هوای ظهر است و گرمای کویر بیداد میکند. پشت یک خم کوچه، دری قدیمی، رستوران سنتی را نشان میدهد. اگر تابلو بالایش نبود، هیچ تفاوتی با بقیه درهای آن کوچه نمیکرد. یک در کوچک ِچوبی. وارد که میشوم حوض وسط حیاط پر از آب است و صدای فوارهها از همان دم در هم به گوش میرسد. در آن گرما و عطش، صدای شرشر آب حسابی سر حالم میآورد.
دور تا دور حوض تخت چوبی با روکش قالی چیدهاند و بوی دیزی تمام محوطه را برداشتهاست. خدا را شکر، دیگر اثری از گرمای بیرون نیست.
در یک اتاق سه دری که طاقچههایش با ترمه پوشانده شده، مینشینم. خدمتکار فهرست غذاها را میآورد. یک طرف آن، غذاهای سنتی است و طرف دیگر غذاهای سردستی و دسرها. چند سفرهخانۀ دیگر هم که قبلاً رفته بودم، آنها هم غذای سردستی یا، به اصطلاح، فست فود هم داشتند.
خدمتکار میگوید: "آن اوایل فقط همین غذاهای سنتی بود. درستش هم همین بود. اما بعد یک مدت مشتریها سراغ پیتزا و ساندویچ هم میگرفتند. ما هم که از پول بدمان نمیآید. این شد که این غذاها را هم میپزیم." نگاهی به آن طرف میکند و زیر لبی میگوید: "البته، اگر بشود اسمشان را بگذاری غذا."
در سینۀ دیوار یک کاغذ کاهی قابگرفته را میبینم که تاریخش به سال ۱۳۲۰ برمیگردد. خطش را به زحمت میخوانم. بعداً که میپرسم، مدیر رستوران میگوید: "عقدنامۀ حاج خانم است. حاجخانم صاحب رستوان، در یکی از همین اتاقهای بالایی زندگی میکند."
ظاهراً این خانه تا ۱۵ سال پیش هم مسکونی بوده و بعد از چند سال که بیاستفاده مانده، حدود پنج سال پیش تبدیل به رستورانش کردهاند. و حاجخانم هم که تنها بازماندۀ ساکنان این خانه است، هنوز همین جا زندگی میکند.
عقدنامه را که میبینم، به این فکر میکنم که تقریباً همۀ سفرهخانهها و هتلهای سنتی یزد روزی مسکونی بودهاند. این نبوده که بنایی از نو بسازند برای رستوران یا هتل. به خاطر همین بناها حس دارند و با رستورانهای، به اصطلاح، سنتی متفاوتند.
رستورانهایی که نه اثری از معماری ایرانی دارند و نه محیطشان یادآور خاطرات قدیمی، و فقط اسمی به یدک کشیدهاند. به این فکر میکنم که در این مکان روزی زندگی جریان داشته. روزی این دیوارها شاهد خنده و گریۀ آدمهایی بودهاند که دیگر نیستند. و چه رازهایی که در دل خود نهفته دارند.
رضا، مسئول امور اجرایی رستوان است. میگوید: "صبحها که خلوتتر است، دانشجوها پنج ششنفری جمع میشوند و میآیند اینجا دور هم و روی تختها درس میخوانند، استراحت میکنند، خلاصه خوش میگذرانند. و من هم از اینکه مشتریهایم راضی هستند، لذت میبرم. و یک سری مشتریهای ثابت و خاص داریم که مثلاً اول شب میآیند، همین جا میمانند تا آخر شب."
رضا لباسهایش خاکی است و از دست هوای کویری یزد به شدت شاکی. غر میزند و میگوید: "اینجا سقف که ندارد. حدوداً ۱۲۰۰ متر هم زیر بنایش است. حالا فکر کن یک باد بیاید فاتحۀ همۀ بالشتها و قالیهای توی حیاط خوانده است. مخصوصاً این فصل که عصرها هوا خراب است و هرچه خاک است، میریزد توی حوض و قالیها. حالا بیا هر روز بشور و تمیز کن . چند باری هم خواستیم سقفدارش کنیم، اما دلمون نیامد مشتریهایمان را از دیدن آسمان شب محروم کنیم."
بعدش دستی به لباسهایش میزند و میگوید:" توی خانههایی که قدمت دارند، میراث فرهنگی اجازۀ تخریب به آنها نمیدهد. اما به خاطر اینکه صاحبانشان راضی باشند و ضرر نکند، وامی به آنها میدهد و میتوانند تغییر کاربردی بدهند. حالا رستوران یا هتل میل خودشان است."
حالا غذایم تمام شده و از سفرهخانه بیرون میآیم و خودم را به کوچه پسکوچههای کاهگلی یزد میسپارم. شهری که طبق آمار میراث فرهنگی یکی از رتبههای اول در تعداد سفرهخانههای سنتی در کشور را دارد. و همین بازماندگان روزهای پارین و پیرارین در این شهر ماندگارم کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.