در بازار مسگرهای یزد، زیر تاقی، حجره هایی که روزگاری آواز خستگی ناپذیر چکش هایشان با شور زندگی در هم می آمیخت، امروز کمترصدایی به جا مانده.
بازار دیگ و قابلمه های یک شکل کارخانه ای، ظروف بی هویت آلومینیومی وطنی و اقلام نازل وارداتی از این دست، جا را برای سینی های سنگین پر نقش و نگار و آفتابه لگن های مسوار تنگ کرده اند.
آقا مجید، مردی خوش مشرب و سرزنده، که از کودکی کارش را در بازار مسگری شروع کرده، برایم می گوید که امروز تنها به سفید کردن دیگ های مسی عظیم مراسم عاشورا قناعت می کند و گاه گداری به فروش اجناس مسی قدیمی که از خانه های مردم می خرد.
ته بازار حجره دیگری هم هست. هم نوایی چکش آقا مجید با چکش آن حجره آخر در عین غریبانگی دلنشین است. غریبانه تر می شود وقتی می فهمم که آن حجره دار ته بازار افغان است؛ و غمگینانه تر، وقتی حکایت دو برادر را می شنوم که شاگردان آقا مجید اند.
خسرو و فرامرز برادران هشت و یازده ساله (شاگردان آقا مجید) بازماندگان زلزله فاجعه بار بم هستند. پدر و مادرشان کارگران افغان باغ های خرمای پر شهد بم، در خواب بودند که آن گونه زمین تپید.
از آن روز تلخ تا کنون این دو برادر با تنها خواهرشان پریسا، مهمانان ناخوانده عمو و زن عمویشان هستند که به جز دخترکی که زیر آوار مانده، سه فرزند پسر دیگر هم دارند. به خانه شان رفتم تا با بچه ها و زن عمویشان زهرا گپی بزنم .
زهرا زن جوان مصیبت کشیده ای است. برایم گفت که شب فاجعه بم، برادر شوهر و زنش با بچه هایشان فرامرز و پریسا و خسرو مهمان آن ها بودند. بچه ها خوابشان می برد و به اصرار زن عمو ، آن جا می مانند تا فردا به خانه خود برگردند و پدر و مادر می روند.
زهرا مبتلا به آسم است. پوکه های اسپری بکلومتازون را نشانم می دهد و می گوید دارویم این است اما خوب ما که بیمه نیستیم.
بزرگ کردن شش کودک کاری طاقت فرساست. پسر ها را به خاطر اعتراض همسایه ها به کار فرستاده. می گوید به سر و کول هم می پرند . دایم دست و بالشان زخمی است یا سربام کفتر بازی می کنند.
چیزی که به قول خودش "جگر خونش می کند" از دست رفتنِ فرزندش راکیه (رقیه) است. شب ها با عکس راکیه می خوابد و در آن خانه کاهگلی پر از غبار کویر، تنها قاب عکس راکیه را می روبد.
از پریسا دلخور است: پریسا با هیچ کس گپ نمی زند. حیاط را خوب نمی روبد. ناخن هایش را نمی گیرد. با پریسا که حرف می زنم پاسخم تنها قطرات درشت اشک برگونه های اوست.
مرد زهرا خانم، آقا حبيب، بنائى مى كند و دلش از مدرسه نرفتن بچه ها خون است. كارت اقامت بچه ها از بم است و آنها را در يزد به مدرسه نمى پذيرند. قرار است حبيب كه براى تمديد كارت ها امسال به بم مى رود جويا شود كه شايد بشود كارى براى بچه ها كرد.
اگر به راستی خواهان این باشیم که کار درستی کرده داده باشیم، باید در نگهداری و باروری هر دو کوشا باشیم.
فرصتهای ماندگارتری برای بچه های افغانی در کشورشان وجود دارد.
باید اگر تلاشی هم می کنند آن را در کشور خودشان بهره برداری کنند.
?komak kard
Mehrawe khanom az gozareshate por mohteway shoma sepagozaram
pirooz we sarboland bashid
Kordi az Holland