گفت حدس بزن چه کسی تلفن کرده بود. نام فیلمی در خاطرم زنده شد که می گفت: حدس بزن چه کسی برای شام می آید. گفتم از خارج بود؟ گفت نه. از شیراز؟ نه. از گیلان؟ نه. از تبریز؟ نه. فکری و گیج شدم و داشتم از کم هوشی خود شرمنده می شدم که گفت تا صبح بپرسی نمی توانی حدس بزنی.
نمی توانستم تا صبح صبر کنم.
گفتم کی بود؟
گفت: عظیمه.
عظیمه؟
و بعد، پرسیدن ها و جستجوها و جان گرفتن و زنده شدن خاطرات جوانی در آن ده زیبای نهفته در جادۀ چمستان، و به یاد آوردن شاگردان؛ عظیمه، زلیخا، رمضان، عابدین
راستی چند نفر درس را دنبال کردند؟
روکش، مرنده، کوکده، آقای درزی راهنمای سپاهیان دانش و چه چیزها و چه جاها و چه حکایت ها.
پرسیدم عظیمه از کجا زنگ زده بود؟
گفت روکش.
و همان جور که می پرسیدم یاد آن دختر لاغر اندام هشت نه ساله افتادم که درسش خوب بود و از دخترهای دیگر بلندتر بود و همیشه کاسۀ شیری را که سیده خانم لطف می کرد می آورد، و عابدین برادرش که سر به هوا بود و برای کلاس اول کمی بزرگ بود اما چه چاره؟
شماره اش را گذاشته بود. به ساعتم نگاه کردم شب از نیمه گذشته بود. برای زنگ زدن دیر بود، آن هم به ده که مردمانش زود می خوابند یا در تصور آن روزهای ما که ده برق نداشت زود می خوابیدند. صبر کردن تا صبح ناگزیر بود.
هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که زنگ زدم. خودش بود که گوشی را برداشت. در ذهن من هنوز همان دختر ده ساله بود، همیشه در ذهن من او همان دختر ده ساله خواهد ماند، اما صدای زنی میان سال می آمد.
از این و آن پرسیدم و از خودش، با رمضان ازدواج کرده بود، دو دختر داشت و دو پسر، که آخرینش در دانشگاه آزاد درس می خواند، و رمضان که مرغداری داشت، و عابدین که معلم شده بود، و دیگران و باز دیگران که گم شده بودند و من که جوانی خود را گم کرده بودم و به دنبالش، اگرچه بی فایده، می گشتم و عمر که رنگ خزان گرفته بود و حسرت، که چون دود از دل بر می خاست از کاروان رفته و آتش خاموش شده.
گفتم عظیمه همین فردا ناهار پیش شما هستم. عید هم که هست. هم فال و هم تماشا. چون رمضان مرغداری دارد فقط جوجه کباب، هیچ چیز دیگر لازم نیست. گفت باشد.
از شوق مالامال، ساعت یک نشده رسیدم. وارد که شدم ده را نشناختم. تابلو و پرس و جو مرا به آنجا برد، نه آشنایی و چهره ای که از ده در ذهن داشتم.
همانی نبود که در آن بوده بودم. چهره دیگر کرده بود. خانه ها دیگر شده بود. خیابان های خاکی جای کوچه باغ های مهربان را گرفته بود، نهرهای آب، آب شده بود و به زمین رفته بود.
از زمین های زراعی گرداگرد ده خبری نبود. یک عالم شکوفۀ صورتی، چشم انداز خانه را می ساخت، و دورتر، کلزا، گیاه روغنی که کشتش این سال ها باب شده، با گل های زردِ وسط بته های سبز نشسته، تمام صحرا را رنگ می زد.
تازه دریافتم رنگ زرد وسط سبز چه خوش می نشیند. چطور این همه سال که مجله داده بودم و جلد مجله ساخته بودم به این فکر نیفتاده بودم؟ اگر این بار باز مجله ای پیش آمد حتما این کار را خواهم کرد. طبیعت کارش را بهتر بلد است.
وارد ده که شدم پسر بچه ای را دیدم که سوار بر دوچرخه می آمد، و از آنجا که من ایستاده بودم تا آنجا که او، پنجاه شصت سالی فاصله بود. شیشه را پائین کشیدم و ماندم تا برسد. گفتم پسر جان خانه عظیمه را بلدی؟
گفتم عظیمه؟ درست که او برای من همان دختر ده ساله بود ولی حالا لابد عظیمه خانم است و شاید حاج خانم، و در این افکار بودم که شنیدم: آره، مادر بزرگ من است! و سوار شد و راه افتاد، یعنی که مرا تعقیب کن. با خود گفتم مادر بزرگ؟! پس من باید صد ساله شده باشم.
خانۀ عظیمه پر از آشنایی و مهربانی بود. عابدین خودش را رسانده بود و زنگ که زدم در نه، آغوش بود که باز شد. عظیمه به پهنای صورتش لبخند داشت. خوب شد عابدین گفت که این عظیمه است. وگرنه نمی شناختم. یعنی عظیمه را باید کسی به من معرفی می کرد؟
و عظیمه گفت که این زلیخاست وگرنه نمی شناختم. زلیخا همچنان محجوب و مأخوذ به حیا و لاغرو لندوک بود اما نه در هیأت یک دخترک هشت ده ساله، بل در قامت زنی شکسته قامت و رو به خزان، وسکینه خانم قبراق و سر حال از کوکده خودش را رسانده بود به روکش و رمضان که تصویرش در ذهن من پسری کوچک اندام می آمد، شده بود یک مرد جا افتادۀ پنجاه ساله. همه چیز و هر چیز چنان تغییر کرده بود که دیگر نسبتی با من نداشت.
گفتم زلیخا با آن مشق هایی که نوشتی هنوز خواندن می توانی؟ گفت آره. چیزهایی می خوانم. گفتم مثلا روزنامه؟ گفت نه.
گفتم عظیمه از بچه هایت بگو؟ گفت دخترها دیپلم گرفته اند و شوهر کرده اند و پسر ها یکی کار می کند و دیگری در دانشگاه آزاد درس می خواند.
گفتم عابدین حمامی که ساخته بودیم؟ به ساختمانی اشاره کرد که شکل همۀ حمام های عمومی شهرهای ایران را داشت. شباهتی بین آنچه می دیدم و آنچه در ذهن داشتم نبود. بعدها آن بنای قدیمی را کوبیده بودند و از نو ساخته بودند ولی چه فایده، دیگر کسی از حمام عمومی استفاده نمی کرد، خانه ها همه حمام داشتند.
گفتم مدرسه را هم که سر راه دیدم. بی سواد؟ گفت در بین سالخوردگان چرا، در بین جوان ها نه. جوان ها همه کم و بیش درس خوانده اند و حتا خیلی ها دانشگاه رفته اند و حالا در ده لیسانسیه های بیکار داریم.
گفتم زیر درختان مزار مرنده پر از نرگس بود. گفت هنوز هم هست، راستی آن چند بوته ای که با خود برده بودی؟ گفتم هنوز دارم و هنوز گل می دهند. گفتم خانۀ کدخدا همان که مشهدی غلامحسین تازه ساخته بود؟ گفت پشت همین خانۀ عظیمه بود. کهنه شده بود. بولدوزر زدیم. گفتم خانۀ قدیمی کدخدا؟ گفت آن را هم بولدوزر زدیم.
گفتم عجب ما در بولدوزر زدن استادیم. اگر هر چیز کهنه را بولدوزر باید زد، ذهن هایمان را کی بولدوزر خواهیم زد؟ گفت آن یکی هیچ، آن یکی همان جور خواهد ماند.
اما موقع خداحافظی وقتی بار دیگر به چهرۀ روستا نگاه کردم دیدم در این چهل سال همه چیز در واقع بولدوزر خورده است. همه چیز نو شده است. هرچیزی دگرگون شده است. چیزی تغییر ناپذیر نمانده است. زمان کار خود را می کند. این سال ها بی خود نیست که می روند و می آیند و نو می شوند. سال بار دیگر نو شده است.
Khateraati azin dast man ham daaram vali ghalame tavanaye jenaabe Ali nejad lazemast ta ono be rooye kaghaz biyavarad
.Mamnoon az nevisandeh va Jadid on line