ارادۀ قاطع بچه های منصور
مهتاج رسولى
گویا این بار بطور جدی و در عمق جامعه دارد اتفاق می افتد. این بار زینب و معصومه دختران منصور و علی پسرش که عضو سپاه پاسداران است، خودشان تصمیم به این کار دارند. این بار فرق می کند. به توصیه وزارت و سازمان و آخوند و شاه نیست، ارادی است. اراده ای که از شرایط حاکم بر جامعه نشأت می گیرد.
چهل سال پیش تحصیلکردگان فرنگ که بدنۀ حکومت شاه را می ساختند، هرچه خواستند جمعیت را کنترل کنند و مملکت را طبق برنامه پیش ببرند، نشد.
بیست، بیست و پنج سال پیش که روحانیان تازه از یک نبرد قدرت فائق بیرون آمده بودند، با توسل به روایات مذهبی و حرف های سنتی توانستند نرخ جمعیت را از آنچه بود هم بالاتر ببرند و جمعیت سی و چند میلیونی را به ٧٠ میلیون نفر برسانند. اما امروز گوش کسی بدهکار حرفشان نیست. بچه های انقلاب تصمیم گرفته اند جمعیت را به سر جای اول بازگردانند. بیست سی سال دیگر تأثیر این تصمیم را خواهیم دید.
بیست سال پیش، یک شب در مشهد مهمان آخوندی بودم که از اقوام بود. ٩ بچه داشت و معتقد بود هر آن کس که دندان دهد نان دهد. هرچه گفتم موضوع فقط نان نیست، ما مدرسۀ بیشتر می خواهیم، بهداشت زیادتر لازم داریم و شغل و کار فراوان تر، به خرجش نرفت.
این بار پس از بازگشت از سفر به ده رفتم و با منصور هم سخن شدم که سرایدار است و پنجاه و شش سال دارد. از قضا او هم ٩ فرزند دارد. چهار پسر و پنج دختر. از اینها سه تایشان ازدواج کرده اند. علی که عضو سپاه است و دو دختر که خانه دارند. علی چهار سال پس از ازدواج تنها یک پسر دارد و دخترانش معصومه و زینب سال ها پس از ازدواج هر کدام یک دختر و یک پسر.
گفتم منصور؟ گفت هان! گفتم چطور است که علی هنوز فقط یک بچه دارد؟ گفت نمی خواهد، می گوید فرزند کمتر، زندگی راحت تر. گفتم: معصومه و زینب چی؟ گفت: آنها هم جلوگیری می کنند. می گویند دو تا بچه کافی است، مگر چند نفر را باید بزرگ کنیم؟ پس خودمان کی زندگی کنیم؟
این قضیه در بچه های منصور که دهاتی هستند خلاصه نمی شود. در شهر هم از این خبرها هست. گلنار و مسعود در تهران زندگی می کنند. آنها چهار سال است که ازدواج کرده اند. گلنار زادۀ جنوب است و مسعود بچه غرب ایران.
هر دو در واقع شهرستانی اند و ساکن تهران. از مسعود می پرسم راستی شما سال هاست ازدواج کرده اید چرا خبری نیست؟ می گوید آقا سر به سرم می گذارید؟ می خواهیم زندگی کنیم. من و گلنار به اندازه کافی سرگرمی داریم. همین جوری به ما خوش می گذرد. به بچه احتیاج نداریم.
گلنار وسط حرف ما می پرد که خانم فلانی شما که می دانید بچه داشتن چقدر سخت است. شما چرا این را می پرسید.
ظاهرا برداشت جامعه از بچه و طرز بزرگ کردن بچه تغییر کرده است. همچنان که برداشت مردم از سطح زندگی و طرز زندگی تغییر کرده است. گویا همه چیز در حال تغییر است و تأثیراتش در آینده مشخص خواهد شد.
این حرف ها متکی به هیچ آماری نیست. عمدا نمی خواهم وارد آمار شوم. آمار هم البته حکایت از پائین آمدن نرخ رشد جمعیت دارد. اصل قضیه این است که وقتی در خیابان راه می روی، با مردم رفت و آمد و معاشرت می کنی، احساس می کنی همه چیز دارد علیرغم میل بنده و آقای احمدی نژاد تغییر می کند.
http://dastneveshteh.wordpress.com/2008/12/27/poverty-justic/