دبستان که بودم، راه مدرسهام از یک نخلستان میگذشت. غروبها وقتی مدرسه تعطیل میشد، در آن راه باریک نخلها را هزاران نفر تصور میکردم که ایستادهاند مرا تماشا میکنند. هر نخلی سرباز پیادهنظامی بود با موهای ژولیده که وقتی باد میوزید، ناله میکرد. این خیالپردازیها بیراه هم نبود. همیشه پدربزرگم میگفت: "نخل شبیه آدمیزاده. سرش قطع بشه مرده".
نخل جزو جداییناپذیر مردم مناطق گرمسیر ایران است. کمتر خانهای در جنوب میتوان یافت که درخت نخلی در آن نکاشته باشند. به همین دلیل است که این دیار را با نخلستانهای بیانتهایش میشناسند و نخل، نماد این خطه شده است.
در دهههای اخیر با روی کار آمدن آبیاری با تلمبه، کاشت این درخت آسانتر شدهاست. اما در گذشته کشاورزان در جدالی طاقتفرسا با بیآبی و گرما و خشکی با هزاران مشقت و سختی این درخت را میکاشتهاند. نهال را از فاصلۀ دور با قاطر و الاغ میآورده اند و با شیوههای آبیاری ستنی همچون گاوه چاه و دلو آب آبیاری میکردهاند.
انسانها وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت زیاد بکشند، آن چیز برایشان حکم کیمیا پیدا میکند؛ مقدس میشود. حالا نخلهای کهنسال هم همین حکم را دارند. برای باغبانی که ساعتها برای آبیاریشان تلاش میکرده است، اینها به مثابه فرزندانش هستند؛ به همان عزیزی و مهمی.
حالا پس از سالها دوباره از آن نخلستان عبور میکنم. نخلها پیرتر شدهاند، کمر خم کردهاند و پیرمرد باغبان هم گذر روزها در چهرهاش نمایان است. بیاختیار راهم را کج میکنم و کنارش مینشینم.
"حمزه" مثل گذشته آرام و صبور حرف میزند. حرفهای تکراری همیشگی، انگار یک نوار ضبط شده است: "هر کدوم از این نخلها یه خاطرهای ازشون دارم. قد کشیدنشون رو تماشا م کردم. بهشون رسیدگی کردم. نخل بر خلاف قیافهاش یکی دو سال اول دلش نازکه. باید باهاش مهربون باشی و الآنم اونقدر بزرگ شدن که دیگه توان رفتن بالاشون ندارم و خرماها همان بالا میمانند."
بیلش را محکم در زمین فرو میکند و دوباره میگوید: "یه روزی با هزاران سختی اینا رو کاشتم. اون روز غذامون همین بود؛ نان بود و خرما. اگه نمیکاشتیم از گشنگی میمردیم. اما حالا دیگه خدا رو شکر همه مغازهها پره از غذا. دیگه کسی محبور نیست نخل بکاره. شاید دیگه آبیاری راحتتر شده، اما نخل خیلی درخت پرزحمتیه. از اوایل فروردین شروع می شه تا مهر باید همهاش خدمتش کنی. یه روز گردهافشانی، یه روز هرس کردن، یه روز مرتب کردن خرماها و در آخر هم برداشت توی اون گرمای زشت و طاقتفرسا."
درخت نخل اگر به صورت طبیعی گردهافشانی شود، میوۀ آن مرغوبیت ندارد؛ مریض میشود. از این رو در هر باغ چند درخت خرمای نر میکارند. کشاورز باید اول فروردین شاخههای به نام "تاره" از درخت خرمای نر را در دل درخت ماده بگذارد. بعد از آن کمکم دانههای خرما بزرگتر میشود که به آن "پریز" میگویند. هنوز سبزند و کال. با گرمتر شدن هوا پریزها به خارک تبدیل میشوند. در جنوب به آن روزها "گلِ خارک" میگویند. شرجی و گرما سرسختانه خارکهای ترد و شیرین را به رطب تبدیل میکند و به همراه آن مردم هم روزهای گرمی را تجربه میکنند. در اوایل شهریور هوا رو به خنکی میرود و رطبها خرما شدهاند و وقت برداشت محصول است. با کمربندی که به آن "پرونگ" میگویند، دور نخل میبندند و بالا میروند و خرماها را میبرند. بعد از آن خرماها را روی حصیری که با برگ درخت نخل بافتهاند، پهن کرده آن را پاک میکنند. خرماها را در حلب یا کارتن میریزند و در انبار منتظر مشتری میچینند.
نخلها در نگاه اول همهشان شبیه همند، اما با کمی دقت تفاوت عمدهای در شکل برگ، قطر تنه و از همه مهمتر، مزۀ خرما میشود تشخیص داد. از این رو بیشتر از بیست نوع خرما وجود دارد که از نظر قیمت محصول تفاوت چشمگیری دارند.
اینها همه داستان نخل نیست. این درخت پربرکت در دیار جنوب از قداست خاصی برخوردار است؛ برایشان عزیز است و نماد استواری و راستقامتی و باروری. هر جزئی از آن برایشان کاربردی دارد. از "سیس" یا همان الیاف دورش که سبد و طناب میبافند تا برگهایش که سوختشان است و گاهی سقف خانههایشان و تنهاش هم تیر آهن. به همین دلیل برایشان ارزش دارد و اگر نیمهشبی رعد و برق نخلی را بشکافد، فردایش در روستا دهن به دهن میچرخد و همه میدانند که درخت خرمایی بر زمین افتادهاست.
رو به عصر است و هوا دیگر آن سکون را ندارد. آرام آرام بادی میآید. در آن نخلستان گسترده کافی است نخلها بهانهای برای جنباندن سر خود پیدا کنند. غوغایی بهپا میشود؛ برگهای خشکش که ده سال هم بریده نشوند وفادار همان بالا میمانند، بر هم ساییده میشوند و دوباره مرا به همان روزهای دبستان میبرند؛ روزهای کودکی.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
سرگذشت تو هم ز یاد رود
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود...
یه جورایی با نخلا نسبت فامیلی دارن...
مثلا انگار با هم بزرگ شدن...
برای همین نمیتونن ترکشون کنن...