عصر. داخلی. خانۀ احمد شاملو
پیکرهای از شاملو کنار عکسها و کتابها روی یک ستون مرمری سفید و نوشتهها و دفترچهها و قلمهای شاملو در جای جای خانه ،از یاد آدم میبرد که شاملو تازه درگذشتهاست. آیدا (زن اساطیری علاقهمندان شعر و زندگی شاملو) دیس را از دست به روی میز میگذارد، تا خانمی تازهوارد را در آغوش بگیرد که از هلند آمدهاست.
خانم هلندی با لهجۀ کتابی هراتیاش ما را به کتابخانههای هلند به نسخههای خطی گمشدۀ اجدادی، به باغهای تودرتوی انگور، به کنارۀ از سبز تا سیاه هریرود، به قصرشعرگرفتۀ سلاطین کهن، به مثنوی، به جنون، به همۀ چیزهای زیبا، به جادو ما را با خود میکشاند و وقتی همه پلکدرد گرفتهایم، از خود میپرسیم، خدایا، اسم این خانم شاعر جادوگر چیست؟
پردۀ دوم
شب. داخلی. خانۀ دکتر عثمان
یک عده آدم اهل ذوق به روال معمول آخر هفتههایشان گردهم آمدهاند. یک برش نور مستحب مهتابی افتاده روی پردههای لرزان هارمونیه در گوشۀ چپ اتاق، آقای همدمیار، نوازنده و موسیقیدان وهنرمند خیلی خیلی منزوی، پشت هارمونیه نشستهاست. خدایا، این شعری که میخواند، اصلاً به تصانیف مرسوم افغانها نمیماند. یک جور دیگر است. عصیان، خشم، نزاکت و تغزل را همه با هم دارد.
باز کن در که به جان آمدم از دربدری
زندگی میگذرد یا شدهام من گذری
شب کشد پنجه به دلتنگی روزم که مرو
روزهایم همه در جامه شب شد سپری
باز کن در که به جان آمدم از دربدری
زندگی میگذرد یا شدهام من گذری
بشکنم پنجره این فاصلۀ کاذب را
وارهم از قفس ساخته از بیهنری
وقت آن است که چون سبزه برویم ز زمین
از رخ باغ بروبم غم این بیثمری
تو اگر باز کنی در، همه جا باغ شود
باز کن در که به جان آمدم از در بدری
و بیت اول به شکل مرسوم ترجیعخوانی افغانها پس از هر بیت تکرار میشود و همین طور مرتب این بیت در سلولهای مغزم میلغزد. تا روزها همین بیت دلمشغولی ناگریز و گزیر من است.
تلفن آقای همدمیار را باید حتماً پیدا کنم و از او بپرسم شاعر این شعر چه نام دارد.
پردۀ سوم
روز. بیرونی. کنار نشر نگاه، روبهروی دانشگاه تهران
صورت معمولاً برای من سوخته و زمخت استاد محمود دولتآبادی نشاط نمکینی گرفتهاست. لهجهاش که همیشه کتابی تهرانی بود، به خراسانی رقیق بدل شدهاست. روبهرویش همان خانم هلندی ایستادهاست و دارد یک فکاهی دیگر تعریف میکند. شرط میبندد که به اندازۀ همۀ ترجمههای احمد گلشیری فکاهی روسی بلد است: یک ، دو، سه، چار… "قبول، بلدی!" دولتآبادی همین طور شیفته شدهاست.
هی تعریف میکند از فضل و هشیاری این مصاحب هراتیاش. بعدها که باز دولتآبادی را میبینم، باز میگوید: "این همشهری شما خیلی آدم بزرگ و فاضلی بود. من در عمرم به کم آدمی این قدر بادانش برخوردهام. چه قدر حرف بلد است! چه شیرین صحبت میکند! اسمش چه بود؟ هااا آها،حمیرا. بلی، استاد حمیرا نکهت دستگیرزاده مد نظرتان است؟
پردۀ چهارم
صدای متن. راوی:استاد لطیف ناظمی. استکهلم. زمستان ۱۳۸۸.
درست ۳۱ سال پیش از امروز در خانۀ دوستی مهمان بودیم که پس از صرف غذا چند ورق کاغذ به من سپرد و گفت که دوست و همسایهای داریم که مرد نازنینی است و دختر جوانش شعر میگوید. این شعرها را دادهاست، تا تو ببینی که آیا او شاعر میشود یا نه. شعرها را با خود گرفتم و به خانه بردم. چند روز بعد آن دوست که دیگر امروز در میان ما نیست، پرسید که شعرها را دیدی، چهگونه یافتی؟ گفتم: "شاعری از راه میرسد." و سرانجام سالها گذشت و شاعری از راه رسید و شعر سرود و ادامه داد و امروز آن شاعر جوان دیروزی، بانو دکتر حمیرا نکهت دستگیرزادۀ امروز است.
پرده پنجم
راوی: واسع سعید. هرات. بهار ۱۳۸۹
با طمانینه وارد سالن شد. " نه، این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست".
حمیرا نکهت دستگیرزاده پس از سالها دوری به کشورش برگشته بود. در پنجاهمین سال تولدش. زمانی که وارد سالن صلاحالدین سلجوقی در شهر هرات شد، همه به پا برخاستند، به احترام او. نام حمیرا در سی سال گذشته در شعر افغانستان مطرح بوده؛ چه هنگامی که در کابل زندگی میکرد و چه زمانی که مثل خیلیها این کشور را به دلایل مختلف ترک کرد. و حالا آمده بود و هوای جشن دیدارش همگان را گرفته بود:
پر بود خانه از تو در هر طرف تو بودی
من در هوای جشن دیدار گریه کردم
هنوز جوان بود و دانشجو که نخستین تجربههای شعریاش در رسانههای کشور منتشر شد. سالهای دشواری بود. سالهایی که سربازان شوروی در افغانستان حضور داشتند و شماری شاعر و نویسنده به دور انجمن نویسندگان حلقه زده بودند. نگاه رژیم به مقولهای ادبی عمدتاً آبشخور سوسیالستی داشت؛ از همان نوع ادبیات روسی. درآن سالها حمیرا را گاه در محافل شعر و ادبیات میشد دید. شعرش هر چند به آثار برخی از شاعران همروزگارش شباهتهایی داشت، ولی خیلی با هدفهای حاکمیت همخوانی نداشت. مثل این بود که تلاش میکرد رد گم کند. شعر عاشقانه میگفت، تا این که بلاخره با استفاده از یک بورسیه به کشور بلغارستان رفت و دیگر هم به کشور برنگشت.
زمانی که وارد سالن شد، به سختی شناختمش. چاق شده بود. تصور من از او همان تصویری بود که او را در کابل و در هنگام دانشجویی دیده بودم. لاغر و سرزنده.
حمیرا در این نشست که از سوی بنیاد آرمانشهر برگزار شد، از علایق ناگسستنیاش به شعر و ادبیات فارسی گفت. از زمانی گفت که مجبور شد کشورش را ترک بگوید و به بلغارستان و هلند برود. شعرش دیگر آن شعر عاشقانۀ محض نبود. میشد یأسی را که بر شعرهایش سایه گسترده بود، به روشنی تشخیص داد.
خانم نکهت با این که گفت مخالف جنگ است، ولی جنگ را در پدیداری نوعی ادبیات مدرن در افغانستان مؤثر دانست. او گفت که در گذشته شعر فارسی بیشتر شعر مردانه بوده و شعر برای مادران. ولی طی این سالها شاعران زن مجال یافتند که از مشکلات خاص خود و از زنانگی سخن بگویند.
حمیرا نکهت در شهر کابل به دنیا آمد. پدرش تاریخ تولد او را چنین ثبت کرده است: "تولد حمیراجان ساعت هشت و نیم، دوشنبه شب، تاریخ ٢٦ ثور( اردیبهشت) سال ١٣٣٩ دربیمارستان مستورات شهر کابل."
پردۀ ششم
صبح. داخلی. نمای میز. یک استکان. سه چهارتا کتاب
آبی خدا، آبی بیمنتها، برگهای آبی بودن، شط آبی رهایی ،آبی دنیای خویش، آبی پندار، پروانههای آبی پرواز، شط آبی خیال، تارهای آبی پرواز و آبی آسمان و همینطور ابر های آبی از صفحات سه مجموعه شعر حمیرا که من دارم، بر گلکهای من میپاشند. این محموعهها در سالهای مختلفی چاپ شدهاند، اما همه حس و حال بههم نزدیک دارند. فراوانی تلمیحات شاهنامهای و اسلامی، بسامد بیپایان احساسات و ریتم مولانایی تغزلی، اینها فضای مشترک همهاند.
شعر حمیرا مثل خودش است. مهربان ولطیف و غمگین و معترض. میشود چهرۀ حمیرا را در شعرش به وضوح دید. و این شعر او را از هر کس دیگری در افغانستان متفاوت میکند.
شب شط اشراق شود باخبر آمدنت
شهره آفاق شود در سحر آمدنت
* * *
مگر ز غیب رحمتی فرو رسد به خانهام
که دست دوری تو را جدا کند ز شانهام
* * *
به شبان خستۀ من تو در سپیده وا کن
سبد ستاره برچین و به روح شب دعا کن
همیشه وقتی در بارۀ حمیرا میاندیشم، یاد بعد از ظهری میافتم که داشت برای رئیسجمهور ایران سخنرانی میکرد: "آقای رئیسجمهور! ما ملتهایی هستیم که ما را بیشتر از آنکه به اساطیر و قهرمانان و زیباییها و فضیلتهایمان بشناسند، به رنجها و دردهایمان میشناسند. تنها چیزی که زیر بار این همه اندوه ما را استوار نگه داشتهاست، زبان فارسی است. اگر دارایی عاشقانۀ این زبان نمیبود، هرگز نمیتوانست در برابر دشواریها و آلام سالهای جنگ و دوری از میهن تاب بیاورد." و بغضش ترکید. با گریۀ او همۀ شاعران تاجیک و افغان و ایرانی حاضر در مجلس به شمول اهل سیاست به گریه آمدند.
ب.ف.