Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
جمعه بازار بهاری

لاله تبریزی

مجموعه عکس


صبح جمعه، حال و هوای تهران استثنائی است. ساعت هشت و نیم راه افتاده ام. کف خاکستری خیابان که در روزهای عادی زیربار ترافیک سنگین گم است، حالا به خوبی دیده می شود. می توان چاله چوله ها را از دور قبل از اینکه لاستیک ماشین در آن بیفتد، دید. ساختمان ها مشخص اند. مسیرها روشن است.

شهر به این بزرگی انگار جمع شده، کوچک شده. می شود، در یک چشم به هم زدن، ازغرب تا شرق، از شمال تا جنوبش را رفت. نمی دانم  این شهر واقعاً بزرگ است یا فقط  بر اثر ازدحام بیش از اندازه، راه ها کش می آید و طولانی می شود. فقط می بینم، بدون صدای بوق های گوشخراش و ویراژ های ناگزیر، شباهتی به شهری که هر روز گرفتار ترافیک تمام نشدنیش هستیم، ندارد.

خیابان اسلامبول، روبه روی ساختمان پلاسکو، غلغله است. پارکینگ حافظ  پر شده، مردمی که با اوضاع آشنا نیستند گیج و سردرگم، راه را بند آورده اند. ما که بلدیم، معطل نمی شویم و یک راست به پارکینگ روبه رو می پیچیم. اینجا هم ماشین ها برای ورود، صف کشیده اند و دارند قبض می گیرند. وسط محوطۀ باز پارکینگ، که در همان دقایق اول، سه چهارم آن پر شده، یک نفر روی بشکه ایستاده، از آن بالا فرمان می دهد کجا برویم و چطور پارک کنیم.

ضلع جنوبی خیابان اسلامبول، در پارکینگ پروانه، معرکۀ جمعه بازار معروف تهران است. اول صبح هنوز خیلی شلوغ  نشده و می شود  قدم زد، و بساطی ها را دید که  دارند بساط شان را مرتب می کنند.

طبقۀ اول بساط کهنه فروش هاست. یک کاسه و بشقاب قدیمی با گل های آشنا، همان اول چشمم را می گیرد. یاد مادر بزرگ و غذاهای بی نظیر و سرویس غذاخوری زیبایش می افتم. وقتی داشت به آمریکا می رفت، یک بشقاب میوه خوری کوچک از سرویسش را به رسم یادگار به من داد که نوۀ اول بودم. کاسه را بر می دارم لبش پریده و بشقاب هم رنگ و روی چندانی ندارد. قیمتش دود از کله ام بلند می کند. پنجاه هزار تومان! بهتر است فراموشش کنم.

بساط سنگ و گردنبند و خرت و پرت، نامرتب و به هم ریخته پهن شده و برای انتخاب، باید یکی یکی آنها را از هم جدا کنم  تا قابل تشخیص بشود. اول که قیمت می کنم، می گوید شش هزار تومان، حتی وعدۀ تخفیف می دهد. ولی موقع حساب که می رسد، آنها را که شش هزارتومان گفته بود، حالا با تخفیف هفت هزار تومان حساب می کند و پنج هزار تومانی ها حالا شش هزار تومان است. ما هم از رو نمی رویم و چانه می زنیم تا به عدد معقول تر برسیم.

کمی آن طرف تر، نوجوانی بساطی دارد پر از آویزهای رنگارنگ از سکه ها و حلقه های فلزی که قبلا فقط به سر و گردن زنان ایلات و عشایر دیده می شد، ولی حالا مورد توجه دختران شهری است. آویزهایی که انتخاب می کنم  نقص هایی دارد که باید درستش کند. برای آوردن ابزار کار، به سرعت بساطش را ول می کند و می رود. ظاهراً بساط بی صاحب روی دست ما مانده است. هاج و واج ایستاده ایم. مردی از بساط روبه رو که می خواهد به دوست همراه من تابلو بفروشد، می گوید نگران نباشیم. و وقتی تردید ما را می بیند، می گوید، بساط پسرم است! باید خودش خرج تحصیلش را در بیاورد تا مرد شود و امرار معاش را یاد بگیرد.

بعد هم به ما اطمینان می دهد خانواده اش هیچ مشکل مالی ندارد و این کار برای پسرک فقط جنبه آموزشی دارد! بی اختیار می پرسم سرمایه چی؟ سرمایه را شما گذاشته اید؟ بله. اگر فروش روزانه اش، سیصدهزارتومان باشد، سهم او سه هزار تومان است، اگر پانصد هزار تومان، پنج هزار تومان. می پرسم شغل خودتان چیست؟ مغازه دارم، در همین خیابان منوچهری، عتقیه فروشم! متوجه می شوم، بساط کناری، مال برادر جوانتر آقاست و دو سه تا آنطرف تر هم مال پسر دائی اش. عجب اوضاعی است، درآمد او از کار پسر نوجوانش از خنزر پنزر، در یک روز تعطیل بین سیصد تا پانصد هزار تومان است. به حقوق باز نشستگی استاد دانشگاه فکر می کنم که درماه به چهارصد هزار تومان هم نمی رسد.

جمعه بازار در چهار سالن برقرار است. طبقۀ اول، هر دو قسمت شمالی و جنوبی، بساط کهنه فروش هاست. در طبقه دوم بیشتر رومیزی و روتختی و لباس های محلی و کارهای دستی چیده شده. قسمت هایی هم پر از میز و صندلی و صندوق های قدیمی و فرش های دستباف است.

رستوران و کافی شاپ جمعه بازار هم درهمین طبقه، از چند تیر و تخته چوبی سرهم بندی شده که رویشان را با فرش و گلیم  نیمدار و پتو و غیره  پوشانده اند.
 قیمت یک لیوان چای درظرف یکبار مصرف،۲۰۰ تومان است. چند تا خرما هم می شود ۵۰۰ تومان!

چند نقاش هم بساط کرده اند. یک نقاش جوان کنار تابلوهایش چمباتمه زده با ما از تابلوهایش می گوید. می گوید نقاشی را در هنرستان یاد گرفته، و مرد میانسالی را که ناگهان ظاهر شده، به عنوان استادش معرفی می کند و می گوید هنرش را مدیون اوست. استادش می گوید چند سال در فرانسه بوده و با برادرش که طراح چهرهً توریست ها بوده، زندگی کرده و خودش هم با نقاشی امرار معاش کرده است!

از سال ها قبل یک گروه از دانشجویان مبتکر با پارچه های نخی و پشمی لباس های طبیعی و مناسبی را تولید می کردند که  کارشان گرفته و چند شعبه در جاهای دیگر شهر پیدا کرده اند، ولی هنوز به بساط جمعه بازار وفا دارند.

حالا تعداد دخترها و پسرهای جوانی که تولیدات خودشان را برای فروش عرضه می کنند بیشتر شده. دخترهای جوان بساط رنگینی از انواع وسائل تزئینی مثل جاشمعی، جاکلیدی، پلاک و گل سر و گیره و زیور آلات چیده اند.

پسر جوانی روی یک سفرۀ سفید پاکیزه، تعداد کمی گردنبند و انگشتر، مرتب چیده و با غرور می گوید  قبلا در جمعه بازار کاسه و کوزه سرامیک می فروخته و هرگز باور نمی کرده روزی خودش تولید کننده چیزی باشد که می فروشد. این کار را تازه یاد گرفته چون سرمایه ندارد، به جای نقره از مس و به جای سنگ های زینتی از سنگ رودخانه استفاده می کند.

بلندگو مرتب به غرفه داران اخطار می کند که برای حساب و کتاب به دفتر  مراجعه کنند وگرنه جایشان را از دست می دهند. حتی شاهد یک دعوای حسابی هم برسر یک وجب جا بودیم که با دخالت مسئولین پارکینگ فیصله پیدا کرد.

ناگهان چشمم به تعداد زیادی نقاشی بچه ها می افتد که مرتب کنارهم چسبیده و یک تابلوی چند متری شده. رو به روی آن بساط خانم های خیری است که انواع ترشی و مربا و سمنو و حتی سبزی خوردن بسته بندی شده می فروشند تا با پول آن به کمک بچه های خیابان بروند. مشتاقانه کارت و مشخصاتشان را می دهند که اگر کاری بلدم که  آموزش بدهم، به کمک آنها بروم.

ساعت ده صبح شده، آنقدر شلوغ است که اگر یکدیگر را گم کنیم، بدون کمک موبایل محال است پیدا کنیم. بیشتر نمی توانیم بمانیم. بیرون که می آییم، خیابان بند آمده، پارکینگ رو به رو هم  دیگر جا ندارد. صف ماشین ها از دالان دراز پارکینگ گذشته و تا وسط خیابان رسیده. با اینکه در ورود را بسته اند، مردمان محترم از در خروج وارد شده، راه را بند آورده اند. کاسبی پارکینگ ها هم در این روز تعطیل حکایتی است.

وقتی به خانه می رسم و خرت و پرتی را که خریده ام باز می کنم، آه از نهادم برمی آید. چه پولی شوخی شوخی از جیبم پریده. تنها دلداریم، یادآوری چهرۀ هراسان و امیدوار جوان هایی است که بی پول و پرآرزو سعی می کنند گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند و جمعه بازار شاید جای اولین قدمهای شان باشد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- اردشیر بابکان، 2012/04/07
جالب بود دوست عزیز ممنون از راهنماییت.
- یک کاربر، 2011/03/17
خیلی قشنگ بووووود ! :)
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.