
faryoumad (dot) blogfa (dot) com