*ایاز رزمجویی
"باران شدیدی می بارد. سیل هم از دره روان است. صدای خروشش را حتی در اتاق و در کنار صدای گُرگُر بخاری هیزمی می توان شنید. مادرم صدایم می زند که باید برای کمک به پدربزرگ و ایجاد مانع برای سیل بشتابم. اما صدای خروش سیل حتی از راه دور هم دلهره آور است. می ترسم اما ..."
از خواب بلند می شوم. خوشحالم که نه طوفانی هست و نه دلهره ای. صحنه های خوابم مربوط به حدود بیست و پنج سال پیش است. زمانی که کودکی بودم هفت – هشت ساله. چند سال بعد به شیراز نقل مکان کردیم و الان هم دو – سه سالی است در غربت غربم. و این تازه کوچ های مکانی بود و در هر کدام از این تغییر مکان ها، چندین تغییر اساسی در فرهنگ و باور و... نیز ایجاد شده است.
چند سال پس از کوچ ما به شیراز، روستایمان به مرور بر اثر زلزله ویران شد و مردم در همان نزدیکی، ده دیگری بنا کردند. در تمام پانزده سال اخیر، برای سرکشی از معدود اقوام مانده در ده، ناگزیر به مکان جدیدی می روم که متعلق به دوران کودکیم نیست. اما در تمام سال هایی که از خانه کودکی ام کوچ کرده ام و حتی خود ده هم کوچ کرده است، در تمام مکان هایی که بعدها بوده ام و هستم، هنوز هم خواب همان خانه را می بینم.
هنوز هم در خواب هایم، خبری از لامپ و تلویزیون و جاده آسفالت نیست. در خواب دیدن هایم، زمانی که بر سر سفره می نشینم، ماست و پنیر تولید مادربزرگم را می خورم؛ همان ماستی که موقع دوشیدن شیرش، خودم گردن بز را نگه داشته ام تا در نرود و نه ماستی که از بقالی سر کوچه یا فروشگاه ویلیز خریده ام.
یکی از درس های زبان، در مورد خانه دوران کودکی است. معلم از ما می خواهد متنی در مورد خانه کودکی خود بنویسیم و در صورت امکان همراه با عکس های مربوطه، به کلاس درس ببریم. همه همکلاسی ها از دیدن عکس ها و شنیدن ماجرای خانه کودکی من و مقایسه اش با خانه کودکی خودشان متعجب می شوند. و احتمالاً اگر زبان فارسی می دانستند می پرسیدند "الان چه احساسی داری؟"
و من هم حتماً پاسخ می دادم که الان احساس خوبی دارم و حسرت آن دوران را هم به هیچ وجه نمی خورم. البته حسرت گذر عمر را چرا.
با این حال نمی دانم در خاطرات دوران کودکی چه رازی نهفته است که همیشه در خواب حاضرند.
* ایاز رزمجویی از کاربران جديدآنلاين در سوئد است.
شما هم اگر مطلبی برای انتشار داريد، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستيد.