سیروس علی نژاد
کاغذ باد، دفتر شعر سید رضا محمدی، دو نیمۀ کاملا مجزا است؛ نیمۀ اول، نمادها و تصویرهایی از مصائب افغانستان و نیمۀ دوم، شعرهایی بیشتر عاشقانه.
عاشقانه ها در زبان فارسی کم نیستند، و اگر جای تأمل و نوشتن داشته باشد به لحاظ ظرایف ادبی است. آنچه بیشتر قابل بحث است، بخش اول کتاب است که ظاهراً متأثر از اوضاع افغانستان در دهه های اخیراست. در شعر باد، شاعر از نسیم، که این بار باد سردی است، می پرسد، از محبوبه اش وطن، چه خبر؟ و باد پاسخ می دهد:
خبر نداری
محبوبۀ تو سوخت
آتش گرفت زلفانش
میان خواهش فواره هایی از آتش
یک یک
در گرفت مژگانش
خبر نداری ای بیچاره!
خبرنداری
خبر نداری
خبر نداری تو
این نگاه، یعنی آتش گرفتن افغانستان، در سراسر بخش اول کتاب ادامه می یابد و تأثیراتش را بر جان و نگاه شاعر می گذارد. در شعر بهار، وقتی بهار می آید، شاعر احساس می کند که از غچّیان ( پرستوهای) در به در است. نسیم ها، نسیم نیستند، نفس مرگ اند و "شکوفه ها، چشمان بریده زن ها". چنین است که شاعر از بهار می خواهد، اگر می آید "تفنگی بیاورد با خود/ به جای این همه آلاله ها و سوسن ها".
در شعر "سفارش" زندگی چندان پوچ انگاشته می شود که "عاشق شدن، مطالعه کردن، گریستن" مثل "ماشین رختشویی، یخچال، اجاق، مبل" واژه های مضحکی می شوند و شاعر ترجیح می دهد هر نوع حرکت و جنب و جوشی را با خواب مرگ که "حضور مبارکی" است، عوض کند.
در شعر "در ذهن" مرد خلجان زده ای را به تصویر می کشد که مردان خشمگین دیگر در ذهنش رژه می روند.
وقتی محال بود تحمل
تیغ تفنگ های سر ِ دوش مردها
سوزاند سایه های تن ذهن مرد را
مردان برای رفتن راهی نیافتند
دیوار چار تاقۀ ذهنش را کم کم شکافتند
حالش گرفته بود
مردان هنوز هم در بین ذهن او رژه می رفتند
در "مباهله" شاعر زمین و همه نعماتش را به بختاورانی می سپارد که به قدرت رسیده اند و خود به آسمان بسنده می کند.
شما به رستوران های شهر خوش باشید
و ساندویچ کنید از دل و زبان که مراست
برای گام زدن کفش نو درست کنید
ز چرم سخت کشیده به روی جان که مراست...
زمین از آن شما باد و اهل آن که مراست
مرا بس است همین کهنه آسمان که مراست
در "منشور" مردی متصور است که همه اطراف خود را دریا و ماهی و صدف می بیند، در حالی که او وسط امواج آب "کف" شده و بعد "باد بی هدف" و "آغوشی از خزف".
در "بهاریه" بهار نوآمده همان گل های سرخی هستند که آمده اند، تا دل سوکوار شاعر را بسوزانند:
بهار تازه چه حاصل؟ مگر نه گردش سال
خزانش آتش زد بیست و یک بهار مرا
من از اتاقم بیرون نمی روم جایی
مباد خلق ببینند سایه سار مرا
در این میانه شعرهایی هم هستند که از جنس دیگرند. شاید نگاه نهفته در درون آنها همان نگاه تیره ای باشد که در دیگر شعرها می بینیم، اما از جنس دیگرند. مبهم تر و شعرترند. زیباتر و پیچیده ترند. "نفرین" و "کنچینی" از این شمارند، اما شعر "زندگی" چیز دیگری است. همچنان که شعر "رسم" چیز دیگری است. در شعر "زندگی"، زندگی برخلاف شعرهای دیگر "مست و مخفی و جادوگر" جلوه گر می شود. شاعر از دستش می گریزد، اما به هر جا که می گریزد، او پیشتر در آنجا حضور یافته است.
زندگی گاه به شکل خدمتگر، گاه به شکل مادر، گاه به صورت مدیر، یا در کوچه به شکل پاسبان و هر بار به شکل بت عیاری ظاهر می شود. شاعر از دستش به صحرا می گریزد، اما زندگی چشمه ساری می شود و از دل صحرا بر می آید. زندگی، جان ِ چشمه های جهان و روح ِ باغ های دنیا می شود و شاعر را در خود عریان و غرق می کند.
با خواندن شعرهای محمدی هر خواننده ای در می ماند که بالاخره زندگی زیباست و بهار زیباست و جهان زیباست، یا نه، همه چیز تلخ و سیاه و مأیوس کننده و رنج آور است.
من با نظر شاعر موافق نیستم. اولا برای این که شاعر خراسانی ما در عین شکست و ناامیدی "زندگی را دوست می داشت و مرگ را دشمن". راستی کی بود که گفته بود زندگی هیچ چیز نیست، اما هیچ چیز هم مثل زندگی نیست؟ درست می گفت. در مرگ هیچ چیز نیست، هر چه هست – اگر هست – در زندگی است.
ثانیا از نظر من جامعۀ افغانستان امروزه پس از پشت سر گذاشتن همۀ مصائب، یک جامعۀ زنده به حرکت در آمده است. رمان هایش را می خوانیم، فیلم هایش را می بینیم، تلویزیون ها و رادیوهایش را می شنویم، در مجالس بحث و فحص آن شرکت می کنیم، یک جامعۀ کاملا پویا و سرشار از زندگی و پر از نیروهای سازنده است و به رغم تکان های شدید و وحشتناکی که خورده است، آرامش خود را تا حدی به دست آورده و آینده خوبی خواهد داشت.
البته، شعرهای دفتر مورد بحث تحت تأثیر سال های دورتر گفته شده اند. سال هایی به معنای واقعی سیاه و دردناک. سال هایی که در آن کورسویی از امید وجود نداشت. تازه، حقیقت بزرگتر این است که اساساً کار شاعر با استدلال جور در نمی آید. پای استدلالیان نزد شاعر چوبین و خشک است. شاعر منطق خودش را دارد. منطقی که منطق نیست، حس و حال است.
میلان کوندرا در "زندگی جای دیگری است" که از قضا یک شاعر مسخره را به قهرمانی برگزیده است، می گوید: "شعر سرزمینی است که در آن هر گفته ای تبدیل به واقعیت می شود. شاعر دیروز گفته است: زندگی همچون گریه ای بیهوده است و امروز می گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته است. امروز می گوید: همه چیز پایان می پذیرد و در سکوت غرق می شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست".
البته، یادمان باشد که کوندرا در شعر بسیار سخت گیر است و هر کس را که شعر می نویسد، شاعر به حساب نمی آورد. از نظر او شاعر کسی است که برای شعر گفتن برگزیده می شود.
در "کاغذ باد" شعرهای عاشقانه خوبی وجود دارد. مثل شعر "نوشته":
نوشت برف، به یادش صدای پای تو بود
نوشت باران، بارانش اشک های تو بود
و شعرهایی هست که مخاطب تأثیر پذیری از سیمین بهبهانی را در وزن در آنها احساس می کند. یک شعر هم هست (بهاریه) که نوآوری های دیگری به لحاظ وزن در آن صورت گرفته و در بینابین غزل تبدیل به مثنوی و قصه پردازی می شود و باز بی آن که این تغییر عروضی، بد به جان خواننده بنشیند، به جای خود باز می گردد. این نشان می دهد که نو شدن شعر می تواند شکل های دیگری هم داشته باشد. اشکالی که هنوز آزموده نشده است. مهمتر از همه این است که سید رضا محمدی برای شعر گفتن دنبال کلمات قلنبه سلنبه یا رمانتیک نمی گردد. برای شعر او همین کلمات معمولی روزمره مثل ساندویچ و رستوران و شکر و استکان و چای هم کافی است.
اما من همچنان شعر "رسم" را که سید رضا محمدی، حدود ده سال پیش در مجلسی در تهران خواند، بیشتر دوست دارم. یک جور شیطنت، یک جور طنز و طیبت، یک جور بازی با لغت، در آن هست که آن را سرشار از زندگی می کند و به رغم ناامیدی ها و نا امیدی سرایی های شاعر، زندگی در آن موج می زند. به عنوان نمونه اشعار سید رضا محمدی آن را نقل می کنم.
صدا ز کالبد تن به درکشید مرا
صدا به شکل کسی شد به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم، روح من کشان ز پی اش
به خاک بست، به کوه و کمر کشید مرا
چه وهم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کج قلق و در به در کشید مرا
دو نیمه کرد مرا، پس تو را کشید از من
پس از کنار تو، این سوی تر کشید مرا
میان ما دری از مرگ کرد نقاشی
به میخ کوفته در پشت درکشید مرا
خوشش نیامد این نقش را به هم زد و بعد
دگر کشید ترا و دگر کشید مرا
من و تو را دو پرنده کشید در دو قفس
خوشش نیامد بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد – تصویر را به هم زد – بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره تو به خون جگر کشید مرا
خوشش نیامد این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر کشید مرا
خوشش نیامد خط، خط، خط زد اینها را
یک استکان چای از خیر و شر کشید مرا
تو را شکر کرد و در دهان من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و سرکشید مرا
کاغذ باد،
مجموعه شعر سید رضا محمدی
انتشارات سوره مهر
تهران، ۱۳۸۷
بها: ۸۰۰ تومان
بامی
خوبی؟
بعد روزها شنیدن صدایت مستمان کرد
برادر خبری بده وقتی اینطور اتفاقات می افته
پسر هر جا باشی همان سید رضای دوست داشتنی من بمان
دوستت دارم
خسته نباشید. کار خوبی را خواندم. اشعار زیبایی هم از آقای محمدی شنیدم.
پایدار باشید.
خسته نباشید و شما نیز خسته نباشید گروه جدید انلان.
يادش بخير كابل و شبهاي بي برق و نور چراغ و شمع. يادش بخير خندههاي ما و گريههاي ما. يادش بخير شعر خواندنهاي تو.... يادش بخير
هر کدام از نوشته های سیروس علی نژاد درسی است که در ذهن حک می شود و بر جان می نشیند.
همیشه قابل ستایش است این همه ذوق و اطلاعات.
رضا جان از خداوند ما عيسی مسيح برايت کاميابی خواهانم.