ای پتکها، ای داسها، گیرید ازین کناسها
زین تیرهدل خناسها، دادِ دلِ اهلِ خرد
(... ازشعر "خشم"، سال ۱۳۴۲)
زندگی جلوه دگر گیرد / گر ستمدیده گان به پا خیزند
بر ستمپیشگان نبخشایند / با فرومایگان درآویزند
(... از شعر "زندگی چیست؟"، سال ۱۳۴۳)
اندیشه ندارم اگر این دیوسرشتان / با رشتۀ بیداد بدوزند دهانم
با نالۀ خود شعله برافروزم، اگرچند / چون شمع بسوزند در این بزم زبانم
(...از شعر "مرغ گفتار" سال ۱۳۴۳)
و خطاب به "شعر" میگوید:
پردۀ بیداد و زنجیر ستم را پاره کن / از هراس زورمندان پردهپوشی تا به کی؟
موج شو، سیلاب شو، سیلاب پرجوش و خروش / لرزه در دلها پدید آور، خموشی تا به کی؟
(...از شعر "آهنگ رستاخیز"، سال ۱۳۴۳)
آدم عافیتطلبی مثل من که گوشۀ راحت عالم را به بهانۀ "خلوتگزیدگی" محکم گرفتهاست، سخت غبطه میخورد، به حال مردی که در اوج روزگار عافیت، قبای سلطانی و وزارت و صدارت را به قیمت آرمانش نخرید. همان وقت طرفه آشکار است که چه بسیار صاحبان اندک ذوقی میتوانستند از سترونی روزگار با تملق و پردهپوشی و حد اقل دم فرو بستن به چارسوی عالم به عنوان سفیر و وزیر مقرر شوند و رند آتشنفسی مثل باختری همۀ این مواجب و مواهب را فروهشت تا آدمی مثل من و همگنان من امروز به او عشق بورزند. چراغی را - مثل قهرمان فیلم نوستالژی تارکوفسکی - از سردابی ناممکن در کندترین ریتم تاریخ افغانستان به این سوی آورد، ولو خود به هزار رنج مبتلا شد:
ای سیل، بر این مشت خس و خار چه خندی
ماییم که راه تو گشودیم و گذشتیم
و تنها همین کافی بود که در هیئت اسطورهای جاودان باقی بماند. بعدها در روزگار سخت عالم، به لشکر دوم جاهلیت قادسیه نامهای نوشت. نامهای که برای سوزانندۀ کتابخانۀ جندیشاپور و سالها بعد کتابخانۀ نطامیۀ بعداد و خلاصه همۀ این تاریخ پرمشقت بددینی خطاب میشد:
سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتابسوزان است!
* * *
شعر باختری جدا از این ویژگیهای حکمی که اثر حال شخصی اویند، استادانه است. کسی که سستی و استواری زبان فارسی را بداند، میداند که چرا شعر باختری شناسنامۀ زبانی مردمی است. شعری که در ان حتا حرفی را نمیتوان جابهجا کرد؛ شعری که با خواندنش آدم - البته اگر باسواد باشد - مست میشود، مثل همان مستی که خواندن شعر ناصر خسرو و منوچهری به آدم میدهد. شعری که کلمات در آن بهتنهایی جزیرههای مستقل بههمپیوستهاند. حروف بر مبنای ریتمی روستایی کنار هم چیده شدهاند. شعر او از زبانبازیهای مسخرۀ بیمعنی که در آن کلمات تنها برای بازی با هم جناس شدهاند، خالی است. جناس او از سر فکری شعری است. شعر او معنی دارد. احساسات مهارناشده مردی گلوبریده در کوچه نیست. میتوان در پی هر شعرش رسالهای نوشت، چنانکه میتوان در پی شعر خاقانی چنین کرد. و اگر دوستان ما برمن بخندند، محقند. چرا که امروز بهسختی میتوان ده نفر را یافت که خاقانی را درست بخوانند.
شعر باختری مثل شخصیت اوست که قابل مصادره شدن برای هیچ نهاد و حزب و سازمان مردمنهاد و مؤسسهای نیست. شعری برای آوازخوانی و ایجاد صلح نیست. شعری برای صلح است. برای جایزه گرفتن در چلغوزآباد فرنگ نیست. مثل فیلمهای هنری ما نیست که قبل از نمایش در سینماهای وطنی و خانههای افغانی به قصد جایزه در جشنوارهها در فرنگ به نمایش درآیند و اصلاً ککش هم نگزد که افغانها دیدهاند یا ندیدهاند. خلاصه اینکه شعار نیست و این بزرگترین آموزهای است که می شود از او آموخت. و برای این است که باختری با تیتر جراید نه بزرگ شدهاست و نه فراموش میشود.
راستی تا نوشتهام تمام نشده، بگویم همۀ اینها اگر هم نبود، به خاطر تربیت دوتا از بهترین و دوستداشتنیترین شاعران معاصر ما، قهار عاصی و خالده فروغ، فرهنگ روزگار ما به باختری مدیون است.
* * *
خیلی از دوستان ما شاید بر من خرده بگیرند که فلانی پس از اینهمه داعیۀ تازگی به مریدی استادی کهنهکار درآمده است. و راستش من به این مریدی، چنانکه پذیرای آن استاد باشد، مفتخر خواهم بود. اندوه برای کسانی مثل استاد باختری فقط این تازهقلمان آوازۀ بازاری خیالی شنیده نیست. حد اقل این جمع میتوانند شعر باختری را بخوانند، بی این که شخصیت و دانش و "دل بیغش و دین بیفتن اش" را دریابند. اندوه بزرگتر برای روزگار تاریخی ما انبوه ستایشگران نفهم است. آنان که به "هویی" در آوازهاند و شیرازهشان با "هایی" از هم میپاشد.
راستش از انبوه این دانایانی که مدح باختری میکنند، آدم میترسد. وقتی میگویند "باختری و مثلاً ... شاعران بزرگ روزگارند. این است که به فغان میآید:
من گوهرم ولیک به بازار روزگار / روشندلی نبود که داند بهای من
دل مُرد و شور مُرد و نوا مُرد و شعر مُرد / این واپسین سرود من است، ای خدای من
این شعر را سالها سال پیش گفته بود مضمونی که بعدها دوباره به گفتنش مجبور شد.
نسیم آن سوی دیوار نیز زخمی بود / چو از قبیلۀ اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گرانجان کجا برم شِکوه / کنون که خصم سبکمایه هر چه کرد گذشت...
قسم به غربت واصف که در جهان شما / یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت
* * *
و سرانجام اینکه این ایام به همت باشگاه قلم افغانها در سوئد و اعضای فرهنگپرور آنها بزرگداشتی برای استاد باختری در استکهلم گرفته شد. مجلسی که یکی از بزرگترین آرزوهای من شرکت در آن بود و برآورده نشد. در این صفحه دیدگاههای اکرم عثمان، لطیف ناظمی و شبگیر پولادیان در بارۀ واصف باختری را میشنوید که در آن نشست بیان شد.
*خوالیگر(تلفظ خالیگر): آشپز
"ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
هیچ بارانی شما را شست نتواند"
از برای خدا ایرانیها و افغانها را با چینیها و ژاپنی ها مقایسه نکنید. آن ها کار می کنن. از غرب اختراع و صنعت و تولید و بازاریانی کالا یاد می گیرند و ما ها فقط به گذشته افتخار می کنیم که رومی بلخی داشتیم و حافظ شیرازی داشتیم و زردشت و این و آن داشتیم. حالا ما کجا و آن ها کجا. حتی مضمون نوشتن هم خوب یاد نداریم. عطر آن است که خود ببوید و نا این که من و شما از آن گپ زنیم و از خودمان ستایش کنیم.
نوشته زیبایتان را خواندم و لذت بردم. اما یک نکته را قابل تذکر میدانم و آن اینکه خانم خالده فروغ همانگونه که خود در یکی از مصاحبه هایش ادعا کرده، برابر سر سوزن از استاد باختری چیزی نیاموخته و هر چی بوده خودش بوده. پس با این حساب اگر مطابق نظر شما او را یکی از بهترین شاعران بدانیم، در این مورد سهم استاد باختری هیچ بوده و شاید هم استاد باختری از خالده فروغ چیزها یاد گرفته باشد. همین.