"خرافاتى نيستم، اما وقتى به گذشته و سرنوشتى كه برايمان رقم خورد فكر مى كنم، احساس مى كنم در وراى همه آن رخدادها، يك نيرو و يك اراده والا نهفته بود. چه شد كه اين خانه، آن همه حوادث ويرانگر را از سرگذراند و تاب آورد؟ فكرش را بكن، چهار صد سال! كم نيست."
"وقتى صدام موشك اندازى را شروع كرد، اين محله زير و زبر شد، خانه ها ويران شدند، ستون هاى مسجد جامع فروافتادند، طاق هاى بازار سلجوقى ازهم شكافتند، اما اين خانه فقط شيشه هايش شكست! اصلا چه كسى ما تهرانى زاده ها را از آپارتمانمان در مونيخ به اصفهان كشاند و در خانه شيخ جا داد؟"
اينها را خانم جلالى مى گويد؛ كنار همسرش و رو به پنجره اى كه در نگاه او زيباترين پنجره دنياست. در قاب اين پنجره هيچ نيست جز گنبد مسجد جامع و مناره هايش.
شيخ بهايى اين گنبد را هر روز مى ديده، گنبد نيز شيخ را بسيار ديده، هم او را، هم ميرداماد را، هم ميرفندرسكى را، هم ملاصدرا را...آه، خداى من! امروز بر درى كوبيدم كه كوبه اش سردى آهن را به گرماى دستان صدرالمتألهين سپرده.
تلفن زنگ مى زند و دقايقى به حرف هاى مادرانه مى گذرد.... "دختر بزرگم بود، هر روز از آلمان زنگ مى زند كه حال من و آقا را بپرسد. از وقتى آقا چشمش را عمل كرده، خيلى دلواپس است. آن دو تاى ديگر هم همين طور. هر سه تايشان مقيم آلمان هستند، هر سه تا شوهر آلمانى دارند و هر كدامشان دو پسر! تقدير را مى بينى؟ به خاطر همين دختر بزرگم كه با شوهرش مستندهاى فرهنگى مى سازد، گاه و بى گاه به اصفهان مى آمديم و همين شد كه اين خانه را خريديم.... آقا! امروز خيلى ساكتى، شما هم يك چيزى بگو."
عبدالعظيم جلالى فراهانى بيش از آن كه با زبانش سخن بگويد با چشمان نافذ و ژرفاى نگاهش حرف مى زند. ۱۴ سال پيش كه اين خانه را خريد، نه فقط اندوخته ساليان عمر را -كه از پس سال ها تدريس در دانشگاه بدست آورده بود- به پايش ريخت، بلكه هرچه رمق به تن داشت، صرف تعميرش كرد. آن هنگام ۶۷ ساله بود، اما گويى عشق به شيخ و خانه اش، نيروى جوانى را در وجودش زنده كرده بود.
"كارگرها به اين راحتى كار نمى كردند. حق هم داشتند، اين خانه مخروبه تمام بود. زيرزمينش تا سقف پر از خاك شده بود، فرغون فرغون خاك پر مى كردند و مى بردند سركوچه كه با ماشين ببرند. يك در و پنجره سالم نمانده بود. اين گچ برى ها مثل تاريكى شب سياه بود. اگر خودم آستين بالا نمى زدم و سرشان نمى ايستادم و شب و روز كار نمى كردم، كار تمام نمى شد."
و براستى اين شيخ كه بود كه بايد اين همه عشق به پاى خانه اش ريخت؟ اين شيخ نيز مثل آقا و خانم جلالى از دوردست آمده بود. در بعلبک لبنان به دنيا آمد، اما در ايران پرورش يافت. خانواده اش از سرشناسان شيعيان لبنان بودند و چون با بى مهرى حكومت سنى مذهب عثمانى روبرو شدند، به اميد آزادى در قلمرو دولت شيعه مذهب صفوى به ايران كوچيدند و خيلى زود به دربار صفوى نزديک شدند.
شيخ بهايى، كودكى و جوانى را در قزوين سپرى كرد و چون شاه عباس بزرگ پايتخت را از قزوين به اصفهان برد، به اين شهر آمد و در مقام مشاور شاه، شهرسازى اصفهان و تقسيم آب زاينده رود را پى ريخت. در واقع، آن چه اصفهان را در مقام نصف جهان نشاند، قدرت و ثروت شاه و نبوغ شيخ بود.
در زمان خود كشكولى از علوم گوناگون بود. چندان كه در فلسفه، فقه، كلام، تفسير قرآن، شعر و ادب، نجوم، رياضيات و معمارى تبحر فراوان داشت. اما خلقياتش با محيط پرطمطراق و آكنده از دسيسه دربار صفوى جور در نمى آمد، بدين سبب يكچند مناصب دولتى، از جمله شيخ الاسلامى دربار را وانهاد و در لباس درويشان در مصر و حجاز و عراق و شام و سيلان به گردش درآمد. آن گاه به ايران بازآمد، اين بار نه در قامت ديوانسالارى سياست پيشه يا مهندسى پرجنب و جوش كه در كسوت عارفى درويش مسلک.
واپسين سال هاى عمرش آغشته به عطر عرفان بود و بس و اين عرفان بعدها در پندار و كردار شاگردانش جلوه گر شد، شاگردانى كه سرآمدشان صدرالمتألهين شيرازى، تأثيرگذارترين فيلسوف چند سده اخير ايران است.
مرگ شيخ به سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان رخ داد و چون تولدش را در ۹۵۳ نوشته اند، هنگام مرگ ۷۸ ساله بود. پيكر او را در ميدان نقش جهان با شكوه تمام تشييع كردند و آن گونه كه اسكندر بيك منشى، مورخ رسمى شاه عباس نوشته، ازدحام "وضيع و شريف" از پى جنازه او جاى سوزن انداختن در آن ميدان فراخ باقى نگذارده بود.
پيكرش را طبق وصيتش به مشهد بردند و كنار بارگاه امام هشتم، در جايى كه اكنون رواق شيخ بهايى خوانده مى شود، به خاك سپردند.
گزارش مصور اين صفحه داستان مرد و زن عاشق پيشه اى است كه در خانه شيخ بهايى، چيزى فراتر از ظاهر آراسته آن را جست و جو مى كنند. گويى ترجيع بند شيخ را به گوش جان شنيده اند:
روزى كه برفتند حريفان پى هركار/ زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب كردم و او جلوه گه يار/ حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه...
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به ایرانی بودنم افتخار می کنم. کاش اون زمون به دنیا اومده بودم. باز هم می گم عالی بود. مرسی عزیزم.
بسیار عالی
خانم وآقای جلالی دلتون شاد
موسيقي اين كار از آلبوم شرق اندوه (آلبوم 1) اثر آقاي كيوان ساكت است.
thank you
من آدرس شما را در تارنمای خود گذاردم تا دانش آموزان عزیزم نیز این مطلب را ببینند و به بزرگان سرزمینشان و بزرگ منشانی که این بزرگی ها را نگهداری می کنند،ببالندو درس بزرگی را بیاموزند.
با سپاس
در ضمن واقعاً باید دست خانم و آقای جلالی را بوسید
عالی بود
از همين خاك جهان دگري ساختن است
آدم نمیدونه چی بگه ؟ از یه طرف هم خوشحالم که میبینم حداقل یکی ازآثار بجا مونده از قدیم تبدیل به آپارتمان نشده ولی از طرفی هم نگران آینده این خونه میشم که بعد از این نمایش و معرفی زیر دندون بعضی ها مزه کنه و خدا بدونه که چی به سر صاحب خونه بیاد.
زیبا بود
دل آدم را به درد می آورد...
می توان کلی جمله گفت که شروع همه آنها این یک کلمه سوزناک است: "ایکاش..."
خانواده محترم جلالی، زبان از سپاس شما قاصر است. چیزی نمی توانم بگویم جز این که اشعاری از شیخ بهایی را تقدیمتان کنم :
آنان که شمع آرزو در بزم عشق افروختند / از تلخي جان کندنم، از عاشقي واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسأله / امروز اهل ميکده، رندي ز من آموختند
چون رشتهي ايمان من، بگسسته ديدند اهل کفر / يک رشته از زنار خود، بر خرقهي من دوختند
يارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق / دردي خريدند و غم دنياي دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، يارب! بهائي شب چه گفت؟ / کامروز، آن بيچارگان اوراق خود را سوختند
امیدوارم همیشه فرخ طالع باشید
خانواده جلالي، شما براي همه ما ايرانيان پدري و مادري کرده ايد شما يادگار پدران و مادران ما را گرامي داشته ايد و اين پيشينه را زنده کرده و رخ به رخ ما قرار داده ايد.
شما هم براي همه ما ميهن پرستان عزيز هستيد و الگو.
در هر صورت دستتان درد نکند.
دست شما و همسرتان را مي بوسم. شما باعث افتخار فرهنگ ايران سرافراز هستيد. پاينده باشيد.