در یکی از فروشگاه های لوکس شهر سرگرم تماشای اجناس گران قیمتی هستم که هیچ نیازی به خریدشان نمی بینم، اما خب تماشای رایگانش را هم از دست نمی دهم.
پسری هجده نوزده ساله و پیرمردی مسن پشت دخل فروشگاه مشغول حساب و کتاب هستند. آقایی وارد می شود، هر دو بلند می شوند و با احترام سلام و احوالپرسی می کنند.
حاج آقا یکی از تجار سرشناس بازار فرش فروش هاست و اخیرا هم مدتی در سوئیس بوده. به پسر جوان رو می کند و می گويد: "علی آقا این بابای تو کجاست، خیلی وقته ازش خبر ندارم، سابق یه تلفنی یه پیغامی ، پسغامی ....، حالا فکر کنم خیلی رفته اون بالا بالاها که دیگه محل ما نمی ذاره!"
پسرک سرش را پایین می اندازد، پیرمرد کناری اش می گوید: "مگه خبرنداری؟! بنده خدا بیشتر از یک ساله که فوت کرده".
حاج آقای تاجر شوکه می شود!" ای دل غافل، ای وای، چرا؟! اون بیچاره که حالش خوب بود، از من سالم تر بود، دفعه آخر که دیدمش می گفت می خواد همه مال و اموالش رو هم بین بچه هاش تقسیم کنه، چی شد یه دفعه؟"
پیرمرد مى گويد: "همون بلای جونش شد. موقعى که بچه هاش رو جمع کرده بود که ارثشو تقسيم کنه بين بچه ها دعوا شد، پیرمرد بیچاره هم درجا سکته کرد و عمرش رو داد به شما. حالا این پسر کوچیکه، طفلی، درس و مدرسه رو ول کرده اومده پشت دخل باباش وایستاده."
از مغازه بیرون می آیم. نه تنها آن روز که در روزهای آینده هم فکرم درگیر این موضوع است و اتفاقا در گوشه و کنار شهر، پشت در مغازه ها، بالای سردر خانه ها، پشت شیشه اتومبیل ها، آگهی های ترحیم و پارچه نوشته های خیلی زیادی می بینم: " درگذشت جوان ناکام، فوت مادر فداکار، هجرت نابهنگام بزرگ خاندان، ضایعه جانگداز، تسلیت، همدردی" و تازه احساس می کنم هر روز چقدر آدم در این شهر و درهمین نزدیکی آرام و به دلايل مختلف از دنیا می روند.
بالاخره در یکی از بعد از ظهرهای دلگیر تابستان به گورستان می روم و زیر سایه یک درخت بر سر مزار دوستی که از دستش داده بودم می نشینم. غرق عوالم خودم هستم که پسرکی سبد سیبی می آورد و تعارف می کند. به دنبالش دختر کوچولوی دو سه ساله ای می خندد و دوان دوان به طرفمان می آید. می بینم جایی آنسوتر زن و مرد نسبتا میانسالی با دختر جوانشان بر سرمزاری که هنوز تازه است نشسته اند و خیلی بی قراری می کنند.
پسرک و دختر کوچولو از آنجا می آیند. می پرسم: "آقا پسر، چه کسی فوت کرده؟" می گوید: "بابای آیدا." می پرسم: "آیدا کیه؟" می گوید: " این خانم کوچولو که با منه."
این دیگر برایم باور کردنی نیست، آیدایی که مثل یک گل بهاری شکفته شده، می خندد و شیرین زبانی می کند تازگی پدرش را از دست داده است؟! بعد می فهمم مادر آیدا همان دختر جوان است که تازه بیست سالش شده و همسرش یعنی پدر آیدا، که بیست و پنج سالش بوده، هفته گذشته در تصادف موتور سیکلت جانش را از دست داده است.
به آیدا فکر می کنم و این که چه موقع خواهد فهمید و سوگوار مرگ پدر خواهد شد، به مادر جوان اش فکر می کنم و این که چه موقع فراموش خواهد کرد و به روال عادی زندگی اش باز خواهد گشت، به علی فکر می کنم و این که چه وقت تلخی ماجرای تقسیم اموال و رفتن پدر اززندگی اش دور خواهد شد، به مرگ فکر می کنم و این که چه بی بهانه، آرام و بی خبر به سراغ آدم ها می آید، به زندگی فکر می کنم و این که چه ساده به آن نگاه می کنیم، درکش نمی کنیم و شاید آن گونه که باید قدرش را نمی دانیم و به پیوندها و رابطه ها فکر می کنم و این که چطور زندگی را زیبا و دوست داشتنی می کنند و در مقابل چطور می توانند همین زندگی های دوست داشتنی را به آتش بشکند و نابود بسازند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد