برای خیلی ها در تهران که یک هفته کار کرده اند و می خواهند جمعه آرامی داشته باشند، درکه جای دلپذیری است. اکنون دو نگاه به درکه. یک گزارش چند رسانه ای از ایلیا مشفق، یک تهرانی شیفته درکه، و دیگریاد داشتی از شهباز ایرج، یک روزنامه نگار افغان، که مدتی در تهران زندگی کرده است.
شهباز ایرج که سالها پیش گذارش به درکه افتاده بوی روستای خود در افغانستان را از درکه استشمام کرده و در باره درکه می نویسد:
درکه پنجاه سال پیش کمتر از هزار نفرجمعیت داشت. اما امروز هزاران هزار در گرد و اطراف آن زندگی می کنند. درکه از مرکز تهران بسیار دور نیست، اما اگر در راه چشم هایتان را ببندید و وقتی وارد درکه شدید آنها را باز کنید حس می کنید در دنیای دیگری قدم گذاشته اید. آدم ها دیگر آن آدم های تهران نیستند که خاموش و سر به زیر و با عجله یا می روند سر کار یا از سر کار بر می گردند.
در هر لبی می تواند نشانی از لبخندی یافت. بسیاری ها جوان اند، اگر هم نیستند دست کم ادعای جوانی دارند و تا وقتی به عقب بر نگشته ای نمی توانی پیر و جوان را در میان آنهایی که پیشاپیش تو به راه افتاده اند بشناسی.
فضایی غرق در سکوت دارد و کوه و خاک و هوایی که بسیار مهربان است.
صدای لغزیدن سنگریزه ها در زیر پای افراد، ذوق پیاده روی و آرام آرام گرسنگی و تشنگی واقعی.
در شهر از بس دود تنفس کرده اید، احساس خواب تان و خوراک، هیچ کدام در زمان راستین به سراغ تان نمی آید.
اما در این گوشه همه چیز دیگرگونه است. من زاده ی روستایی در شمال افغانستان هستم. در ملک ما کلمه ی درک به محلی اطلاق می شود که سرچشمه ی جویبارهای چندین روستا است.
من این کلمه را دوست می داشتم و شبی که قرار بود با دوستان دیگر روانه ی درکه شویم حس می کردم که فردا در وطن خواهم بود.