Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
آب ونیز و رنگ شیراز
فرخ باور

اگر آبرنگ زن می‌بود، زنی سرکش بود که باید مهارش می‌کردی. اما باید لِمَش را بدانی. کافی است لحظه‌ای دچار حواس‌پرتی یا تردید شوی تا بازی را ببازی. شخصیتی قوی دارد. کاری است دو طرفه میان تو و آبرنگ. مانند یک گفتگو یا کشمکش یا رابطۀ عاشقانه. برعکسِ نقاشی با رنگ و روغن که رابطه‌ای‌ است یک‌طرفه، چون زمانش را تو و نه او تعیین می‌کنی، رنگت را نگاه می‌کنی، مداقه می‌کنی، تغییرش می‌دهی یا از اول می‌کشی. عیوبش را می‌پوشانی. و این همه را هر وقت که اراده کنی. آبرنگ این‌طور نیست!

زمانی برای مداقه نداری. امکان پوشاندن و پنهان کاری نداری.  باید به دنبال آب که می‌دود، بدوی. آبی که سرکش است و به جاهایی سرک می‌کشد که نباید. باید آن را با زمانبندیِ خودش  باملاحظه و زبردستی بجایی که می‌خواهی، هدایت کنی، بدون این که خشک شود یا لک شود.

در برابر خصلت سرکش آبرنگ، رنگ و روغن اگر انسان می‌بود، شخصی بود بزرگوار و دست و دل باز که نمی‌دانست لجبازی چیست. با او می‌توانی هرکاری که بخواهی بکنی و اعتراض نمی‌کند. آبرنگ را باید به‌موقع تمامش کنی. باید بدانی کِی نقطۀ پایان را بگذاری. اگر از خط پایان جلوتر بروی و فقط کمی کشش بدهی، در همان لحظه خرابت می‌کند. رنگ و روغن رابطه‌ای‌ است یک‌طرفه. آبرنگ رابطه‌ای‌ است دوطرفه.  منظورم از آبرنگ، خیس روی خیس است که ربطی به مینیاتور یا نقاشی آبرنگ از روی عکس  در آتلیه ندارد. نقاشی در آتلیه از روی عکس، همان قدر توانایی فنی و مهارت‌ها و شگردهایش را  بهتر و بیشتر می‌کند که حالت مصنوعی و سرد آن را.

رنگ و روغن با زیبایی‌اش خیره‌ات می‌کند، تو را با گوشه‌ها و زوایا و ترکیب رنگ‌هایش گیج می‌کند.  خودنمایی می‌کند و مثل مانکنی زیبا  دلبری می‌کند، ولی با کسی حرف نمی‌زند.  ناطق خوبی است، اما گفتگو نمی‌کند. نقاشی با فانتزی چیز دیگری است. مینیاتور هم مطلب دیگری است.

از  آبرنگ‌کاری در هوای باز حرف می زنم  که در آن  یک چیز توجه تو را جلب می‌کند. در میان آن همه موضوع یک چیز و یک احساس و یک محرک هست که احساسات تو را بر می‌انگیزد و تو می‌گویی آه! وای، عجب!؟ شاید آواز بخوانی و سوت بزنی. وای می‌ایستی تا ببینی و حس کنی و عمیق نفس بکشی و متمرکز بشوی و از خودت بپرسی، آیا می توانم؟ باید بتوانم! باید از زمان جلو بزنم. 

نور جالبی تو را محصور کرده که زود گذر است؛ یک ژرفا، تضادهایی در فضا، در نور و رنگ. جنبش‌هایی که می‌خواهی نگه‌شان داری و ثابت‌شان کنی بدون آن که از اثرش کم کنی. بلافاصله است. خودت را برای کشمکشی چهارساعته یا سه‌ساعته آماده می‌کنی. باید بدون این که از جایت تکان بخوری بدوی. باید بدنت آماده باشد. اگر کمردرد و درد نشیمن سراغت بیاد و بی‌حوصله‌ات کند،  بازی را باخته‌ای. بهتر است بلند شوی و پیش از تلخ  شدن ولش کنی.

اما اگر موفق شوی، با تو با شفافیتش حرف خواهد زد و به او گوش خواهی کرد، چون دروغ نمی‌گوید، لاپوشی نمی‌کند، حقه‌بازی نمی‌کند و شفاف و مستقیم است. خلوص دارد و مانند نوایی لطیف نوازشت می‌کند. پر از نور است، به‌خصوص نور فلات ایران. مانند نوری که ستارگان فلات دارند، که فکر می‌کنی اگر دستت را توی آنها فرو کنی، می‌توانی سردی‌شان را لمس کنی و قلقلکشان دهی.

رنگ‌ها شاد و نورانی است و قلم‌مو تند و سریع توی آنها می‌پیچد و می‌چرخد و خیس و خشک روی کاغذ پخش می‌کند. حالا آب و رنگ رام‌ شده و می‌دانند چه‌قدر و به کجا بروند و کی وا بایستند تا خشک شوند.

محیط خودم و آبرنگ‌هایم

آبرنگ را تقریباً در فلورانس یاد گرفتم. رنگ روغن را بلد بودم و آبرنگ را مثل رنگ روغن به کار می‌بردم؛ غلیظ و پررنگ و با یک حرکت. پروفسور ماجورا حمایتم می‌کرد و  من را به عنوانِ اسیستانِ دانشجویان ایرانیِ درس خودش، طراحی از مناظر و مرایا، انتخاب کرد. به انگلیسی با هم صحبت می‌کردیم، چون هنوز ایتالیایی بلد نبودم. این کار دو سالی طول کشید. دربان‌های دانشکده می‌گفتند، شما یک هنرمندید. بعضی دیگر "پنجه‌طلایی" صدایم می‌کردند.

از بچگی نقاشی می‌کردم و چند سال هم رنگ‌روغن با رضا صمیمی و سیروس عظیمی کار کرده بودم. یک سال کار در دانشکدۀ معماری تهران برایم معادل یک انقلاب بود و به من نیرو و شوق فراوان داده بود. طراحی و لاوی‌کاری با رنگ‌های مرکب چین را یاد گرفته بودم.  آماده بودم و به فلورانس که رسیدم، با دنده چهار به ‌راه افتادم. اسکیس می‌زدم و آبرنگ می‌کشیدم، پل قدیمی، سان فرِدیانو، سانتو اسپیریتو، پیان دی جولاّری، آرچِتری، فیه زوله و پورتو وِنِرِه.  عشق بزرگ فراموش نشدنی‌ام. بی‌خود نیست که اسمش بندر ونوس است! دُن بایرون هم الکی توی آب‌هایش خفه نشد!؟ دریا، دریا، دریا، می‌خواهم تویش خفه شوم. یک آواز ایتالیایی از باتّیاتو.

همه چیز زیاد خوب بود و دچار شک شدم. معماری و بورس شرکت نفت را فدای کارگری در آلمان کردم. دو سال بعد با دختری از کوه آمیاتا، از پیانکاستانیایو آشنا شدم. دهکده‌ای معدنی از سنگ جیوه. معدنِ بزرگ سیِ لِه. پدرش آلبرتوی گنده را همه در کنارۀ شرقی کوه می‌شناختند. در بخش غربی و در سانتا فیورا که سرمنشاء رود زیبای فیورا هست هم او را می‌شناختند. معدنچی پر سرو صدایی بود. سانتا فیورا زیباترین شهر کوهستان است. دانته الیگیِری در وصفش بیت کوچکی گفته. میدانش را به یک سالن زیبا تشبیه می‌کنند. چندین بار تمامش را از بالا تا پایین و از دور و نزدیک نقاشی کردم و کشیدم. زندگی هنوز ساده بود و تاریخ خاک می‌خورد. تپه‌های نرم و همیشه‌سبز و مرطوب تُسکان با بوی شراب سرخ و جاده‌های سفید خاکی‌اش کمی خواب‌آلود بودند و هر از گاهی هم یک فیات رد می‌شد.

با کارلا و خانوادۀ کارگری‌اش، من از بالای ابرهای یک پسرِ خانوادۀ شرکت نفتی عالی‌رتبه به روی زمین رسیدم. به درون خانواده‌ای معدنچی و کارگر ساختمان و روستایی وارد شدم که همه با هم حرف می‌زدند. و به که چه تجربه‌ای عالی و پاک نشدنی که سالها طول کشید که به مشکلات بعدی می‌چربید. شاید کارلا موافق نباشد، اما ناتالی که هست و من را بازهم دگرگون کرد. در عوض من هم دهکدۀ آنها را دگرگون کردم.

فرهنگ آنها در مفهومی که از زیبایی داشتم،  انقلاب به وجود آورد. می‌گفتند آلبرتو مرد زیبایی است. اما هرچه بیشتر به او نگاه می‌کردم، کمتر در صورتش یک مرد زیبا می‌یافتم. صورتی مستطیل و بزرگ داشت که ۱۵ کیلومتر با دوچرخه روی خاک تا معدن رفتن و کارِ سنگین آن را سخت کرده بود. پارتیزان‌های یوگسلاوی هم او را با تیر زده و لَنگ کرده بودند. بعد فهمیدم منظور آنها از مرد زیبا چیست. مردی است سالم با قدی کشیده و بلند، متناسب، ستبر و نیرومند. صدایی صاف و قوی با خنده‌ای مطمئن و اخلاقی برون‌گرا و شوخ که با همه کار دارد. مجموعه‌ای از چیزها و حساسیت‌هایی که از او مردی زیبا می‌ساخت.

نسل آلبرت و رینا، همسرش، کمونیست‌های کاتولیک پیانکاستانیایو و  اطراف همه مردند و از بین رفتند، اسطبل ها گاراژ شدند و خوک‌دانی‌ها اطاق. بعضی از روستائیان زرنگ هم میلیاردر شدند. شیک‌ترین اتومبیل‌ها در روستاهای سابق خودنمایی کردند. من معمار پولدارها شده بودم. بعضی از اینها به من می‌گفتند: "فاروخ، تو چه‌قدر خوب ایتالیایی صحبت می‌کنی." توی دلم می گفتم، این تویی که هنوز ایتالیایی را دهقانی صحبت می‌کنی.

دهکده‌های کوهستان تمام زیبایی و سادگی روستایی خودشان را از دست دادند تا به جایش زشتی‌های شهر را به دست آورند. دهکده، یعنی تنها نبودن، داشتن دوستانی، کمی شراب و یک قهوه، یک تصنیف ایتالیایی...

ناتالی، دختر کوچک شوخ‌طبع و خوشحال و شنگول و جسورم، در همین کوهستان غذا به دهن یک خوک دو رگۀ بزرگ می‌گذاشت که دهنش از هیکل ناتالی بزرگتر بود و می‌توانست او را تمام و کمال توی آرواره‌هایش فرو کند. آن موقع من تمام این شهرک‌های کوهستان آمیاتا و دره‌ها و خانه‌های کوتاه آن را در چهار فصل آبرنگ کاری می‌کردم.

برف سنگین می‌بارید و سوز سرد می‌وزید. هنگامی که در کوچه‌هایش که از سنگ آتشفشانی همان کوهستان ساخته شده بود، مردم چلیک‌های چوبی را در آغاز پاییز بیرون می‌آوردند و برای شراب می‌شستند و آماده می‌کردند، آنها را می‌کشیدم و نمایشگاه می‌گذاشتم.

۴۰۰ یا ۵۰۰ تابلوی کوچک و بزرگ و چندین پرتره. هنوز هم تک و توک ادامه دارد. اما آشپزی را هم زیاد دوست دارم.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- یک کاربرsam، 2010/04/24
ziba va ghashang jandar va zendeh
- یک کاربر، 2010/04/23
besiyar aali
- nour، 2010/04/14
زیبا زیبا زیبا..
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.