وقتی اولین بار سر کلاس بهمن جلالی نشستم، هیچ فکر نمیکردم رابطۀ ما ۱۵ سال تا زمان مرگش ادامه یابد. اگرچه حضور سر کلاسش تنها به همان سال بر میگردد، اما در تمام این پانزده سال، چشمۀ جوشان داناییهایش سیرابم نکرد.
پیش از آن در بارهاش بسیار شنیده بودم که استاد خوبی است و دانشجویانش دوستش دارند. هم از این روی بود که با ضبط صوت در کلاسش حضور یافتم و تمام آن ترم، هرچه در کلاس میگفت، ضبط میکردم. او درس تجزیه، تحلیل و نقد عکس میگفت و ما تشنه به تصاویری بودیم که در کلاس نشانمان میداد و حرفهایی که در بارۀ آنها میزد. سال ۱۳۷۳ بود، در دانشکدۀ هنر دانشگاه آزاد در چهارراه ولیعصر.
بعدها همیشه با خنده از این موضوع یاد میکرد و می گفت: "دیدم یکی اومده نشسته ردیف جلو هر چی من میگم ضبط میکنه، با خودم میگفتم این دیوونه کیه دیگه. اما جدا از شوخی تو با آن ضبط کردنت در بین دانشجوها در ذهنم ماندی." در پایان کلاسهامان، صندلیهای بوفۀ دانشکده منتظرمان بودند. همراه تعدادی از دانشجوها بحثکنان در بارۀ عکاسی به بوفه میرفتیم و چای بود و سیگار و بحث عکاسی. آنقدر که خسته میشد و میگفت، بذارین دیگه من برم.
قدرت سخنگویی خوبی داشت و کلامش در جان مینشست. در بارۀ عکس عالی حرف میزد. کمتر کسی در ایران به خوبی او توان سخن گفتن در بارۀ عکس را داشت. این توان تنها محدود به عکس نمیشد، بلکه حتا وقتی واقعه یا خاطرهای نیز تعریف میکرد، بسیار جذاب روایت میکرد، و اگر در دایرۀ دوستان نزدیکش نشسته بود، جذابیت بیشتری هم داشت.
هیچ چیز استادی در او دیده نمیشد. اهل استادبازی نبود. رفتارش به استادها نمیخورد، اما جوهرۀ واقعی یک استاد را داشت. آموختن را بلد بود. در پیدا کردن استعداد استاد بود. به همین دلیل است که تعداد زیادی از شاگردانش اکنون از عکاسان بنام ایران هستند. بعد از این همه سال هنوز هم دانشجویان جوان عکاسی را میبینم که مانند پانزده سال پیش من برای رسیدن ساعت کلاسش بیتابی میکردند.
با همه دوستی میکرد. رفتار و گفتههایش پر از طنز بود و این، جذابیت کلامش را چندین برابر میکرد. عاشق دانشجوهایی بود که به کار دل میدادند. حاضر بود برای آنها همه چیزش را بدهد؛ برای دانشجوهایی از این دست که بیشتر از حد انتظار کلاس و دانشگاه کار میکردند.
در عین حال سختگیر بود. یک همکلاسی داشتیم که با کیف سامسونت میآمد سر کلاس. آن موقع خیلی مد بود بین دانشجوها، ولی نه در دانشگاه هنر. همیشه او را آقای مهندس خطاب میکرد و میگفت، آخه عزیز من مگه آدم با سامسونت میاد سرکلاس عکاسی؟
مخالف سرسخت مراسم رسمی بود، از افتتاحیهها و اختتامیهها دل خوشی نداشت. همیشه تا فرصتی پیدا میکرد، به آرامی انگار لیز میخورد و مجلس را ترک میکرد.
یکی از روزهایی که به دفترش رفتم، دیدم یک وسیلهای شبیه رادیو در حال خواندن است، اما شکلش خیلی به رادیو نمیماند و از پشتش سیمی درآمده و به پشت بام رفتهاست. پرسیدم: این دیگه چیه؟ گفت: رادیوی ماهوارهای. آن موقع برایم عجیب بود، ندیده بودم. بعدها میدیدم که مدام پیچش را میچرخاند و همه جور موسیقیای را گوش میدهد. میگفت: "عکاس باید همه چی رو بشنوه". این یکی از آن اعتقاداتش بود که عکاس باید در مورد خیلی چیزها بداند.
میتوانستی مطمئن باشی، وقتی به دفترش میروی، روزنامۀ آن روز برای مطالعه موجود است. عادت به روزنامهخوانی داشت، مرتب و دقیق، وقتی تحلیلهایش را میشنیدی و در بارۀ جریانات روز جامعه بحث میکردی، متوجه میشدی که از همه چیز آگاه است.
در مورد خودم همیشه میگفت: "چرا این چیزایی که به ذهنت میرسه انجام نمیدی؟ مدام برای خودت پروژه تعریف میکنی. بابا یکی رو انجام بده، بعد برو سر بعدی." و حالا من ماندهام با غم کتابی که قرار مصاحبهاش را با او گذاشته بودم و هرگز انجام نشد! مصاحبهای بلند با او در بارۀ زندگی و کارش.
میدانم که سفرۀ دلش را با هر کسی باز نمیکرد. به چند نفر از دانشجویانش اعتماد بسیار بالایی داشت. طرح اولیۀ آن کتاب را هم به او دادم، با همۀ پرسشها. موافق بود. اتفاقات بعد از انتخابات دل و دماغی برای کسی نگذاشت. بعد که قرار شد ایران را ترک کنم، موضوع را با او در میان گذاشتم. نگران بودم کتاب به سرانجام نرسد. گفت: "حالم خوش نیست، حالا بعد قرار میگذاریم." نشد که نشد و فقط حسرتش ماند.
همان زمان دانستم که شخص دیگری نیز این فکر را در ذهن دارد. حالا خدا خدا میکنم که او پیش رفته باشد.
آخرین روزهایی که قرار بود از ایران خارج شوم به دیدنش رفتم. چند ساعتی نشستیم و گپ زدیم. گرفته بود و میگفت: "اگر میخواهی بروی چرا زودتر نمیروی؟ معلوم نیست فردا چه میشود."
باور ندارم که بهمن جلالی دیگر نیست. و باور ندارم که دوباره ننشینیم با رعنا و دوستانمان دور هم، و او از زندگی نگوید و از همه چیز حرف نزنیم و ما یاد نگیریم از او.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
صحبت های آقای جلالی در باره رخ دادن اتفاق دوباره ای مشابه انقلاب سال پنجاه و هفت، 2 سال پیش صورت یافته است