سحر، دختری است که زندگیاش را با تار و شانه رنگ میزند. از وقتی یادش میآید، با این فضا پیوند عمیقی دارد. زیرا زندگیاش را در همین حال و هوا و در صدای شانه زدنهایی ممتد، نفس کشیده است.
برای این دختر، زندگی کودکانه، سرگرمی و تفریح معنی خود را از دست داده است. او هم مثل خیلی از کودکان افغانستان زود بزرگ شده و بیشتر از دلهرههای کودکی، اضطراب زندگی را در او حس میکنم. کار، درس و باز هم کار. کسی او را وادار به این برنامۀ روزانه نکرده، اما او فهمیده که بافت تابلوفرشها راه خوبی است برای امرار معاش و زنده ماندن در افغانستانی که فقر در تار و پودش خانه کرده است.
او تابلوفرشهای زیادی را همراه با پدرش کار کرده و چهرۀ رهبران سیاسی مشهوری را بر تابلوها نقش زده است.
سحر میگوید: "طرحهای زیادی در ذهنم است که حتا پدر نقشۀ بعضی از آنها را برایم آماده کرده و دوست دارم، اگر کارهای فرمایشی تمام شوند، به سراغشان بروم."
گرچه قالیبافی در این خطه پیشینهای طولانی دارد و بسیاری از مردمان این دیار با آن آشنا هستند، اما از بافت تابلوفرش سالهای زیادی نمیگذرد. اما در همین مدت نیز هنرمندان این کشور با تلاشهای بیوقفۀ خود توانستهاند مرزها را پشت سر بگذارند.
کاردستیهای سحر نیز تنها در افغانستان نه که در منطقه، اروپا و امریکا مجللترین خانهها را آزین بستهاند. اما همۀ زندگی آنها خلاصه میشود به دو اتاق کوچک، سه دار قالی و کامپیوتری که گاه اندیشهای را در آن حبس میکنند.
دستان هنرور سحر روز تا روز در تار و پود قالی، سبز و شادابتر میشوند و هر روز زندگیاش بیشتر در تار و رنگ ریشه میکشد.
سحر دوست ندارد تابلوهایی که با عشق و شببیداریها به دنیای خود دعوت کرده، با گمنامی راهی سرزمینهایی شوند که حتا او خودش نمیداند کجاست. راست میگوید. این دختر میداند تابلو، تصویر هر کسی که باشد، مال اوست و او دختر افغان است. او بارها در دل، خدا خدا کرده که نمایشگاهی در سطح کشوری و جهانی برای آثار او و هنرمندان هموطنش برگزار شود و او با افتخار و غرور به دیگران بگوید: این است هنر افغانی، نه آن کشتارهایی که شهره است در جهان. و این تبلور همان آرزویی است که بر جدارههای احساسات پدرش خشکیده شد و کسی نفهمید.
سحر مسئول کارگاه بافندگی است، اما می گوید، هنوز به پای پدر نرسیده و خیلی چیزها را باید یاد بگیرد و تجربه کند. او به هنرش میبالد و حتا به همکلاسیهایش گفته که اگر دوست دارند، به گارگاه آنها بیایند و یاد بگیرند. اما تنها پاسخی که هر بار شنیده، "قالینبافی بسیار سخت است، کی میتانه؟" بوده است.
سحر تارهای رنگی را با ظرافت در کنار هم میچیند و میگوید: "تعداد رنگهایی که در تابلوها، استفاده میکنیم، خیلی زیاد است. هنوز رنگها را به درستی نشناختهام. گاهی وقتها رنگ چشم یا جای دیگری را اشتباه میکنم. اما پدر زود به دادم میرسد."
پدر سحر رنگشناس زبدهای است. او رنگها را دستهبندی کرده و به دخترش فهمانده که با ترکیب رنگها میتوان هویت افغانستانی تابلوها را برجسته کرد. همان رنگهایی که در لباس، آرایش و دکور افغانی حرف اول را میزند.
سحر دویست و بیست و پنج رنگ را در بایگانی رنگها قرار داده و انتظار میکشد تا بایگانی دو هزاررنگی پدر را به زودی مال خود کند. شاید او میداند با این رنگها میتواند زندگی خود و جامعهاش را، همان طوری که دلش میخواهد، رنگ بزند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
خداوند شما را موفق داشته باشد.