۰۳ ژانویه ۲۰۱۲ - ۱۳ دی ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
پارنج، نامی زیبنده است برای نمایشگاه عکسهای مسیح شریف موسوی در گالری شش تهران که روز نهم دیماه گشایش یافت و تا نوزدهم دیماه برپاست. از آن مهمتر این که پارهای عکسها یک دنیا حرف دارد. پارنج، همانند دسترنج، برای کارگرانی است که ازبامیان و کابل و مزار شریف تا شهرهای مرکزی ایران راه سواره یا پیاده میکوبند تا شکم خود را سیر کنند و از همین رو عنوان مناسبی است برای بیان رنجهای کارگرانی که به قول شاعر پیاده آمدهاند و پیاده میروند.
هنوز وارد نمایشگاه نشدهام که عکسی مرا میخکوب میکند. یکی از همراهان که پیش از من رسیده، با نگاه میپرسد: دیدی؟ میگویم محشر است و پیش از آنکه عکسهای دیگر را ببینم از دختر جوانی که گالری را اداره می کند، میپرسم: عکاس در نمایشگاه حضور دارد؟ دستش را دراز میکند و با انگشت جوانی را نشان میدهد که بیستوچند بهار بیشتر از عمرش نمیگذرد، اما گویا میتواند بار سرنوشت را همراه با دوربینش روی شانه حمل کند.
عکسها همه سیاه و سفید است و این البته مناسبت بیشتری دارد برای ترسیم روزگار نهچندان امیدبخش کارگرانی که تمام سعیشان سیر کردن شکم پیچ پیچ است و البته به کف آوردن لقمۀ نانی و به غفلت نخوردن آن، بلکه فرستادنش برای زن و فرزند یا پدر و مادر در افغانستان؛ هرچند با این امر که این آدمها از روزگار باستان و از قعر دنیا نیامدهاند، بلکه در همین روزگار ما، از همین کشور همسایه و همزبان آمدهاند، خوانایی چندانی نداشته باشد.
عکسی که ما را میخکوب کرده، عکسی است از اتاقی که تعدادی کارگر افغان در آن به استراحت مشغولند. این جایی است که منزل یا خوابگاه همۀ آنها با هم است. یک زیرانداز کهنه، یک کتری خسته و فرسوده، یک لیوان چای تیره، یک قندان، با قامتهایی ولوشده بهر استراحت و شلوارهای پُرلک و پرچین که حکایت از کار سنگین دارد، و مقداری خرتوپرت، تمام آن چیزی است که کارگر افغان در سی چهل سال گذشته از جهان بیدادگر نصیب بردهاست و هنوز میبرد. با وجود این یک نگاه تیز از ژرفای اتاقی که گویی ته دنیاست، با دو چشم باهوش که جهان بیرون را به نظاره نشسته و سهم خود را انتظار میکشد، مرا از ته قلب شادمان میکند.
عکسهای دیگری هم هست که کم از آن عکس نیست. یک کارگر افغان بر فرش زمردین باغ نشسته، سفرهای در برابر خود پهن کرده که بر آن یک بشقاب خیار خردشده و یک قرص نان در کنار یک استکان چای قرار دارد. انگار در بهشت برین نشسته و مقامش را به دنیا و عاقبت نمیفروشد. چهرۀ متبسمش که حکایت از رضایتش از روزگار و ماحضر خویش دارد، ناخودآگاه مرا به یاد این رباعی خیام میاندازد:
تنگی می لعل خواهم و دیوانی / سد رمقی باید و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی / خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی
وقتی از عکاس میپرسم که این صحنه و صحنههای همانند را کجا گرفته و او، از باغهای "جابان" دماوند نام میبرد و اشاره میکند که حاصل یکی دو سال کار مداوم است و رفتوآمد و رفاقت با بچههای افغان، در مییابم که توفیقش حاصل تصادف و اتفاق نیست. در عین جوانی توانسته با جستجوی دراز خود، صحنههای دلخواه را پیدا و ثبت کند. عکسی که جوانی را چمباتمهزده بر سر گاوصندوقی، نشان میدهد که در عالم فکر و خیال فرو رفته، به ما میگوید عکاس ما شکارچی ماهری هم بودهاست. اما گذشته از هر چیز، چهرۀ برخی از این جوانها، مرا به یاد "ایوب" میاندازد که از مزار آمده بود، نوزده ساله بود و سیساله مینمود، سه روز بینانوآب، گرمای تابستان صجرای تشنگیآور بلوچستان را کوبیده بود تا به وادی ایمن برسد. چهرهاش هیچ وقت از یادم نمیرود. دلم برای او و همۀ بچههای افغان که رفتهاند یا اخراج شدهاند، تنگ شدهاست.
در نمایشگاه مسیح شریف موسوی، هر عکسی حکایت خود را دارد و دنیایی حرف با خود حمل میکند. انگار چیزی در چشم دوربین هست که در کلمه نیست، یا زبان از بیان آن قاصر است. با وجود این شاید بتوان گفت سوژه چنان نیرومند است که حتا عکسهای ضعیف را هم توجیه میکند.
در بازار بیدر و پیکر گالریهای تهران که فکر پول درآوردن و تجارت، فرهنگ را از رونق انداخته، باید از گالری شش سپاسگزار بود که هنوز به بیانِ هنری، بیشتر از کسب و کار، اهمیت میدهد و نمایشگاههای خوبی از عکسها و عکاسان میگذارد.
عکسهایی از نمایشگاه پارنج را در گالری این صفحه میتوانید ببیند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب