۰۷ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۵ مهر ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
سال ۱۳۰۹ بود و منوچهر ستوده در کلاس نهم کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) درس میخواند. معلمی داشت به نام شاهزاده محمدحسن میرزا فرحی. شازده یک روز او را خواست و پرسید: "برای ادامه تحصیل چه برنامهای داری؟" منوچهر گفت: "میخواهم ادبیات بخوانم".
ـ ادبیات؟! ادبیات به درد نمیخورد. تو که شاگرد ممتازی هستی باید طب بخوانی.
ـ ولی من علاقهمند به ادبیات هستم.
ـ ببین، پسرجان! طب، هم برای خودت مفیدتر است و هم برای مملکت. برو خوب فکرهایت را بکن، چند روز دیگر مجدداً بیا تا ببینم به چه نتیجهای رسیدهای.
منوچهر رفت و خوب فکرهایش را کرد و دوباره آمد و گفت: "میخواهم ادبیات بخوانم!" دوباره شازده اصرار که باید طب بخوانی و از منوچهر انکار که دوست ندارم تا بالأخره شازده فهمید از پس او بر نخواهد آمد و رهایش کرد که برود ادبیات بخواند.
و چه خوب که رهایش کرد. چون حالا پس از هشتاد سال، مقام ستوده در فرهنگ ایرانزمین چنان بالا و والاست که اگر شازده زنده بود، از پیشنهاد آن روز خود پشیمان و شاید شرمگین میشد. سخت است گمان کنیم به این زودیها کسی پیدا شود که بتواند – یا اصلاً بخواهد – جا پای ستوده بگذارد. کافیست گفتههای زندهیاد ایرج افشار را بخواند تا عطای ستوده شدن را به لقایش ببخشد:
"چهل سال با او و دوستان کوه را به کوه دوختیم و دره [را] به دره بند زدیم و ماهور را گذشتیم و به رودهای پرآب زدیم شبها را با چوپانان و روستائیان به همسخنی گذراندیم و با چاپاردارها همگامی داشتیم... آن موقعی که به نوشتن کتاب از آستارا تا آستارباد پرداخت، ناگزیر از آن بود که سی و چند آبریزی را که رودخانههای سلسله البرز از جنوب به سوی دریای خزر سرازیر میروند، یکی یکی پای پیاده تا ستیغ کوه برود و به هر گوشۀ آنها سر بزند تا ویرانهای و خرابهای را از قلم نیندازد".
و چنین است که ستوده خود به تنهایی دانشنامۀ تاریخ و فرهنگ ایران است. چه خوب گفته باستانی پاریزی که " از منوچهر ستوده چه میطلبید جز این که در بارۀ چوبکاری و هنر چوب در مازندران و گیلان سخن به میان آورد و از کاسه و کماجدان تا گوشتکوب و آیینه و سرمهدان چوبی زن و مرد مازنداران حرف بزند و جمعی غفیر (کثیر) از مستشرقان را به تحیر اندازد؟" این همه نتیجه یک عمر تکاپوی مردی است که به قول همو "با احتیاط قدم برمیدارد و پیادهروی را بر سواره رفتن ترجیح میدهد و با ملایمت قدم برمیدارد و شتروار راه دور را به تدریج طی میکند."
او حالا ۹۸ سال دارد. صبحها یک ساعت پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشود و در گرگومیش هوا کار روزانه را آغاز میکند: خواندن و پژوهیدن و نگاشتن. مردی که همیشه از همراهی قدم با قلم سخن رانده، هنوز هم دوستتر میدارد که به جای نشستن در خانه، رهسپار سفر شود، اما حیف و صد حیف که دیگر پاهایش یاری نمیکنند.
سالهاست که از دود و دم تهران گریزان است. تابستانها را در روستای "کوشکک لورا" در جادۀ چالوس به سرمیآورد و زمستان را به خانۀ دیگری در سیسرا (نزدیک چالوس) میرود. خانهاش به شکل حیرتانگیزی ساده است. اتاقش در خانۀ ییلاقی کوشکک چیزی جز یک زیلو و یک دست رختخواب ندارد. با رادیو و تلویزیون هم که هیچ میانهای ندارد. معمولاً در ایوان سرتاسری جلو اتاق رو به باغ پردار و درخت خود مینشیند و پشت یک میز آهنی کوچکِ قدیمی، مشغول کار میشود. هر وقت هم خسته شد، یکی دوبار عصازنان طول ایوان را میپیماید و اگر شد سری هم به نهر آب وسط باغ میزند.
چیزی که در زندگیاش هیچ جایی ندارد، وابستگی به مال و منال دنیاست. به قول ایرج افشار "مرد سفر است؛ سفر بیآرایه و بیپیرایه. جای خواب برای او مهم نیست. بیشتر به دلش میچسبد که خانۀ روستایی باشد. از زلم زیمبو بیزار است. ساده زندگی میکند. تا روزی که پاها سستی نگرفته بود، بیشتر بر زمین مینشست. هر کجا که باشد، باشد... سی سال است که طهران خستهکننده را رها کرده و به گوشۀ جنگلی نزدیک چالوس پناه بردهاست. باغی ساخته و مرکباتی بار آورده و لذتش را میبرد و آن را برای نشر کتب تاریخی مربوط به ایران بزرگ وقف کردهاست". کتابهایش را هم چند سال پیش تمام و کمال به کتابخانۀ مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی هدیه کرد و حالا فقط به همان قدری که میخواند، کتاب دارد.
ستوده، خوشمشرب و شوخطبع و رکگوست و همه کس محضرش را دوست میدارد. وقتی در باغ کوشکک به سر می بَرَد، دوستان و آشنایان و شاگردان به دیدارش میآیند و آنها که دستی در پژوهش دارند، فرصت را غنیمت شمرده و پرسشهایشان را در میان میگذارند. او نیز از سر حوصله و بی آن که اظهار ملالت و خستگی کند، یکایک را پاسخ میدهد.
در یکی از روزهای امردادماه گذشته به دیدارش رفتم. دست بر قضا تنها بود و فرصتی شد که با فراغ بال پای صحبتش بنشینم. گزارش مصور این صفحه برشی کوتاه از این گفتگوست. با این توضیح که ستوده در خلال سخنانش به جایگاه ادبیات ایران در گذشته و حال اشاره دارد. باید دانست که در فرهنگ واژگان او، ادبیات کمابیش معادل فرهنگ به کار میرود و این در ادامه همان تقسیمبندیهای قدیم است که رشتههای تحصیلی را به دو شاخۀ علمی و ادبی تقسیم میکرد. شاخۀ علمی مشتمل بر علوم تجربی و ریاضی بود و شاخۀ ادبی، علوم انسانی را دربر میگرفت.
بخشی از عکسهای این گزارش، خصوصاً عکسهای قدیمی و عکسهای مربوط به باغ سیسرا و مراسم نکوداشت ستوده را علی دهباشی در اختیار ما گذاشتهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
شاد باشید.
ولی نکته جالب ، پاسخ همزمان یک کاربر به کاربر دیگر است قبل از اینکه سؤال اولی منتشر شده باشد!
تا پنجاه شصت سال پیش کسانی بودند که استفاده از کنایات و استعارات نو در زبان فارسی را مجاز نمیشمردند مگر آن که در نظم و نثر کهن فارسی نمونه ای برای آن پیدا شود. مشغله عمده آنان نیز پیدا کردن این قبیل عبارات نو در نوشتههای دیگران و به چالش کشیدن نویسنده بود. البته نمی دانم "جا پای کسی گذاشتن" از چه زمان وارد زبان فارسی شده اما در معنای ادامه دادن راه کسی و سرمشق قرار دادن او بد کنایه ای نیست و با توجه به کاربرد وسیع آن در زبان فارسی، نمی دانم توضیح درباره معنایش چقدر ضرورت دارد؟
اگر شما بتوانید کنایاتی چون کلاه کسی را برداشتن، پشت سر کسی حرکت کردن، حال کسی را گرفتن، راهزن دین و دل کسی شدن و از این قبیل را معنا کنید، معنای جا پای ستوده گذاشتن هم معلوم می شود.