جدیدآنلاین: گیزلا وارگا سینایی، نقاش مقیم ایران، در سال ۱۹۴۴ میلادی در شهر کوچکی به نام "چک ور" در حومۀ بوداپست، پایتخت مجارستان، متولد شد. تحصیلات هنری اش را در آکادمیهای وین در اتریش به پایان رساند و در سال ۱۹۶۷ میلادی به ایران آمد. متن زیر شرح مختصر سرگذشت گیزلا سینایی است، به قلم خود او.
اینجا در تهران وقتی صبحها از خواب بیدار میشوم و برای آبیاری درختان به حیاط میروم تا پیش از شروع یک روز پرمشغله کمی با خود خلوت کنم. تمام خانهمان از برگهای سبز پیچک پوشیده شدهاست و گنجشکان کوچک هر صبح با موسیقی پرهیاهوی آوازشان مرا از خواب بیدار میکنند. در باغچه هر گاه پرهای پرندهای پیدا میکنم، دلم شوری میگیرد و میدانم که سفری در پیش است! احساس کودکانهای است.
به یاد میآورم که با پدرم به جنگل میرفتیم و پرتو نور خورشید از لای برگ درختان بر ما میتابید و شانهبهسرها پرواز میکردند و من پر آنها را جمع میکردم و به خانه میبردم.
مادر و پدرم همیشه از سختی جنگ برایم می گفتند. از زمانی که من به دنیا آمدم.
در آن زمان خانوادهام در خانۀ پدربزرگم در نزدیکی جنگل زندگی میکردند. روزی که از میان درختان سرسبز و فروتن جنگل شعلههای جنگ زبانه گرفت؛ روزی که صدای گوشخراش توپ و تیر و تفنگ، پرندگان فارغبال را از آسمان فراری داد؛ روزی که مادرم از درد زایمان به خود پیچید؛ صدای گریۀ کودکی که گویی میگفت "من به دنیا آمدم!" و پدرم... پدر بیچارهام با اشک شوق در چشمانش از خانه بیرون دوید و با صدای بلند قسم خورد که "در این جهان پر درد و رنج دیگر فرزندی به دنیا نخواهم آورد".
پدرم حق داشت. او به تازگی آکادمی موسیقی را تمام کرده بود و آرزوی رفتن به کشورهای دور را در سر میپروراند. او جوان بود و ایمان داشت که میتواند با هنر خود جهانی را تحت تأثیر قرار دهد. اما سرنوشت، راهِ رفتن را بر او بسته بود.
مجارستان ویران شده بود. همه فقیر بودند و پردۀ آهنی بر همۀ ملت مجارستان سایه گسترده بود.
پدر و مادرم به سختی زندگی میکردند. ولی من از این سختی چیزی دستگیرم نمیشد. ما در نزدیکی بوداپست در کنار جنگل زندگی میکردیم.
پدرم هر روز مرا به جنگل میبرد. در آنجا صدای خود را رها میکرد و زیباترین آوازها را میخواند. بعد به همراه هم هیزم جمع میکردیم و در این سو و آن سو به دنبال قارچهای خوراکی میگشتیم، تا باز هم مادر زیبای موطلایی من مثل همیشه با مواد ناچیزی که در اختیار داشت، غذای لذیذی بر روی میز جادو کند و شکم گرسنۀ ما سیر شود. چه دوران فوقالعادهای بود!
پدرم در یک چاپخانه کار میکرد. او گاه کتابهایی را که اشکال چاپی داشتند، از خمیر شدن نجات میداد و به خانه میآورد.
چه شبهای بهیادماندنی بودند. شبهایی که پدر در زیر نور چراغ نفتی با صدای بلند برایم کتاب میخواند و مادرم بافتنی میبافت. چه قدر ژاکتم را دوست داشتم و چه قدر بیصبرانه انتظار کشیدم تا ردیف گوزنهایش کامل شود.
قصهها، قصهها، قصهها...
قصهها در جنگل در میان انبوه درختان جان میگرفتند، حرکت میکردند. در پس هر تپهای، گلی، درختی رازی نهفته بود و قصهای شکل میگرفت.
به هنگام سرمای زمستان هم در میان سفیدی برف و در پس پردۀ مه با صدای گرم پدرم، قصهها شکل میگرفتند و شکل میگرفتند.
و او آواز میخواند و قصه میگفت و قصه میگفت.
آن زمان بود که شور رفتن به دلم افتاد. خواستم که هفت چکمۀ آهنی به پا کنم و به راه بیفتم و ببینم پریبانو کجاست و علاءالدین زیرک با چراغ جادویش کجا پنهان شده و شهرزاد قصهگو در پس کدام پردۀ مهآلود با صدای دلنوازش قصه میگوید.
یادم میآید روزهایی را که هر یک از ما، دانشآموزان کلاس اول دبستان، کُندۀ درخت کوچکی به مدرسه میآوردیم، تا کلاسمان گرم شود.
فراموش نمیکنم که آموزگار سختگیرمان چهگونه به هنگام دیکته گفتن، هیزمها را در آتش جابهجا میکرد. شش سال در این مدرسه درس خواندم. چه دلنشین بود راه بازگشت از مدرسه، از میان درختان بلند و سرسبز جنگل.
وقتی به پایتخت آمدیم، گریه کردم و به هنگام خداحافظی تمام درختان باغ پدربزرگم را یکی یکی بوسیدم. شهر بزرگ خاکستری را دوست نداشتم.
بعدها با این خاکستری آشتی کردم. از میان شهرمان دانوب آبیرنگ عبور میکرد و جزایر سرسبز کوچکی میساخت که من به آنها دل بسته بودم.
چه روزهایی که ساعتها در کنار ساحل دانوب مینشستم و کشتیهای بزرگ مسافربری را نظاره میکردم که بر آب شناور بودند. در دل با خود میگفتم، خوش به حال دانوب که از میان این همه کشور عبور میکند... چه چیزها که نمیبیند!
در آن زمان درس میخواندم. کتاب میخواندم و هوای رفتن داشتم.
امواج خروشان زندگی مرا به اتریش برد. درآنجا کلیدی نیافتم برای دری که به روی جهان باز میشد.
بلاخره نقاش شدم و سرنوشت مرا با ایران پیوند داد؛ سرزمین قصهها و افسانهها!
امروز که نقاشی میکشم، قصههای کودکیم به سراغم میآیند. دوست دارم آنها را نقاشی کنم. به همین خاطر قصههای کودکی را میگویم و میگویم، تا زمانی که زنده هستم.
اما قصهها تمامی ندارند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
آنچه را نمیدانستم اینکه اگر بخواهد متنی بهفارسی بنویسد اینقدر زیبا مینویسد.
الان بار دیگر نزدیک ژانویه است (12 دسامبر2014 - 10 آذر 93) پنج سال بعد از نگارش این متن. آرزو میکنم با سرزندگی و سلامت بتواند سالها به تلاش خلاقانهاش ادامه بدهد.