گاهی وقتها در میان روزمرگیها و دوندگیهای هزار و یک رنگمانفکر میکنیم خیلی گرفتاریم. شاکی هستیم از روزها و گرفتاریهایمان. اما ناگهان آدمهایی در مسیرت قرار میگیرند که همه این معادلات را به هم میزنند و خط قرمزی میشوند بر روی همه این نارضایتیها.
غلامرضا صباغی یکی از آن اتفاقها است که رنج را به خدمت خود در آورده. قصه تلخ این مرد از همان بدو تولد آغاز میشود. هنگام تولد مادرش را از دست می دهد و این شروعی است برای زندگی پرماجرایش. هنوز چند سالی نگذشته که در سن ۵ سالگی بیماری آبله میگیرد و جفت چشمان خود را از دست میدهد و وارد مرحله دوم زندگی میشود. اما انگار قصه این مرد هنوز ادامه دارد. ده ساله نشده است پدرش را هم از دست میدهد و نانآور خانواده میشود. عزمش را جزم میکند و وارد بازار کار میشود. او به خاطر زندگی در میبد و فراوانی شغل زیلوبافی در آن دیار این حرفه را انتخاب میکند.
میدانم که میبدی است. اما هیچ آدرس و شماره تلفنی از او ندارم. راهی میبد میشوم. از تاکسی که پایین میآیم از اولین مغازه سراغش را میگیرم. فروشنده او را میشناسد و میگوید همه شهر با این آدم آشنایند. آدرس را میگیرم و کوچههای کاهگلی میبد را رد میکنم. کارگاهش بسته است. پرسان پرسان به خانهاش میرسم. حیاطی با درختان انار و انگور و زندگی ساده. به نشانه سلام دستانش را که دیگر همجنس زیلو شدهاند میگیرم. زبر است و کار کرده. چهره خندانی دارد. انگار با دنیای ما بیگانه است. صدایش گرم است و پر از اطمینان. بدون مقدمه و بیآنکه دستگاه ضبط صدا اذیتش کند حرفهایش را شروع میکند: زیلو به خاطر پنبه خیلی خنکه و بهترین و سازگارترین زیرانداز برای ما مردم کویر همین هست. بیشتر مسجدهاهم از زیلو استفاده میکنند. برای سجاده و صندلی اتومبیل هم هست و هر طوری که مشتری سفارش بدهد ما برایش انجام میدهیم. البته اگر مشتری باشد".
به چینهای صورتش که حکایت از روزهای غریب دارد دست میکشد و نگران زیلوبافی است. زیلوبافی که رونق آن در محله بشنیغان میبد بوده است با رشد فرشهای ماشینی روبه فراموشی است و دیگر کارگاههای این شهر انگشتشمار شدهاند. اما اگر به گذشته برگردیم، دلیل رونق این صنعت در این دیار وجود مزارع گسترده پنبه بوده است که حتی به شهرهای دیگر هم صادر میکردهاند. مردم میبد همانطور که برای فرار از گرما در تابستان لباس پنبهای میپوشیدهاند برای زیرانداز خود هم از همین بافت استفاده میکردهاند.
زیلو پر است از شکلهای هندسی منظم. از او میپرسم تصورت از لوزی و مربع و شکلهای هندسی که روی این فرش نقش میبندد چیست؟ اول کمی فکر میکند و میگوید: خیال من در مورد هشتپر، گل ومرغ با شما فرق میکند. من با اسم حفظ کردم و فقط میدانم برای فلان نقش باید مثلا ۴۸ ترکیب عوض کنم. حالا من این ترکیبها را در حافظه دارم و نمیدانم که زلفک یا هر طرحی که بوجود آمده چه شکلی است. گاهی وقتها هست یک نقش را ۲۰ سال کار نکردم. اما در حافظهام آن را به یاد دارم و مشکلی برای بافتنش ندارم. الان کارم کمتر شده. صبحها یکی دو ساعت به کارگاه میروم و عصرها هم کمتری. اما اگر شاگرد داشتم بازهم ادامه میدادم."
حرفهایش را قطع میکند و فکر میکند. انگار گفتنش سخت است. صدایش میلرزد و با بغض میگوید: "همین که شرمنده زن و بچههام نشدم خدا رو شکر. همین که یک زندگی عادی مثل بقیه مردم برای آنها فراهم کردم همه دلخوشی و لذت زندگی یه" دیگر حرفهایش را ادامه نمیدهد و آرام اشکهایش را خشک میکند.
زیلوها از نظر رنگبندی به چند دسته تقسیم میشوند که ترکیب رنگ سفید و آبی آن مخصوص مساجد و اماکن مذهبی است و رنگ آبی و قرمز آن که به جوهری معروف است از نوع نامرغوب آن است و مجلسیترین رنگبندی رنگ سبز و نارنجی است.
چاییمان را که میخوریم راهی کارگاهش میشویم. کارگاهش چند کوچه آنطرفتر است. یک اتاق کوچک که بدون هیچ قفلی کرکره آن تا نیمه پایین است. یک دار زیلو، مقداری نخ و یک صندلی پر از خاک که نشان از بیهم صحبتی دارد تمام اثاث کارگاهش است. بسمالله میگوید و شروع به کار میکند. اما صدایش خسته است. و آرام هر رج را پنجه میزند. به قول خودش سالهای جوانی روزی نیممتر زیلو میبافته است اما الان به سختی به یک وجب میرساند. صلات ظهر است پیرمرد پنجهاش را آویزان میکند و میگوید: "وقت نماز کار تعطیل میکنم. از همان بچگی همین بوده است." از کارگاهش بیرون میزنیم. از او خدافظی میکنم و با صدای یاللهاش به حضور، سر پیچ گم میشود.