شهرستان بوشهر. هوا گرگ و میش است. تابلوهای کنار جاده را با دقت میخوانم که روستایشان را رد نکنم. روز قبل گفته بود تابلو کوچک است و روستای "دُمیگـز" از کنار جاده پیدا نیست. بالاخره میپیچم در جادۀ خاکی که انتهایش به چند خانه وصل است. همۀ روستا خواب است و تنها چند جاشو (ملاح) و ماهیگیر گرم گفتگو هستند.
قرار است من با مهدی و برادرش به دریا بروم. ترک موتورش سوار میشوم و با هم راهی دریا میشویم. دریا آرام و بیموج است. شرجی نمیگذارد آبی و زیبایاش نمایان شود. آب دریا هنوز بالاست. مهدی میگوید: هرچه به طرف ظهر برویم، آب پایینتر میرود و تا حد ثابتی میرسد و تا شب دوباره آب دریا بالا میآید.
سوار قایق میشویم و از ساحل آرام آرام دور میشویم. خورشید کم کم دارد طلوع میکند. مهدی سکان قایق را به دست دارد و برادرش کمی آنطرفتر ساکت و آرام بدون هیچ حرفی نشسته است.
مهدی ۳۴ سال دارد. تا کلاس اول دبیرستان درس میخواند و دیگر درس را رها کرد و مشغول کار بر روی قایق پدرش شد. اما الآن اعتراض دارد و پشیمان از کردۀ خود، میگوید: "از وقتی بچه بودم همراه پدرم به دریا میآمدم. دریا چندان جذاب و شیرین بود که کلاسهایم را جدی نمیگرفتم. تا اینکه کامل ولش کردم و آمدم روی دریا. اما اگر الآن دیپلمی هم حداقل داشتم، نمیخواستم هر روز چشم به آسمان باشم و نگاهم به باد، تا ببینم زن و بچهام گرسنه میمانند یا نه. حالا سختیهایش هم جای خود."
نگاهش میکنم و میگویم: "در عوض درآمد خوبی داری. شنیدهای ضربالمثلی هست که: فلانی چاهش رو پهلوی دریا زده؟" به دریا خیره میشود و میگوید: "خدا را شکر، ناراضی نیستم از درآمدش. اما درآمد ثابت ندارد. بستگی به هوا دارد. گاهی ده، بیست روز هوا طوفانی و باد شمال میآید. دیگر نمیشود رفت دریا. خانهنشین میشویم. تازه از اینها گذشته زمستان و تابستان فرق میکند. تابستان هوا خیلی گرم است و خیلی کم میرویم دریا و به ناچار باید پساندازههای زمستان و بهار را خرج کنیم. ولی خب معمولاً در ماه از ۵۰۰ تا ۹۰۰ هزار تومان متغیر است".
حرفش که تمام میشود، دستۀ گاز را میچرخاند و قایق با سرعت بر روی موجها سوار میشود. خورشید دیگر از دریا فاصله گرفتهاست و هوا کاملاً روشن است. حدوداً بیست دقیقهای است که از ساحل فاصله گرفتهایم و مهدی مرتب صفحه "جی پی اس" را چک میکند، تا بالاخره به محل مورد نظر میرسیم. سه روز پیش گرگورهایشان را - که قفسهای توری ماهیگیری است - اینجا ریختهاند و الآن زمان بالا کشیدن گرگورهاست. ماهیها را جمع میکنند و دوباره گرگورها را پرتاب میکنند و دوباره به طرف ساحل حرکت میکنیم. به ساحل که میرسیم، آب دریا حسابی پائین رفتهاست و حد فاصلی که صبح آب تا زانوهایمان بود ماسههایش پیداست.
ماهیهایشان را تقسیم میکنند و به خانه باز میگردیم. حالا دیگر روستا بیدار شدهاست و چند پیرمرد و پیرزن زیر سایۀ دیواری نشستهاند و گرم گفتگو هستند و چند کودک هم آنطرفتر در خاکها زیر سایۀ درختی مشغول بازی هستند. خانۀ مهدی در آن روستای وسیع و بیابانی خانۀ کوچک و سیمانی است. وارد حیاط که میشویم، همسرش و دو بچۀ کوچکش به استقبالش میآیند و او هر دویشان را بغل میگیرد.
در خانۀ مهدی هم، مثل اکثر خانههای جنوبیها، ورودی مهمان مجزاست و به حیاط راه دارد. مستقیم وارد پذیرایی میشویم. پسر بزرگتر مهدی که حدوداً هشت سال دارد، کمی سرسنگین است. مهدی میگوید: "چند روزی هست گیر داده که با خودم ببرمش دریا. اما دلم نمیخواهد او هم مثل من بیاید دریا و عشق دریا هوایش کند و فردا درس و مشقش را ول کند. این دیگر درس بخواند و زندگی راحتی داشته باشد. در شهر برای خودش زندگی کند. کار روی دریا دیگر فایدهای ندارد. آن مریضیهایش به کنار، سال به سال دارد صید کمتر میشود و ماهیها کمتر شدهاند. مگر اینکه ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان پول داشته باشی، لنج بخری و بروی جاهای عمیقتر، که آن هم باز بروی از دبی جنس بیاری، بیشتر صرف دارد".
ضبط صوت را روشن میکنم و قرار است همسر مهدی حرف بزند. اما هر بار که میخواهد حرف بزند، نگاهش را به زمین میدوزد و دوباره سکوت میکند. مهدی میخندد و میگوید: "این همیشه این طور است. شرم میکند. مخصوصاً الان که وقت صدا ضبط کردن است، دیگر بدتر". ضبط صوت را به خودش میدهم. با خودش به آشپزخانه میبرد، تا تنهایی حرف بزند. بعد از چند دقیقه که میآید نگاهش نشان میدهد که دوست ندارد صدایش را همانجا بشنوم.
وسایلم را جمع میکنم و موقع رفتن تمام ماهیهای صید آن روزشان را به من میدهند. و اصرارهای من برای رد این خواستهشان فایدهای ندارد. انگار همزیستی با دریا سخاوتمندشان کرده. و بهتر است حرفشان را بپذیرم، وگرنه ناراحت میشوند. تا دم در همراهیام میکنند و آرام در شرجی گم میشوند...
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
زیبا بود