در خانه اخوان ثالث نشسته بودیم که سیمین بهبهانی زنگ زد. خانلری رفته بود و تشییع پیکر او از جلو بیمارستان آبان برگزار شده بود. اخوان از سیمین پرسید جمعیت آمده بودند؟ گفت نه، دویست سیصد نفر. اخوان گفت اما وقتی من بمیرم تمام این خیابان پر از جمعیت خواهد شد. دیری نگذشت که تمام خیابان پر از جمعیت شد. امروز صبح که خبر را شنیدم فکر کردم تمام خیابان برای از دست رفتن سیمین از جمعیت موج خواهد زد. او آخرین شاعر از سلاله شاعران بزرگ قبل از انقلاب ایران بود.
"سیمین بر خلیلی" که بعدها سیمین بهبهانی شد، تا پیش از انقلاب شاعر عاشقانهها و ترانهها بود، پس از انقلاب شاعر بزرگ اجتماعی شد. تا قبل از انقلاب از در ِ کانون نویسندگان نگذشته بود، بعد از انقلاب پرچمدار کانون نویسندگان شد. تا انقلاب به زبان قدما شعر میگفت، پس از انقلاب شعر او چنان دیگرگونه شد که گویی نثر مینویسد اما نثری که قالبهای متعارف شعری را به هم میریزد و کلامش در حرفهای معمولی بدل به جواهر میشود؛ به شیی هنری بدل میشود. هیچ شاعری نمیشناسم که نثر را تا این حد با شعر آشتی داده باشد. نثر نه، گفتار را. همین زبان محاورۀ خودمانی را. همین حرف زدنهای معمولی را. همین سادگی و صفای سخن روزانه را. همین چند کلمه درد دل کردنها را. عجب قوت و قدرتی داشت. تحول در اوزان شعر فارسی و کاری که او با قالب شعر فارسی کرد حرفی نیست که من از عهدهاش برآیم. باید در این زمینه پای صحبت "ابوالحسن نجفی" نشست. کاری که او با قالب شعر فارسی کرد بیشتر از هر چیز نشان دهندۀ آن شد که شعر اگر شعر باشد نو است و اگر نو بود قالب نو و کلاسیک نمیشناسد.
شاید هیچ شاعری نتوان یافت که مانند سیمین با شعرش زندگی کرده باشد. حرفهای قلمبه سلمبه نمیزد. همان حرفهایی را که ما از درد و داغهای روزانه با یکدیگر در میان مینهیم سیمین بهبهانی با خود به زبان شعر زمزمه میکرد. ادای شعر در نمیآورد چنانکه ما آدمهای معمولی ادای حرف زدن در نمیآوریم. حرف زدنش به همین سیاق بود که در دیوان شعرش میبینیم. وقتی درد میکشید زبانش این گونه میشد. وقتی قلم و کاغذ بر میداشت زبانش همین بود که میگوییم شعر. چنین بود که شعرش خواننده داشت. تیراژ داشت. زبانزد میشد. مثل ورق زر دست به دست و دهان به دهان میگشت. شعر او به صورت شفاهی بیشتر تیراژ و خواننده مییافت تا به صورت کتبی و دیوانی که میخرند و نمیخوانند و در گوشۀ کتابخانه میگذارند تا خاک بخورد. شعر او همان اندازه ( و بیشتر) زبان بر زبان میگشت که سرودههای سید اشرف الدین حسینی در روزنامه اش، نسیم شمال. من هرگاه رفته ام مجله ای، روزنامه ای، هفته نامه ای، ورق پاره ای منتشر کنم روزها و ماهها با خود اندیشیده ام که چه باید نوشت که مردم آن را بخرند و بخوانند و مدام به روزنامه سید اشرفالدین و غزلهای سیمین بهبهانی فکر کردهام. « در این غزلها چه گوهری پنهان است که مثل ورق زر دست به دست میگردد؟».
میگویند سیمین بهبهانی درگذشت. میگویند پر کشید. میگویند خاموش شد. اما سیمین بهبهانی نمیمیرد. او از مردم بود. از میان مردم برآمد. با مردمان در آمیخت. در مردم فرو رفت. درد مردمان را گفت و سرود. زبان مردم شد. سخنگوی مردمان شد. سخنگویی که هیچ دولتی مانند او ندیده است.
وقتی خانلری رفت، شفیعی کدکنی به اخوان زنگ زد تا پیام تسلیتی بگوید و کسانی آن را امضا کنند و در روزنامهها چاپ شود. اخوان گفت بنویس: « ما به زبان فارسی تسلیت میگوییم ... ». حالا که سیمین رفته است دارم فکر میکنم ما باید به فرهنگ ایران تسلیت بگوییم. سیمین دردانۀ فرهنگ ایران و زبان فارسی بود. و اینک غزلی از سیمین که بسیار به نثر فارسی و به لحن مردمان و زبان آنان و گفتار روزانۀ ما نزدیک است. اصلا گفتار روزانۀ ماست.
پتو چه سنگین و چه زبر است، چقدر امشب خسته هستم
صدای مشتی پاره آهن، عبور دایمی شان
نمی گذارد بخوابم، ملول در بستر نشستم
چراغ ... روشن کردمش باز، کتاب ... اما عینکم کو
چه دارد این سمبادۀ مغز؟ گشودم و ناخوانده بستم
هزار و یک عاشق ... کجا؟ نمانده یک تن در کنارم
ز دام من رستند و رفتند ز بند سوداشان نرستم
هزار و یک عاشق که از عشق به آسمانم مینشاندند
هزار و یک پیمان که از ناز چو ریسمانش میگسستم
جوانی و آن بی خیالی کجاست با آن خواب شیرین
مزاج بی افیون ملنگم طبیعت بی باده مستم
چراغ با آن نور تندش به چشم هایم نیزه میزد
کتاب را پرتاب کردم چراغ را درجا شکستم
بخواب زن آشفتگی بس! نمیتوانم، قرصها کو؟
به زیر بالش دست بردم، به شیشهای لغزید دستم
چقدر؟ صد یا چند قرص؟ بخور که خوابت جاودان باد!
نمیخورم دشمن بداند که زندگی را میپرستم
سیمین بهبهانی از زبان خودش*
«راستی از آن دوران چه در خاطرم مانده؟ تقریبا هیچ. البته چند تصویر مهآلود در خاطر دارم. این که مهر نماز دایه را از جانماز برداشتهام و با دندانهای نورسته جویدهام و از تشدد صدای الله اکبرش نهراسیدهام. اکثر کودکان طعم خاک را میچشند. آیا این بدان معنا نیست که «آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد؟» آیا این دهان کودکانه، طعم آن خاک را که سرانحام میانباردش نمیآزماید؟
کودکستان امریکایی را نیز که یک میسیون مذهبی امریکایی ادارهاش میکرد به یاد دارم و رقص خود را در جشن پایان سال تحصیلی (!) در نقش گل زرد با دامن اورگانزای پرچین وزرد. و چرا گل زرد؟ در حالی که لباس رفیقم را که سرخ بود و در نقش گل سرخ میرقصید بیشتر دوست میداشتم. اصلا شعری هم که او میخواند موزونتر بود: «گل سرخم، شاه گلها، شاه گلها، شاه گلها…» و من باید میگفتم :« گل زردم سلطان گلها، سلطان گلها، سلطان گلها…» و هر چه واژهها را تند و کند میکردم موزون نمیشد و از همان دو سه سالگی تا این حد قدرت تشخیص وزن داشتم که سلطان را مخفف کنم و بگویم: « گل زردم طان گلها، طان گلها، طان گلها…» و بلاخره در یادم نیست که با این سلطان چگونه کنار آمدم. ( پسرم در حاشیه مسوده نوشته است که «هیچ وقت با هیچ سلطانی کنار نیامدی»)
همیشه رنگ سرخ را دوست داشتهام. شاید به دلیل همان زردپوشیام با آن شعر ناموزون و سرخپوشی رفیقم با شعر موزونش در روز جشن کودکستان. اینها را که مینویسم شاید ناخودآگاه طفره میروم که از یادآوری تاریخ تولد خودداری کنم! اما مگر میشود. شرح حال حتما به این نیاز دارد باید بنویسند: «سیمین بهبهانی ۱۳۰۶-…» تنها آرزویم این است که تا ذهنی پر بار و دست و پایی با توان کار دارم، قسمت نقطه چین مشخص شود. و ناگفته نماند که یکی از نگرانیهای خاطرم آن است که مبادا زندگی و ناتوانی را در کنار هم احساس کنم. چنین مباد.
هنوز از مادر زاده نشده بودم که میان پدرم "عباس خلیلی" و مادرم "فخری ارغون" جدایی افتاده بود.
ذوق ادبی در من شاید میراثی دو سویه از پدر و مادر باشد. پدرم از نخستین کسانی است که نوشتن را شیوه رمان آغاز کرد ( سال ۱۳۰۳). روزگار سیاه، اسرار شب، دیر سمعان از جمله رمانهای اوست… روزنامه پرخواننده "اقدام" که به مدیریت او در کتابخانههای معتبر باقی است و یاد سرمقالههای تند و پر تحرک او زنده است.
مادرم، به گمان من، زنی بود نمونه شگفتیهای روزگار خویش. در دورانی که خواندن و نوشتن گناه به شمار میرفت، ادبیات فارسی، فقه، و اصول، زبان عربی، هیات و فلسفه و منطق و تاریخ و جغرافی را به خوبی و نزد استادان وقت آموخته بود. فرانسه را از یک بانوی سویسی که با سمت معلم در خانه آنان میزیست فراگرفته بود. مادرم شعر میسرود و داستان مینوشت و از موسیقی اطلاع کافی داشت و تار را خوب مینواخت.
من در محیطی پرورده شدم که هرگز از شعر و شعور و فعالیت خالی نمانده بود. از دوازده سالگی چند بیتی سر هم میکردم. در چهارده سالگی شعرهایی سرودم که در مدرسه خواندم و معلمم مرا تشویق کرد. مادرم نخستین غزل مرا برای روزنامه نوبهار ملک الشعرای بهار فرستاد و چاپ شد. مطلع غزل چنین بود:
ای توده گرسته و نالان چه میکنی؟
ای ملت فقیر و پریشان چه میکنی؟
قبل از آن که دیپلم کامل دبیرستان را بگیرم وارد مدرسه مامایی شدم. اولیای آموزشگاه از فعالیتم در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند. گزارشی انتقادی و بی امضا راجع به اوضاع ناهنجار مدرسه در یکی از روزنامههای آن زمان متشر شد که رییس آموزشگاه را سخت خشمگین کرد. نوشتن آن را به من نسبت دادند. در حال که هنوز هم من نمیدانم چه کسی آن را نوشته بود. با چهار نفر دیگر از همکلاس هایم به دفتر آموزشگاه احضار شدیم. رییس (دکتر جهانشاه صالح) مرا بی مقدمه مخاطب ساخت و ناسزایی نثار کرد. اهانتاش را پاسخ گفتم، که بی درنگ سیلی سختش بر صورتم نشست. سیلی من بیز بی درنگ و در پاسخ به گوش او نشست. اما دست سنگین و مردانه او کجا و دست نازک و دخترانه من؟ طی چند دقیقه صورت و اطراف چشمم ورم کرد و کبود شد.
رییس آموزشگاه من و چهار دانش آموز دیگر را اخراج کرد.
چهار رفیق دیگرم به آموزشگاه بازگشتند. من اما هر چه کردم نتوانستم خفت را بپذیرم و گناه ناکرده را به گردن بگیرم. از آن تاریخ به بعد هدف شعرم مبارزه با ستم بود.
هر جا که توانستم چهره این ستم را نقش زدم و رسوا کردم. آزادگی را شرط مقدم شاعری دانستم و به هیچ مقام و هیچ قدرتی سر فرود نیاوردم.
پس از اخراج از مدرسه ظرف یکی دو ماه به همسری آقای "حسن بهبهانی" درآمدم.
همسرم مردی از خانواده یی محترم بود. اما هیچگونه توافق اخلاق نداشتیم. در خانه او امید به زندگی و مبارزه را بازیافتم. دیپلم کامل دبیرستان را گرفتم. به دانشکده حقوق راه یافتم. در زندگی با او صاحب سه فرزند شدم. بیست سال در کنارش زیستم بی آن که یک روز یا یک ساعت دلم از زیستن با او خرسند باشد. سر انجام امکان سازش به «عدم امکان سازش» انجامید. آرام و خاموش از دادگاه بیرون آمدیم. گذشته هرچه بود برای ما سه فرزند به ارمغان آورده بود…
همسر دیگر برگزیدم: "منوچهر کوشیار". امروز هشت سال و چند روز است که این دومین همسر را که بسیار دوستش میداشتم از دست دادهام. چهارده سال در کنارش بودم. به ناگاه «آن مرد، مرد همراهم» به حمله قلبی از پای درافتاد و مرا به تنهایی واگذاشت. چه میشود کرد؟ تقدیر این بود.
تمام عمر از مطالعه فارغ نبودهام. مطالعات حقوقی را رها نکردهام و هنوز تاحدی میتوانم در امور حقوقی اظهار نظر کنم.
تقریبا به بیشتر نقاط ایران سفر کردهام. هموطنان خود را در زیّ و هیات خاصشان، با آداب و رسوم و خلقیاتشان دیدهام. از تمامت این مرز و بوم خاطرهها دارم. نیز مسافرتهایی به خارج از ایران داشتهام. هر بار که از ایران خارج شدهام هر شب به تاریخ بازگشت اندیشدیدهام و روزها را شمار کردهام. به هیچ دیار خاطر ندادهام، الا به ایران. انگار که این بیت از اعماق روحم جوشیده است: شعر و شور و سرورم این جابود/ تخت و تابوت و گورم این جا هست.
زبان شعرم زبان مردم است بی آن که خود خواسته باشم که چنین باشد. میدانم که چه میخواهند و میدانند که چه میگویم. همین و بس…
عمری پوییدهام با تلاش و تلاطم رودی، با لحظههای شتاب و درنگ: گاه شاریده از تیغه تندانی و گاه گسترده بر پهنه بیابانی. اینک زمزمه یی از آن پویه و سرآغازی برنوشتههای این دفتر که نیاز گهگاه سالیان من بوده است به گفتن. ظرافت شعر بارش نمیکشید، بر دوش نثرش نهادهام.»
گزارش مصور این صفحه گفتگویی است با سیمین بهبهانی که شش سال پیش با او داشتهایم و در آن از زندگی خودش میگوید. شما هم اگر تصویر، صدا و یا خاطرهای منتشر نشده از سیمین بهبهانی دارید میتوانید برای ما بفرستید.
سیمین بهبهانی (۲۸ تیر ۱۳۰۶ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۳).
*فشرده ای از مقدمه سیمین بهبهانی بر کتاب «با قلب خود چه خریدم؟ گزینه قصهها و یادها» که در تیرماه ۱۳۷۱ نوشته است.
هفت قدم تا ابدیت
www(dot)mghaed(dot)com/essays/snaps/93/ambulance_chasing.htm