میدان خان یکی از نقاط تاریخی یزد است. میدانی که نه ماشینی به گرد آن میچرخد و نه خیابانی به آن منتهی میشود. گرداگرد آن وردویهایی از بازارهای مختلف است. بازارهایی که روزگاری قلب اقتصادی این شهر کویری بودهاند. یک طرف میدان بازار مسگرها است که هر بار که از آنجا گذر کنی صدای چکش و هیاهوشان میآید. طرف دیگر میدان، بازاری ساکت و خاموش است که روزگاری روستاییان محصولات خود را برای فروش به اینجا میآوردهاند، اما حالا قالیفروشان در این حجرهها کاسبی میکنند.
بازارهای تو در توی یزد اکثرا شکل معماری دوران قاجار را به خود دارند. در این هیاهو و خرید فروشها، سر یک پیچ وارد بازاری میشوم که تا اتنهایش به جز یکی دوتا مغازه همگی بسته است. گرد و خاک روی درهای چفت شده حکایت از سالها سکون دارد. کارگاه آهنگری میرزاعلی انتهای این بازار ساکت و آرام است. اتاقکی که همه وسایلش خلاصه میشود در پارههای آهن پیچیده درهم و یک سندان رنگ و رو رفته و کورهای کاهگلی که در دود پس دادن دست و دل بازی کرده و همه اتاق را سیاه کرده است.
میرزاعلی کوتاه قد است اما هیکلی ورزیده دارد. ناگفته معلوم است که روزهایی پر از کار و تلاش داشته است. کارگاه آهنگریاش پر است از دود و شلوغی آهنهایی که منتظر پتک پیرمرد هستند. اما سختی کار دیگر نایی برایش نگذاشته است. انگار از بی هم صحبتی به تنگ آمده است. چند عکس که میگیرم بی مقدمه میگوید: "کوره روشن کنم تا عکس بگیری؟" منتظر جوابم نمیماند. مشتی پوست بادام داخل کوره میریزد و پنکه برقیاش را روشن میکند. آنطور که خودش میگوید سوختش از زغال سنگ است اما چون دیر روشن میشود، برای شروع مقداری پوست بادام میریزد تا آرام آرام زغال سنگها گُر بگیرند. چندی نمیگذرد که کوره داغ و سوزان میشود. به آتش سرخ زغال سنگها خیره میشود و میگوید: "کنار کوره بودن باعث میشه همیشه یاد آتش جهنم باشی و موقع حساب کتاب حواست رو جمع کنی. اما خُب تابستون بهتره. درسته گرمه اما وقتی آهن توی دستت میگیری و پتک میزنی کمتر اذیت میشی. زمستونها بدنم خشکه. خیلی زود مچ دستم درد میگیره".
دستش را به آرامی کمی بالا میبرد و میگوید:" کتفم – کتفم- ساییدگی داره. دیگه نمیتونم ببرم بالا. این کرکره مغازه را هم نمیتونم با دست بیارم پایین. شغل سختیه. به خاطر همین این روزها همه راحت طلب شدن. دیگه کسی توی این کار نمیمونه."
از پشت سندان بیرون میآید و جلوی در کارگاهاش میایستد و به بازار ساکت اشاره میکند و میگوید: "یه روزی اینجا پر از سرو صدا بود. صدا به صدا نمیرسید. فقط صدای چکش بود و پتک. رونقی داشت. اما الان خودت میبینی. تمام شد همه سرو صداها. این مغازه روبه رو را زمانی صد میلیون میخریدند اما نمیفروخت. صاحبش سکته کرد و مرد و چند روز پیش پسرش مغازه را با یه وانت پیکان عوض کرد. بله، دیگه آهنگری داره از یادها فراموش میشه. من هم فردا سرم را زمین بگذارم دیگه کسی نیست در مغازه را باز کنه".
میرزاعلی با ناله از درد زانو روی صندلی مینشیند و به انتهایی باز خیره میشود. نمیدانم کدامین خاطرهاش را مرور میکند اما به هرچه که فکر میکند حواسش اینجا نیست: "یه آقایی بود به اسم اوستاعباس. خدا بیامرزدش. زنجیرهای ظریف و ریز میساخت به اندازه یک متر اما تو قوطی کبریتی جا میشد. یا زنجیرهایی میساخت که توی هم چفت میشدند. الان دیگه کسی نیست این چیزها را بسازه. البته الان هم ما همه چیز میسازیم. تیشه، تبر، داس و بیل."
آهنگر هنوز حرف میزند اما من به فکر کاربرد این وسایل در زندگی روزمره آدمهای این دوران هستم. اینکه نمونههای شرکتی این وسایل در ابزار فروشیها صف کشیده است و این مرد هنوز چشم به راه کشاورزی از روستا است که بیایید و تبرش را تیز کند.
میرزاعلی با صدای بلند حرف میزند و گوشش کم شنواست: "از بچگی که توی این کار بودم صدای پتک و چکش گوشم را خراب کرد. هنوز خیلی کم سن و سال بودم که حس کردم کم میشنوم تا الان که دیگه گوشهام خیلی کم میشنوه."
چهرهاش خسته است، خستگی چندین ساله. اما حرف که میزند لبخند از روی صورتش محو نمیشود. چه صبور است. با این همه درد هنوز میخندد. شاید همین اختلاف بین نسل من و او است که دیگر فرزندان هیچکدام از این آهنگریها سراغ شغل پدریشان نرفتهاند و کرکرههای این حجرهها برای همیشه پایین مانده است. از کارگاهش بیرون میآیم. مغازههای بسته شده را یکی یکی رد میکنم. پیچ بازار را که رد میکنم دوباره هیاهو شروع میشود و دوباره زندگی روی دیگری نشان میدهد.
در گزارش تصویری این صفحه میرزاعلی از سختیهای کار آهنگری و دکانهای بسته بازار میگوید.