فاصله دفتر رییس مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی تا درّه دارآباد، شاید دو سه کیلومتری بیشتر نباشد اما بیست سالی طول کشید تا او این راه را طی کند! راهی که آمد، فاصله یک درّه و یک ساختمان نبود؛ فاصله سیاست بود و فرهنگ؛ خشونت بود و مدارا؛ مسلسل بود و قلم.
سید محمد کاظم موسوی بجنوردی (متولد ۱۳۲۱ خورشیدی در نجف) یکی از صدها جوانِ "شورشیِ آرمانخواهی" بود که در دهه ۴۰ دست به کار مبارزه مسلحانه شدند. وقتی در سال ۱۳۴۰ تشکیلات مخفی خود را برای سرنگونی دولت پهلوی بنا نهاد؛ نه جمعیت مؤتلفه اسلامی وجود داشت، نه سازمان مجاهدین خلق و نه چریکهای فدایی خلق.
او از چیزهای دیگری الهام میگرفت: از اوجگیری مبارزات ضد استعماری در جهان، از جمال عبدالناصر در مصر، جبهه آزادیبخش ملی در الجزایر؛ هوشی مینه در ویتنام؛ احمد سوکارنو در اندونزی، قوام نکرومه و احمد سکوتوره و پاتریس لومومبا در آفریقا؛ و کاسترو و چهگوارا در آمریکای لاتین. البته برای کسی که به فرزندی آیتالله العظمی میرزا حسن بجنوردی مباهات میکرد و از جانب مادر به آیتالله العظمی میرزا ابوالحسن اصفهانی، مرجع بلند پایه شیعه نَسَب میبرد، هر مبارزهای میتوانست تنها یک چارچوب داشته باشد: مکتب اسلام.(۱)
بیشک او نمیخواست مصداق این سخن مهندس مهدی بازرگان باشد که همان سالها گفته بود: " خداپرستان خود را مثل بچههای عزیز دردانه خدا خیال کرده[اند] و هر مشکلی را با دعا و توسل میخواهند درست شود. فداکاری اولیای دین را برای تمام امّت تا روز قیامت کافی تصور میکنند. بنابراین کوشش به خرج نمیدهند و حرکتی نمیکنند." (۲) و محمد کاظم میخواست حرکتی بکند. حتا وقتی در عراق بود، در حالی که ۱۶سال بیشتر نداشت به حزب الدعوه پیوست اما خیلی زود، هم حزب و هم محیط نجف برایش بیجاذبه شد و در جست و جوی "فضایی جدید و متفاوت" به ایران، "زادگاه پدر و نیاکان و ایل و تبارش" کوچ کرد.
در ایرانِ آن سالها برای او و همنسلانش پیدا کردن انگیزه مبارزه کار سختی نبود. از پسِ کودتای ۲۸مرداد و سرخوردگی حاصل از آن، گویی دیگر هر مشکلی فقط یک مسبب داشت: حکومت پهلوی؛ و چاره حکومت پهلوی فقط یک چیز بود: مبارزه مسلحانه! مینویسد: "یک شب زمستانی از بازار آهنگران تهران میگذشتم، فقیری را دیدم که در گوشهای کز کرده بود و از سرما میلرزید. همانجا ایستادم و به شدت گریستم. در دل گفتم که بالأخره انتقام اینها را خواهم گرفت. در آن زمان دیدگاه درستی درباره فقر و محرومیت جامعه نداشتم.... تصور میکردم که پس از پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم حاکم با صدور چند اعلامیه میتوان همه محرومان را نجات داد."
بدین سان بود که بجنوردی ۱۹ساله "حزب ملل اسلامی" را به عنوان پیشقراول سازمانهای چریکی در دهه ۴۰ و ۵۰ بنیان نهاد. این حزب طبق مرامنامه خود تابع قوانین اسلامی بود و میخواست که جهانیان - ونه فقط مسلمانان- را به یک ملت واحد تبدیل کند و نیزاجتماع نوینی را بر اساس فلسفه اسلام بنا نَهد.(۳) عمده عضوگیریهای حزب در سالهای ۴۳ و ۴۴ انجام گرفت و تعداد اعضای آموزش دیده تشکیلاتی به بیش از ۱۰۰ نفر رسید. با این حال، این عده پیش از آن که "لحظه انفجار در سکوت" فرا رسد و بتوانند در "سحرگاه انقلاب" اعلام موجودیت کنند، بر اثر اشتباه یکی از اعضا لو رفتند.
بجنوردی و چند تن دیگر از خانه مخفی گروه به درّه دارآباد (شاه آباد) در شمال تهران گریختند اما خیلی زود خود را در محاصره نیروهای امنیتی دیدند. مجموعا ۵۵ نفر از اعضا دستگیر شدند و تشکیلات حزب برای همیشه فروپاشید. بجنوردی به عنوان رهبر و بنیانگذار حزب ابتدا به اعدام محکوم شد اما بعدا با وساطت برخی مراجع شیعه از مرگ نجات یافت و حکم حبس ابد گرفت. بقیه نیز به زندانهای کوتاه یا طویلالمدت محکوم شدند. بسیاری از آنان پس از پیروزی انقلاب به عنوان وزیر، نماینده مجلس، سفیر، فرمانده سپاه، استاندار و غیره در مناصب بلندپایه حکومتی قرار گرفتند اما رهبر حزب به راهی دیگر رفت.
چندان که خود میگوید، زندان برایش دانشگاه بود؛ دانشگاهی که در آن به بیهودگی مبارزه قهرآمیز ایمان آورد؛ نه فقط به خاطر مطالعه بیشتر و جمعبندی گذشته و بحث و جدل با زندانیان دیگر، بلکه شاید به دلیل آنچه در زندانهای رژیم پهلوی میگذشت و نمیتوانست نویدبخش فردایی روشن باشد.
عزتالله شاهی که بعد از انقلاب به مطهری تغییر نام داد، در خاطراتش مینویسد: یک بار در جریان ملاقات زندانیان برای یکی از افراد اتاق۲ (جمع مذهبیها) میوه آوردند. آنها نیز قسمتی را خودشان خوردند و بقیه را بین اتاقهای دیگر پخش کردند اما مجاهدین خلق به علت خط کشیهای سیاسی از پذیرش میوه خودداری کردند. در این میان، یک دانه سیب به دست یکی از زندانیان بیمار میرسد. مسعود رجوی به او میگوید میوه را نخور اما در همین حال شخص دیگری از طرفداران مجاهدین میوه را میخورد و دعوا بالا میگیرد: "بهروز ذوفن گفت: من میوه را میخورم و خورد. شاپور [خوشبختیان] به او اعتراض کرد که ... من آن را برای مریضها آورده بودم و تو سالم هستی. مشاجره و بحث بالا گرفت. مسعود رجوی و سمپاتهایش به طرفداری از بهروز وارد دعوا شدند و به شاپور گفتند تو اینجا عامل تحریک شدهای. بعد با او گلاویز شدند و او را تهدید به قتل کردند."(۴)
زندان سیاسی پر از این قبیل دعواهای ریز و درشت بود و برای کسی چون محمد کاظم بجنوردی سخت نبود که بفهمد افرادی که برای چیزهای بیارزش این گونه به جان هم میافتند، فردای پیروزی انقلاب بر سر تصاحب قدرت چه خواهند کرد. پس از همانجا راهش را برگرداند. راهی که نهایتا پس از انقلاب ۵۷ و یکچند استانداری اصفهان و نمایندگی مجلس به تأسیس مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی به عنوان بزرگترین مرکز پژوهش علوم انسانی در ایران امروز منجر شد؛ آن هم از نوع غیر دولتی.
غیر دولتی، چون بجنوردی نخواست که جام شکننده فرهنگ را بارِ اسب چموش سیاست کند. پس یا هر شیوهای که بود از گرفتن وام بانکی تا راه اندازی استخر پرورش ماهی و ساخت پاساژ؛ و از فروش اینها به شهرداری تهران تا ترتیب سالنی برای همایشها و برنامههایی از این قبیل، کوشید که دایرةالمعارف و اصحابش را تا جای ممکن از وابستگی به دولت برکنار نگاه دارد- هرچند که این ایده هنوز به طور کامل تحقق نیافته است.
نخستین قرار گفتوگو با آقای بجنوردی درباره چگونگی تأسیس این مرکز به علت پادرد شدیدی که بدان مبتلا شده بود، لغو شد. فهمیدن علت پا درد او مشکل نبود. یادم آمد که در خاطراتش خوانده بودم: "[پس از اعتصاب غذا در زندان به همراه بیژن جزنی و دیگران] پادرد شدیدی گرفتم؛ به طوری که نمیتوانستم بایستم. از آن به بعد هم هر وقت یک فشار عصبی به من وارد میشود، پاهایم درد میگیرد."
آن روزها دولت از پرداخت بودجه مصوب مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی خودداری میکرد و برخی نمایندگان مجلس نیز خواهان آن شده بودند که به طور کلی کمکهای دولت به این گونه نهادهای غیردولتی قطع شود؛ و حالا بجنوردی نگران بود که در این اوضاع بد اقتصادی، بنای ۳۰ سالهای که پیافکنده، دچار خلل شود. چند هفته بعد با ردّ پیشنهاد آن نمایندگان و رسیدن یک دهم از بودجه مصوب مرکز، وضع اندکی بهتر شد و او حالِ بهتری برای سخن گفتن پیدا کرد.
آنچه در گزارش مصور این صفحه آمده، برش کوتاهی است از این گفتوگو و گشت و گذار در مرکزی که در سالهای پس از انقلاب به یقین خانه دوم بسیاری از ستارگان سپهر فرهنگ ایران زمین و مأمن آنان در تندباد سهمناک روزگار بوده است: از درگذشتگان و باشندگان، کسانی چون محمد حسن گنجی، عبدالحسین زرینکوب، ایرج افشار یزدی، عنایت الله رضا، احمد تفضلی، شرفالدین خراسانی، عباس زریاب خویی، محمد امین ریاحی، قمر آریان، منوچهر ستوده، محمدابراهیم باستانی پاریزی، بدرالزمان قریب، احمد اقتداری، فتح الله مجتبایی، غلامرضا اعوانی، غلامحسین ابراهیمی دینانی، مهدی محقق، ژاله آموزگار، عزت الله فولادوند، سید مصطفی محقق داماد، داریوش شایگان، محمد علی موحد، محمد مجتهد شبستری، سید جواد طباطبایی و دیگرانی که مصاحبت و همکاری با آنان پاداش بجنوردی در پایان سفرش از سیاست به فرهنگ بود؛ از خشونت به مدارا؛ از مسلسل به قلم؛ و از رنگ سرب تا رنگ شفق!
خواستم این چند جمله را بنویسم و بگویم که متاسفانه هنوز در جامعه ما منطق بعضی افراد منطق انقلابیون دهه چهل و پنجاه است. همان طور که آنها افراد مختلف را بدون هیچ تحقیقی به دزدی و خیانت و فساد و وابستگی متهم می کردند و بعد از انقلاب با همین برچسب های کذایی خیلی از بزرگان را فراری دادند یا به زندان انداختند و یا خانه نشین کردند، این عده نیز اگر فرصتی پیدا کنند همان فجایع را تکرار خواهند کرد. مشکل جامعه ما وجود افراد جزم اندیش و کوته نظر است. چه حزب اللهی باشند، چه مارکسیست، چه سلطنت طلب و چه هر فرقه دیگر و پیام زندگی پربار آقای بجنوردی در همین جا نهفته است: نفی خشونت که ریشه در جزم اندیشی دارد و جزم اندیشی زاییده جهل است.
سپاس فراوان از شما به خاطر این گزارش تأمل برانگیز.