ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
بیت شعری است از سعدی که روی در ورودی آرامگاه او نوشته شدهاست. هوای عصر است و باد خنکی از طرف کوه فهندژ میوزد و بوستان سعدی در دستم است و وارد باغ میشوم. کتاب را ورق میزنم و به روزگاری فکر میکنم که سعدی دامنۀ این کوه نشسته شعر گفتهاست، عاشق شدهاست و در این خانقاه که امروزه آرامگاهش شده، روزگار میگذراندهاست. خانقاهی که در قرن هفتم هجری توسط خواجه شمسالدین محمد صاحبدیوانی، وزیر معروف آباقاخان، به مقبرهای تبدیل شد و به مرور بنا رو به ویرانی رفت، به طوری که در قرن دهم اثری از آن باقی نماند. روزگار چرخید تا اینکه کریمخان زند، عمارتی باشکوه بر فراز قبر شیخ شیرازی بنا نهاد.
عصرهای شلوغ شیراز از ترافیک پارامونت و عفیفآباد و پاساژهای پر هیاهویش میتوان به سعدیه پناه برد. در فضایی آرام بهدور از همۀ صداها و روزمرگیها، میشود اندکی سعدی خواند، فالودۀ شیرازی خورد و به ماهیهای حوض سعدی غذا داد.
پلههای حوض ماهی را پایین میروم. در عمق دهمتری قناتی وجود دارد که آب زلالی روان است و ماهیهایی که سرمست از این فضا در آب میچرخند. آن طور که "ابن بطوطه" نوشتهاست، در سالهای ۷۲۵ و ۷۴۸ سعدی این حوض هشتضلعی را ساخت و بعدها برای تجدید و بازسازی بنا این حوض کاملأ از بین رفتهاست.
در سالهای قبل از بازسازی بنا هر سال صدها نفر در چهلمین روز سال در محوطۀ جلو آرامگاه سعدی جمع میشدند و آش نذری میپختند که در فارس "دیگجوش" مینامند و از بامداد تا شب شادی میکردند و بر این باور بودند که یک ماهی قرمز که یک حلقه طلایی در بینی دارد، در آب بالا میپرد و میرود. ماهیهای این آب، مقدسند و هیچ کس حق صید آنها را ندارد.
لب حوض مینشینم و به کاشیکاریهای حوض ماهی خیره میشوم. کاشیکاریهای داخل حوض ماهی که به سبک سلجوقی است و توسط استاد کاشیکار "تیرانداز" طراحی شده. رقص ماهیها ناخودآگاه مرا به یاد شعر سعدی و روزگار پرماجرایش که به قول خودش همچون موی زنگی شده بود، میاندازد:
ز آب خُرد، ماهی خُرد خیزد / نهنگ آن به که با دریا ستیزد...
کف حوض سکهها میدرخشند. هر کدام نشانۀ آروزیی بوده که سرازیر این آب زلال شدهاست. مردم شیراز و اطراف، باورهایی خاص نسبت به حوض ماهی دارند و عدهای بر آنند که صاحب این آب، امام حسن، امام سوم شیعیان است. گروهی دیگر معتقدند، اگر دختر یا پسری دست و روی خود را با این آب بشوید، بخت او باز میشود و به خانۀ بخت میرود.
قاسم، پیرمردی که به قول خودش تمام موهایش را در آرامگاه سعدی سفید کردهاست، میگوید: "قدیمها که هنوز آرامگاه جدید را نساخته بودند، هر سال روز چهارشنبهسوری مردم میآمدند اینجا، آبتنی میکردند و با جامی که به جام "چهلکلید" مشهور بود، روی سر خود آب میریختند و اعتقاد داشتند که شفابخش است. الآن هم که آبتنی توی آب اینجا ممنوع شده، مردم بیرون از آرامگاه خودشان را به آب میزنند. برنامهشان هم این طور است که روز چهارشنبهسوری زنها و دخترها از ظهر تا نیمهشب شنا میکنند و از ساعت ۱۲ شب تا هشت بامداد نوبت پسرها و مردان است".
قاسم انگار دیگر توان ایستادن ندارد. روی نیمکت کناری مینشیند و ادامه میدهد: "داستان در مورد این حوض و این آب زیاد است. مثلأ در گذشته فکر میکردند که این آب سحر و جادو را باطل میکند. و کشاورزهایی بودهاند که میآمدند یک پیاله آب از این حوض در جوی آبی که با آن مزرعهشان را آبیاری میکردهاست، میریختند تا دیگر محصولشان را آفت نزند. یا مثلأ مردم میآمدند، لباسهایشان را توی آب میشستند. فکر میکردند که اگر لباسشان در این آب شسته شود، دیگر بیمار نمیشوند."
قاسم به زمین خیره میشود، پوزخندی میزند و سرش را تکان میدهد و میگوید: "معجزۀ سعدی بوستانش است. شفای سعدی و بیرون آوردن از جهل، گلستانش است".
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.