مهتاج رسولی
من در حالی که پشت فرمان نشسته ام شاهد حرکت ماشین های غول پیکر راهسازی هستم که پی در پی کوهها را می کنند و بار کامیون می کنند تا جاده را که تا به حال بارها پهن شده، پهن تر کنند. این ماشین ها بیست سی سال است که از حرکت بازنمی ایستند. هر روز جاده را پهن تر می کنند و باز جاده برای تعداد هرچه زیادتر شونده ماشین ها تنگ می آید و باز باید پهن تر شود.
در حال رانندگی و در عالم تنهایی خود غر می زنم و یاد "نیل پستمن" آمریکایی می افتم؛ جامعه شناس وسایل ارتباطی که به گمانم دو سه سال پیش خاموش شد؛ بک آدم درجۀ یک، نظیر مارشال مک لوهان یا الوین تافلر، بخصوص در کتابهای "زندگی در عیش، مردن در خوشی" و "تکنوپولی"، آنجا که به این نتیجه می رسد که بشر دارد بردۀ ابزار و آلاتی می شود که به دست خود ساخته و قرار بوده از آنها برای آسایش خود استفاده کند ولی حالا بازیچه آن شده است.
مگر ما از پس راه آهن که کوه و دشت و صحرا و جنگل را شکافت و نابود کرد، برآمدیم؟ مگر رادیو تلویزیون را که امروز تمام زندگی مان را پر کرده و همه عمر ما را گرفته و ما را از کتاب و کتابت دور کرده توانستیم چاره کنیم؟
از اوشون تا دیزین، جای ییلاق های تهران، آنچه بیشتر به چشم می خورد آپارتمان است و انبوهی آهن و فولاد که بالا می روند تا روستاها را که دیگر روستا نیست، از ریخت بیندازند. و ییلاق را که پیش از این زمزمۀ جویبار داشت و درختان بلند سایه افکن، زشت و بد هیکل کنند.
در فشم و میگون گاهی واژه "قصران" را روی تابلوها می بینم و به یاد می آورم که پدران ما چه خوش ذوق بوده اند. هر جا که چشمه و جویبار فراوان بوده و تبدیل به رود می شده نام "رودبار" به آن داده اند. رودبار زیتون، رودبار الموت و رودبار قصران، هر سه نام آشنایی هستند. رودبار قصران نام همین ییلاقاتی است که امروز دارم از آن عبور می کنم. اما رودی نمی بینم.
رود در نهانگاه باغ هایی که دیگر وجود ندارد و تبدیل به محوطۀ هتل ها و رستوران هایی شده که نام های رمانتیک بر خود نهاده اند؛ گم شده است. تا وارد این رستوران ها با نام های رماتنیک شان: شب های کوهستان، ستارۀ شب، سفره سرای صخره، باباکوهی، شب های شمیران و مانند اینها نشوی، نه آب را خواهی دید و نه زمزمه جویبار را خواهی شنید.
سی چهل سال پیش وقتی با هم سن و سالان سوار اتوبوس می شدیم و به اینجا می آمدیم هرجا که پیاده می شدیم آب بود و رود بود و کوه بود و باغ بود. می توانستیم بساط خود را پهن کنیم و در سایۀ بیدی یا گردوبنی ولو شویم. حالا همه آنها یا به ویلا تبدیل شده اند یا به آپارتمان. آبرود در آهن و سیمان گم شده و صدای جویبار دیگر به گوش نمی رسد.
هنوز به اوشون نرسیده ام که دیدن ماشین های راهسازی مرا به یاد دکتر حسابی می اندازد. نمی دانم کجا خوانده ام که این جاده را اول بار، شصت هفتاد سال پیش، دکتر حسابی ساخت و چقدر هم به آن افتخار می کرد.
پیرمرد! اگر بودی و اینهمه آپارتمان می دیدی که کنار همین جاده هوا رفته، از کرده پشیمان می شدی. می بینی چه کرده اند استاد؟ می بینی چه می کنند؟ کوه دماوند هم از دستشان در امان نیست. می خواهند جاده بکشند و تا قله آسفالت کنند. تا قله! می بینی استاد! هنوز افتخار می کنی؟
هنوز اول جاده هستم که دیدن پاره ای نام ها مرا به یاد دهات اطراف می اندازد؛ لالون، زاگون و نام های دیگر.
اما این سو، سمت غرب روستایی هست به نام امامه (به فتح الف) که یکی از زیباترین و دیدنی ترین روستاهای ناحیه است. خاطرات پر می گشاید و انیس الدوله در خاطر زنده می شود. دختر دهاتی اهل همین امامه که وقتی چشم ناصرالدین شاه به او افتاد، مطابق معمول دلش خواست او را به زنی بخواهد. آن دختر دهاتی بعدها ملکه دربار شد و هنوز هم نیمی از بازار به نام اوست.
همانطور که بیشتر امامه ای نام فامیلشان انیسی است. به خود می گویم لیاقت هم خوب چیزی است. زنان شهری ناصرالدین شاه، هیچ یک اینهمه اسم و رسم در نکردند که این دختر دهاتی امامه ای. انیس خانم اگر از گورت بلند شوی و بیایی اینجا توی جاده ای که دکتر حسابی بهش افتخار می کرد دود از کله ات بلند می شود و باور نمی کنی که اینجا همان ییلاق باصفایی است که در آن بزرگ شدی.
بین اوشون و فشم مرزی و فاصله ای نیست. به هم پیوسته اند. اصلا بین هیچ دهی با هیچ ده دیگر مرزی نیست. میگون؟ میگون که هیچ، آن روستای پر طراوت که ترانه سرا و خواننده از شب هایش می گفتند و همه را در آنجا به رقص دعوت می کردند مثل یک شهر بدقواره، یک میدان بی ریخت دارد که نپرس. تمام ده، پر از آپارتمان در هر دو سوی جاده، و البته در این اول صبح تابستان هوایی دارد عین بهشت. خنک و دلچسب. بی خود نیست اینهمه بنگاه معاملات ملکی در آن قطار شده اند. هر کس پول دارد مرحمت کند و زمین و ویلا و آپارتمان تحویل بگیرد.
میگون آنقدر بزرگ شده که نمی دانی کی از آن بیرون می روی و اصلا اینجا که هستی باز میگون است یا جای دیگر. شک می کنی که شاید به شمشک رسیده ای اما نرسیده ای. تازه خدا را شکر که نرسیده ای. چون وقتی چشمت به شمشک بیفتد تازه می فهمی میگون چقدر جای خوبی است. شمشک را که ببینی می فهمی میگون هنوز دلپذیر است.
از همان دروازه ورودی شمشک کوهی از آهن، دید و چشمانت را سیاه می کند. همینطور آهن می بینی که روی هم انبار شده و ساختمان بلند است که به هوا می رود. دره شمشک دیگر دره نیست. از ساختمان و از آهن و سیمان پر شده است. هیچ جای دنیا اگر چنین دهی می داشتند اجازه نمی دادند چنین از بی ذوقی و بد قوارگی مالامال شود. با شمال تهران، با کوههای سر به فلک کشیدۀ البرز هم همین کار را کرده ایم. البرزی که زیبایی تهران به حساب می آمد در واقع نابود شده و چیزی از آن باقی نمانده است. دور نیست که دماوند را هم آسفالت کنند و برای ساختن آپارتمان بفروشند.
از شمشک که رد می شوم آرام می گیرم. هنوز بساز و بفروش ها دستشان به ارتفاعات دیزین نرسیده است. هنوز کنار آبی که از دره جاری است می توان دمی آسود. هنوز در دست نسیم و بادهای خنک است. هنوز پای جرثقیل به آنجا نرسیده. هنوز دکه های آش رشته برقرار است. فعلا آش رشته را عشق است. آقا لطفا یک آش رشته.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
matlabe besyar jaleb va akshaye khobi boodand.
Mote-assefae ah az nahad har agahi boland mishavad ke ba iran va shahrhaye ma che karde-and.
Ey kash agar ham misazand osoole shahrsazi va hamkhaniye namaha ba tabi-at ra ra-ayat konand. Amma dar mamlekati ke reshve va pool hame ghanonha ra mikharad digar ghanon-madari bimana shode.
Sad afsoos.