چهل و هفت سال است که در سرما و گرما، برف و باران ظهر و عصر و شب هروقت استقلال بازی داشته به ورزشگاه میرفته با بوقش. از آن زمان که نام "تاج" را فریاد میزده تا حالا که با نوای "اس اسی دستها بالا" (استقلالیها دستها بالا) هنوز هم برای استقلال بوق میزند. برای عشقی که نفسش را گرفت، زانوها و قامتاش را خم کرد و ارمغان این عشق برایش یک کارت لیدری، زانو درد حاصل از بالا رفتن پلههای ورزشگاه آزادی، حقوق آب باریکهای که شاید بدهند و شاید هم نه و انبوه خاطرات نسلهای مختلف فوتبال ایران است.
تا قبل از اینکه پیش "محمود هداوند" معروف به محمود بوقی بروم نمیدانستم لیدرها و بوقچیها یک سبک زندگی دارند، یک فرهنگ واژگان و عشقی که زندگیشان را پایش میریزند. وسط حرفهایش ناخودآگاه "ها" میکشد، نفس کم میآورد اما هنوز هم بوق میزند آن هم بوقی که زدنش نفس میخواهد و کار هر کسی نیست.
محمود بوقی دل پردردی دارد از روزهایی که هر طور شده راهی شهری میشده که استقلال بازی داشته، بدون شام، بدون جایی گرم و حتا پولی برای بلیط برگشت. عشقش آن قدر بوده که پول ودیعه خانهاش را داده بوق خریده و همسرش پنج ماه از خانه بیرونش کرده است اما پنج ماه خیابان خوابی هم این عشق را از سرش نینداخته است.
پای صحبتهایش که مینشینم میگوید: " از بچگی با ۷ برادر عشق فوتبالم به استادیوم امجدیه میرفتم و از ۱۵ سالگی لیدر استقلال شدم. از همانزمانها هم توی زمین خاکی و آسفالت و کوچه فوتبال بازی میکردم. هم بازی میکردم هم لیدر بودم. کمی بعدتر تیمهای باشگاهی آمدند دنبالم و چند سالی بازی میکردم اما هر وقت تیم ما مقابل استقلال قرار میگرفت به خاطر تعصبم بازی نمیکردم".
از بوقهایش حرف میزند، بوقهای مونس ۴۷ سالهاش، بوقهایی که نفساش را گرفتهاند وبا این حال به آنها عشق میورزد و میگوید: "مجبور شدم دوتا از بوقهایم را بفروشم به خاطر مریضی بچهام. بوقها را میدادم مردی در محله گمرک میساخت که حالا سکته کرده و دیگر کسی نیست از این بوقها بسازد".
میگوید با تیم ملی ۵۲ کشور رفته است، جام جهانی آلمان، جام ملتهای آسیا، مالزی، سنگاپور، قطر، اردن و کویت. دل شکستهای دارد از بازیکنان فوتبالی که تحویلش نمیگیرند، با ماشین رد میشوند و خاک میدهند به خوردش. از بازیکنانی که به خاطرشان دعوا کرده، سرش را به دیوار کوبیده، ۹۰ دقیقه بر روی سکو نامشان را فریاد زده اما تحویلش نمیگیرند اما در عوض بازیکنانی را هم اسم میآورد که معرفت دارند که در روزهای کارتون خوابی به دادش رسیدهاند.
از دلخوشیهایش هم میگوید، از پیرمردی با پسرانش که آمدند با او عکس انداختهاند و او جواب داده است "شما چشم مایی، شما برادر بزرگ مایی" و میگوید:همینها باعث میشود به ورزشگاه برود و بوق بزند، مردمی که تشکر میکنند و قدردان هستند و اینها آدم را سر ذوق میآورد.
می گوید: از خدا میخواهم کمک کند همان طور که با فوتبال شروع کردهام تا آخر هم با فوتبال بمانم البته اگر بگذارند آرزویم برآورده شود.
در گزارش تصویری این صفحه محمود هداوند از صدای بوق و طبلش که سالها شادی دوستداران تیم استقلال را همراهی کرده میگوید.