۳۰ ژوئن ۲۰۱۱ - ۹ تیر ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
میگوید اگر امروز داستانش را مینوشت، شاید بذر امیدی هم در آن میکاشت. اما از این "زوال کـُـلـنـِل" کوچکترین شمۀ امید را توقع نداشته باشید... "ویرانگر است، چون ابتدا من را ویران کرد و سپس من را واداشت به نوشتنش". به قول خود نویسنده، زائیدۀ یک کابوس است؛ کابوسی که بر ذهنش سوار شد و رهایش نکرد تا ۲۶ سال پیش روی کاغذ پیاده شود و همانجا بماند، چون پروانۀ انتشارش صادر نشد. "زوال کـُـلـنـِل" شاید معروفترین داستان فارسی باشد که قبل از انتشارش به زبان فارسی، به زبانهای غیر منتشر شده و اصل فارسی آن همچنان چشمبهراه اجازۀ نشر است.
داستان "زوال کلنل" محمود دولتآبادی که روز آدینه، ۱۰ تیرماه (۱ ژوئیه) ترجمۀ انگلیسی آن وارد بازار میشود، از همین حالا نامزد دریافت جایزۀ ادبیات بینالمللی خانۀ فرهنگ جهان (Haus der Kulturen der Welt) در برلین است. آلمان در ترجمه و چاپ آثار دولتآبادی همیشه پیشاهنگ بوده و رمان "زوال کلنل" را با عنوان Der Colonel دو سال پیش منتشر کرده بود.
"تام پَتردیل" Tom Patterdale که زوال کلنل را با نام The Colonel از فارسی به انگلیسی برگردانده، از چالشهای ترجمۀ این داستان میگوید که دولتآبادی با پیروی از فردوسی از کاربرد واژههای عربی در آثارش حتیالامکان پرهیز میکند و مترجم کوشیدهاست برای بازتاب این ویژگی نگارش نویسنده، واژههای آنگلوساکسون را بر لاتین رجحان نهد. جهت ایجاد حال و هوای ملموستر برای یک خوانندۀ انگلیسیزبان، مترجم در مواردی دستکاری کرده و برای نمونه "جریک جریک نان خشک" را "خرد شدن پاپادوم" یا یک نوع خوردنی تـُرد هندی تعبیر کردهاست. در جایهایی هم تداخل مترجم در متن اصلی رمان به حدی است که پارههایی از یک جمله حذف شده، و همراه با آن، چهرههای بینقشی چون دو بچۀ "فرزانه" (یکی از دو دختر کلنل) که "از سر و کولش بالا میروند"، هنگامی که فرزانه فرزند سومش را در بغل دارد و میکوشد برادر گوشهگیرش را به صحبت وا دارد.
پاورقیها و توضیحات مفصل پایان کتاب هم دال بر این است که مترجم کوشیدهاست تلاش خوانندۀ انگلیسی برای ورود به جهان عبوس و پیچیدۀ این رمان ایرانی را آسانتر کند. اما حجم فاجعه و اندوه و نومیدی در "زوال کلنل" به حدی است که شاید در گسترۀ ذهن یک خوانندۀ امروزی – چه انگلیسیزبان و چه غیر آن – نگنجد. از این جاست که محمود دولتآبادی میگوید، اگر این داستان را نمینوشت، باید در تیمارستان بستری میشد؛ زوال کلنل ضامن سلامت عقلش بود.
زوال کلنل داستان زوال چندین نسل است که یکی پشت دیگری یا سرشان زیر ساطور میرود یا حلقۀ دار را خودشان دور گردنشان میاندازند. این دقیقاً سرنوشت دو "کلنل" یا سرهنگی است که در طول داستان حضور مدام دارند: کلنل محمدتقیخان پسیان، از سپاهیان بنام پایان دورۀ قاجاریه و از معتقدان به استقلال ایران که سال ۱۳۰۰ در قوچان به قتل رسید، و "کلنل" یا سرهنگ ارتش شاهنشاهی ایران که به دلیل سرپیچی از مشارکت در سرکوب جنبش ظفار از ارتش اخراج و زندانی شد و سرانجام خودش را کشت. مترجم انگلیسی برای تفکیک این دو سرهنگ از هم "کلنل پسیان" را با سرحرف بزرگ و کلنل معاصر را با سرحرف کوچک مشخص کردهاست. سیر زمانی داستان گسترده است و به عهد امیر کبیر هم برمیگردد. اما امیر کبیر و کلنل پسیان اشباحی هستند که در عالم تخیلات "کلنل" به روزگار قهرمان داستان در بحبوحۀ انقلاب ۱۳۵۷ سر میزنند و رنج و شادیهای آن ایام را تجربه میکنند. هرچند از شادی خبری نیست؛ شادی، سایۀ کاذبی بود که بیدرنگ غایب شد.
از آغاز تا پایان داستان، ماجراهای یک شبانهروز "کلنل" است. "پروانه"، دختر چهاردهسالۀ کلنل، که به آرمانهای مجاهدین خلق علاقه داشت، در شمع انقلاب میسوزد و دیرهنگام شب، مأموران در ازاء پول، جسد دختر را به پدر تحویل میدهند و از او میخواهند که پیش از نماز بامداد دخترش را به خاک بسپارد. چند ساعت بعد از آن قرار است کلنل در مراسم خاکسپاری "مسعود"، پسر کوچکش که از حامیان نظام نو بوده و در جنگ ایران و عراق کشته شده، شرکت کند و به روان او درود بفرستد و به طور ناخودآگاه فرزندان دیگرش را نفرین کند. "امیر"، فرزند ارشد کلنل، تودهای تارک و متروکی است که در زیرزمینی پدرش پناه برده تا سرانجام خودش را بکشد؛ محمدتقی، برادر کوچکتر او، که از اعضای فدائیان خلق بود و در آشوب انقلاب کشته شد و نخست به عنوان شهید تکریم و سپس به عنوان معاند تقبیح شد؛ "پروانه" که به باور نظام نو از "منافقین" بود؛ "فرزانه" که زن "قربانی حجاج" شد و تابع شوهرش بود که با هر سازی میرقصید و برای هر نظامی تره خـُرد میکرد. گزینش نامها برای قهرمانان داستان هم از ویژگیهای برجستۀ "زوال کلنل" است. "خضر جاوید" که حضور مخوفش در پهنای داستان موج میزند، در نظام شاهنشاهی به عنوان افسر ساواک، "امیر" را شکنجه میکرد و در نظام نو، در مقام افسر اطلاعات. گویی مرگی در انتظارش نبود و نقابی نبود که این خضر جاوید نتواند بر رخ بکشد.
کلنلِ قهرمان داستان، تا فرصتی گیرش میآید، سراغ داستانهای شاهنامه میرود و مدام داستان منوچهر را میخواند که به کینخواهی پدربزرگش ایرج، تور و سلم (برادران ایرج) را از پای درمیآورد. کلنل در حالی این داستان را میخواند که شاهد کینخواهی همزادان و همتباران در سرزمین و زمان خود است و به خودش میاندیشد:
"شخص جوان انگار فطرتاً محجوب آفریده شده، اما در وجودش قدرت و استعداد غریبی هست که با سرعت کمنظیری میتواند او را تبدیل به یکی از وقیحترین جانوران روی زمین بکند. جانوری که در طول تاریخ از هیچ کار و از هیچ رفتار جنایتباری ابا و پروا نداشته باشد. شاید با وقوف و اتکا به همین قابلیت است که همیشه مهیبترین جنایات تاریخ بر عهدۀ او گذاشته میشود؛ سفارشی که جوان بارها و بارها موفقیت خود را در انجام آن ثابت کردهاست. چه کار و پیشهای! لیکن... ما چه؟ ما که بیخواسته و بهخواسته نوالههای خمیر را این جور به کوچه میفرستیم تا به صورت دستمایههایی در اختیار اولین دلالهای شقاوت قرار گیرند و منتظر میمانیم تا نوالهای که از دست خود ما قاپیده شده، به مثل شمشیری به سوی خودمان برگردانیده شود؟"
کلنل ِ دولتآبادی مرد منکوبیست که اگر درش را میکوبند، به رغم رساندن خبر ناخوش دیگری میکوبند؛ سرهنگی که باید همیشه به انتظار ضربه باشد و در همین انتظار هست. و هر بار که درش را میکوبند، ضربهای تازه به روان و پیکرش وارد میشود؛ یا کسی به رغم اذیت او آمده یا به منظور تحقیر روانش. کسی است که با فر و نام بوده و نامش از بام افتاده و دخترش میگوید: بام روی آدم بیفتد، اما نام روی آدم نیفتد. کلنل ِ قهرمان داستان، کسی که در آغاز با غرور و افتخار به عکس قهرمانش "کلنل پسیان" نگاه میکرد، دیگر یارای نگاه کردن حتا به کفشهای براق او را ندارد؛ چون خود را خوار و حقیر میبیند، نه مستحق افتخار به شخصیتی چون کلنل پسیان. و وقتی به امیر، پسر ارشدش نگاه میکند، درمییابد که "حالتی بین شرمساری و هول و شک، چیزی بیش از ناامیدی، در نینیهایش جا باز کردهاست". و پیوسته میاندیشد که "آخ، فرزندانم، کاش من شما را نداشتم". و در کابوس امیر همواره مردی ظاهر میشود که در حال خرد کردن آلت تناسلیاش است. انگار انسان متفکر از تولید مثل پشیمان شده. و گویی آیینهای جلو چشمانش گذاشتهاند، در چشمان پسرش احساس گناه را میبیند؛ "احساس گناه – این استنباط من است – چیزیست که بیش از استخوان لای زخم او را آزار میدهد". و با این همه همذاتپنداری با پسر بزرگش میان او و "امیر" مکالمۀ قابل توجهی نیست. میگوید: "من و پسرم کمکم داریم زبان مشترکمان را گم میکنیم. چون امیر علاقهای به گفتگو ندارد و من هم شرم از حرف زدن دارم. آخر من با او از چه چیز حرف بزنم که آن چیز اعتبار سخن را بتواند حفظ کند؟ و میشود که ملتی این همه حرفِ ناگفته و این همه سکوت داشته باشد؟"
حرفهای ناگفته و سکوت خفقانآور، سرانجام هم کلنل و هم امیر را به خودکشی وامیدارد و رمان را به گونهای به فرجام میرساند که گویی راه برونرفت از این گرفتاریهای ذهنی و فیزیکی برای همیشه بسته شده. "زوال کلنل" از نومیدکنندهترین داستانهاییست که تا کنون خواندهام. محمود دولتآبادی هم این ارزیابی را میپذیرد و میگوید، قرار هم نبوده که رمانی که ۲۶ سال پیش در ایران نوشته شده، سرشار از امیدواری باشد.
کلنل ِ قهرمان داستان محمود دولتآبادی، انسان پرگره دوران گذار است؛ انسانی که در عین تلاش و کوشش ِ مدرن و روشنفکر بودن، گرفتار بندوبافتهای سنتگراییست؛ کسیست که همسرش را به جرم "هوسرانی" کشته و در عین حال به فرزندانش مجال داده که خودشان را دریابند و هر کدام راه خود را اختیار کنند. "کلنل" نماد گرهها و تضادهای یک انسان ایرانی وامانده در گیرودارهای سنت و مدرنیته است. و خانوادۀ او، نماد جامعۀ ایران که هر کدام از اعضایش به یک نحلۀ سیاسی و عقیدتی گراییدهاند. مرگ تکتک اعضای خانوادۀ کلنل گویی پایان بیفرجام همۀ آن عقیدهها و باورهاست. با ذکر این نکته بد نیست به یاد داشته باشیم که محمود دولتآبادی نوشتن رمان "زوال کلنل" را سال ۱۳۶۲ آغاز کرد و سال ۱۳۶۴ به سر رساند.
The Colonel
Mahmoud Dowlatabadi
Translated by Tom Patterdale
Haus Publishing Ltd. 2011
243pp
£9.99
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
به امید روزی که بتوانیم به نوشته های این نازنین دسترسی پیدا کنیم.