در تمام آزاد راه تهران – اصفهان، بویژه بعد از کاشان که هر مسافری انتظار دارد نام و نشانی از ابیانه ببیند، درست تا سر دو راهی ابیانه هیچ تابلویی دیده نمی شود تا به مسافر بگوید ابیانه کجاست و چه مقدار با آن فاصله دارد. در اتوبانی که تمامش از بر و بیابان می گذرد و جنبنده ای در آن نیست، به بخت و اقبال باید روی آورد تا وقتی به دو راهی ابیانه می رسی خدا را شکر کنی که سرانجام گم یا رد نشده ای.
وقتی وارد راه فرعی می شویم قطار ماشین ها را جلو خود می بینیم. آینۀ پشت سر هم نشان می دهد که صف درازتری از اتومبیل ها در پی ما روانند. حدس می زنم که در ایام نوروز، ابیانه باید دیدار کنندگان زیادی داشته باشد. وقتی حدود ۲۵کیلومتر فاصله آزاد راه تا ابیانه را طی می کنیم و وارد دهانۀ روستا می شویم، معلوم می شود جای سوزن انداختن نیست.
جمعیت چندان سرریز کرده است که اتومبیل ها جای پارک پیدا نمی کنند و دور خود می چرخند و این گیجی و درماندگی، وضعیت را بغرنج تر می کند. به زحمت اتومبیل را پارک می کنیم و راه می افتیم.
از همان ورودی ده مشخص است که قیافۀ ابیانه عوض شده، قیافۀ ده بیست سال پیش نیست. سازمان میراث فرهنگی اهالی را وادار کرده است بناهای تازه ساز را رنگ قرمز بزنند که به خاک سرخ ابیانه و بافت اصلی آن نزدیک است اما هرچه باشد همان نیست که بوده است. ساختگی بودن از سر و روی دیوارها و بناهای تازه ساز می بارد.
صف درختان چنار که دو طرف خیابان اصلی را پوشانده اند و در این روزهای نوروزی هنوز برگ و سایه ای ندارند، مسافران را به درون بافت اصلی راهنمایی می کند. پیچ ورودی روستا نشان می داد که ابیانه دارای یک هتل آبرومند چند طبقه شده است. طی کردن این خیابان حدوداً دویست متری نشان می دهد که ابیانه دارای سازمان میراث فرهنگی، اداره مخابرات، اغذیه فروشی های رنگ و وارنگ، سوپرهای آنچنانی و چیزهای دیگر شهری شده است؛ چیزهایی که تا ده سال پیش، خبری از آنها نبود یا به چشم نمی آمد.
مسافران مثل مور و ملخ در خیابان و در اغذیه فروشی ها وول می زنند و در روستایی که نسب به دورۀ ساسانی می برد، کالباس و سوسیس و ژامبون و همبرگر و چیپس و نوشابه می خورند. "فست فود" تا اعماق اصیل ترین روستاهای ایران نفوذ کرده و جایی برای غذاهای محلی نگذاشته است.
کوچه ها را که پیش از این خاکی و گلی بود، این بار سنگ فرش می یابیم. اتوکشیده اما دلچسب. خانه ها و ساباط ها و آتشکده و امام زاده و حسینیه، در انبوه جمعیت توریست های وطنی، حالت غریبی را دارند که در میدان انقلاب تهران گم شده باشد. انگار جمعیت ده را اشغال کرده باشد و ده حیران و سرگردان که چه باید بکند و سرنوشتش چه خواهد شد؟
مدرنیسم ساختگی و مصنوعی چنان روستا را در نوردیده که فروشندگان صنایع دستی که جای موقتی به دست بافته ها و اشیاء دیگر تخصیص داده اند، در میان انبوه فروشندگان سی دی و پوستر و ساندویچ، بی مشتری مانده اند و در زاویۀ خود – اتاقی که بدین کار اختصاص داده اند - چرت می زنند. پیش از این ابیانه هیچ چیز سطحی و نامربوط نداشت مثل همین سنگ فرش کوچه ها، یا همین ساندویچی، حتا این نانوایی تافتونی که یک آدم زرنگ باز کرده، و سرش چندان شلوغ است که در لحظۀ ورود ما به مشتریانش یکی دو نان بیشتر نمی فروشد.
(غلغلۀ جمعیت نمی گذارد بپرسم آردش تمام شده یا نوبت کارش؟ به هر حال با این تنور آخر می خواهد مشتریان در صف مانده را نا امید نکند.) ابیانه قبلاً هرچه داشت از آن خود بود مثل درها و پنجره های چوبی مشبک (که حالا فلزی شده) و دیوارهای کاهگلی و کوچه های مهربان و حسینیه ای که در ایام عاشورا کسی که خرج می داد سوار نخل اش می شد. زندگی بود و آئین هایش. همه چیز جفت و جور و به هم مربوط.
در انبوه گردشگران وطنی، توریست خارجی هم کم نیست. انگلیسی، ایتالیایی، اتریشی، آلمانی و انواع دیگر. یک خانم جوان که لباس محلی اش جلب توجه می کند اما از آلمانی صحبت کردنش با یک توریست جوان پیداست که از اتریش یا آلمان به زادگاه پدری بازگشته است، در اغذیه فروشی مشغول خرید ساندویچ است. نمونۀ بارز ابیانه ای هایی که دیگر در ابیانه زندگی نمی کنند. "اولئاریوس"ی که لباس درویش دروغین به تن کرده تا سیاحتش لطمه نبیند.
نمونۀ بارز ابیانه ای هایی که هر چند سال سری به زادگاه پدری (پدری یا مادری؟) می زنند و لباس محلی و نوستالژیک می پوشند تا اندوه دورماندگی خود را فراموش کنند. اما این تنها باشندگان پیشین ابیانه نیستند که نوستالژی های خود را غرغره می کنند، تمامی روستا چنان از درد بی خویشتنی به خود می پیچد که در کوچه و خیابان و فروشگاه و خانه هایش، تلویزیون ها در کار پخش سی دی هایی هستند که از گذشته می گوید و اصالت، و رنگارنگی، و باستانی بودن، و تاریخی بودن، و زندگی در عصر سلجوقی و مغول و صفوی و قاجاری را فریاد می زند.
از جمعیت دو سه هزار نفری ابیانه در سال های ۴۰، حالا شاید صد نفر و دویست نفری مانده باشند. بقیه همه از سه چهار دهه پیش راهی شهرها و کشورهای دیگر شده اند و تحصیل و زندگی در مکان هایی که قلبش تندتر می زند، سبب شده تا عطای روستای باستانی را به لقایش ببخشند و زبان پهلوی و معماری ساسانی اش را به خاطره و ذهن بسپارند.
ابیانه غریب مانده که آدم ها، زبان، لهجه و هویتش را از دست داده، در چرخه و دندانۀ تحول گرفتار تنازع بقا شده، سعی می کند در انبوه جمعیت بیگانه و ناآشنا، غربت سنگین خود را سبک کند، فرهنگ اصیل خود را با فرهنگ های خرد و خراب شهری بیامیزد و راه تازه ای برای زندگی بیابد.
ظاهرا این راه را در بنا کردن هتل و فروشگاه و اداره یافته است. البته راه بدی نیست، در زمانه ای که همۀ روستاها می میرند، شاید راهی برای زنده ماندن باشد. راهی برای دوباره جوان شدن و زندگی نو یافتن. مگر نه آنکه هر چیز که سخت است و انعطاف ناپذیر به قول مارکس سرانجام دود می شود و به هوا می رود؟ پس آنکه راه تازه جستجو می کند، از خرد بهره می گیرد و آنکه در ماتم از خود بیگانه شدن می ماند، از میان رفتنی است.
در بازگشت وقتی به دوراهی جادۀ قدیم کاشان می رسیم باز حیرانی از سرگرفته می شود. از کجا باید وارد آزاد راه شد و به سمت تهران رفت؟ از مسافری که لب جاده به انتظار اتومبیل های کرایه ایستاده می پرسیم همان جادۀ قدیم نطنز- کاشان را نشان می دهد. تابلوی راهنما هم همین را می گوید. اما در آن جاده هیچ تابلو و علامتی که مسافران را به اتوبان راهنمایی کند، وجود ندارد. ناچار جادۀ ناشناس را آنقدر ادامه می دهیم تا وارد کاشان شویم.
برعکس ابیانه، درکاشان همۀ مسیرها، تابلوی راهنما دارد ولی به علت ازدحام بیش از اندازۀ مسافر، از مسیرهای فرعی ما را به پارکینگ شلوغی در کنار آزاد راه راهنمائی می کند تا بقیه را همراه سیل جمعیت پیاده طی کنیم. وقتی به باغ فین می رسیم تازه متوجه می شوم که ایام نوروز، موقع مناسبی برای دیدار از دیدنی های ایران نیست.
انبوه جمعیت در صف های طولانی بلیت می خرند و وارد فضای باغ فین می شوند. بعد هم صف می بندند تا حمامی را ببینند که معروفیتش را وامدار رگ زدن امیرکبیر است. بچه ها سعی می کنند روی فواره های بایستند و جلوی ریزش آب را بگیرند. دور شتر گلوهای هردو کوشک پر از جمعیت است و جای سوزن انداز نیست. تازه معلوم می شود که ابیانه بیهوده آن همه جمعیت را به خود راه نداده بوده. در تعطیلات نوروز همه جا از جمعیت موج می زند.