۱۲ فوریه ۲۰۰۷ - ۲۳ بهمن ۱۳۸۵
روایت کوتاهی است از حسین سرفراز سردبیر مجلات پیش از انقلاب مثل امید ایران، تهران مصور، سپید و سیاه، خواندنیها و جوانان رستاخیز. در این گفتگو حسین سرفراز از آشنایی خود با فروغ فرخزاد یاد می کند و نکته ای درباره به خاک سپردن او در قبرستان ظهیرالدوله عنوان می کند که تا کنون شنیده نشده است.
حسين سرفراز می گويد: داستان زندگی فروغ و مرگ ناگهانی اش زياد نوشته شده. اما ماجرای به خاک سپردنش در قبرستان ظهيرالدوله، به گمانم هنوز گفته و نوشته نشده است. من ماجرا را عيناً از قول دکتر محمد باهری معاون کل وزارت دربار پهلوی نقل می کنم.
دکتر باهری می گفت: "يک روز صبح زود که در دفترم نشسته بودم، منشی من گفت آقای ابراهيم گلستان پشت خط هستند. گوشی را برداشتم و بعد از احوال پرسی، گلستان گفت خواهشی دارم که می خواهم حتما انجام دهيد. با روابط قديم و دوستانه ای که با گلستان داشتم گفتم حالا حرفت را بزن ببينم می توانم انجامش بدهم يا نه. صدای گلستان محکم و در عين حال اندوهگين بود. گفت: می خواهم اجازه بگيريد که فروغ در گورستان ظهيرالدوله دفن شود."
باهری می گفت: "راستش من زياد با شعر نو و شعرای نوپرداز آشنايی نداشتم و متعجب شدم که اين فروغ کيست که گلستان از من می خواهد در قبرستان ظهيرالدوله، در کنار بزرگان ادب و موسيقی ايران، به خاک سپرده شود. اما اين امر خيلی برای من مهم نبود، مهم اين بود که گلستان از من چيزی خواسته بود که می بايد انجامش می دادم. اگرچه انجام کار قدری مشکل بود.
مشکل اين بود که دفن کردن اجساد در قبرستان ظهيرالدوله ممنوع شده بود و اجازه کار به دست عبدالله انتظام بود. اين زمانی بود که عبدالله انتظام مغضوب بود و چند سالی هم بود که با او تماسی نداشتم. بنابراين مانده بودم که چطوری به او زنگ بزنم و خواهشی بکنم. دو سه ساعتی با خودم کلنجار رفتم. بالاخره چهره ابراهيم گلستان در نظرم آمد و رفاقت ديرينه کار خودش را کرد. به خودم فائق آمدم و به منشی گفتم آقای انتظام را پيدا کند. نيم ساعتی گذشت که منشی خبر داد آقای انتظام پشت خط هستند.
شرمسار از اينکه چطور باب صحبت را باز کنم گوشی را برداشتم و به او سلام کردم و گفتم عذرخواهم که مدت هاست از شما بی خبرم. خلاصه بعد از قدری صحبت گفتم آقای انتظام! دوستی از من خواهشی کرده و خواسته است فروغ فرخ زاد در قبرستان ظهيرالدوله به خاک سپرده شود. راستش من زياد فروغ را نمی شناسم چون با شعر نو سروکاری ندارم. اما کسی که از من اين را خواسته خيلی برای من عزيز است. اينها را گفتم و منتظر جواب ماندم. دل توی دلم نبود. سرانجام انتظام با آن صدای مهربانش گفت: مگر می شود خواسته دکتر باهری را، نه به عنوان وزير پيشين و نه به عنوان معاون کل وزارت دربار، بلکه به عنوان استاد مسلم حقوق جزای دانشکده حقوق ناديده گرفت. همين حالا دستور کار را خواهم داد."
باهری می گفت: "وقتی اين حرف را از انتظام شنيدم نفسی به راحتی کشيدم و از لطف او سپاسگزاری کردم و گفتم در اولين فرصت برای کسب فيض به ديدارتان خواهم آمد و همين کار را هم کردم.
برای اينکه به رابطه دکتر باهری و ابراهيم گلستان پی ببريد بد نيست اشاره کنم که يک روز در خانه دکتر باهری کتابی ديدم که گلستان به او تقديم کرده بود. تقديم نامه دست نوشت گلستان در صفحات اول کتاب چنان آميخته به احترام بود که بيشتر به رابطه شاگرد و استاد شباهت می برد.
گلستان و باهری هر دو شيرازی و همشهری هستند اما با روحياتی که در ابراهيم گلستان می شناسيم برای من باور کردنی نبود که دست نوشته گلستان برای دکتر باهری با احترام زايد الوصفی همراه باشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب