Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
خاطره ای در درون

سام حسینی


هوا بارانی است. باد سردی می وزد. در کافه باز می شود. یکی دو نفر خیس و سرما زده خود را به داخل کافه می اندازند.

انتهای سالن، پشت میز کنار پنجره، مرد جوانی نشسته که موهای شقیقه اش زودتر از موعد سفید شده و مشغول دود کردن سیگار، نوشیدن قهوه و نوشتن است.

کنار کتابچه، زیر پاکت سیگارش، پاکت قرمز رنگی قرار دارد. نامه است؟ نه. دقیق که نگاه کنی متوجه می شوی فال است. فال حافظ.

این فال را مرد جوان پریروز از پسر هفت هشت ساله ای که با لباس مندرس به کافه آمده بود خرید. مرد جوان به فال و پاکتش نگاه می کند، پکی به سیگار می زند، قهوه می خورد، به جایی خیره می شود و چیزی در کتابچه می نویسد. 

حالا زمان مناسبی است. الان که رفته کنار بخاری تا گرم شود می توان کتابچه اش را خواند تا پی برد چرا بعد از اینکه فال را خرید، آن را خواند و کنار لوازمش گذاشت، این قدر تغییر کرد. آرام شد و غمین.

کجاست؟ کدام صفحه نوشته؟ آها، پیداش کردم. گوشتان با من است؟ می خوانم:

درست مثل ده سال پیش که خورشید، کم رمق می تابید و باد، برفی زود رس را آرام آرام می پراکند، وارد شد و با لباسی مندرس، کله تراشیده و آب دماغ آویزان به سویم آمد و توی چشمانم نگاه کرد و گفت:

- یه دونه فال بخر. اگه بخری زود می رم خونه و سرما نمی خورم.

پاکت قرمز رنگی برداشتم و اسکناس را در جیب کاپشن پسر گذاشتم. پاکت را باز کردم و خواندم.

سرم را بلند کردم تا برای آزاده که می گفت:
- بگو چی نوشته، خوب اومده؟

* * *

روزهای خوش زندگی. روزهای سر زندگی و شادی. روزهایی که همه شور و شوق و عشق بودیم. روزهایی که تازه با آزاده آشنا شده بودم، با دوستان، تو کافه کنج، پاتوقمان، جمع شده بودیم. بچه ها می گفتند:

- به هم میاین. چه کیفی داره شما ها رو تو لباس عروس و داماد ببینیم.

از کافه زدیم بیرون. از خانم مسنی فال خریدیم. چشمامو بستم، یکی برداشتم. خوب یادم است، زنگش قرمز بود. تند فال رو باز کردم و نیشم باز شد. عرش رو سیر می کردم. حضرت حافظ چه زیبا جوابم را داده بود.

روز قبل از سفر آزاده، در خیابان ولی عصر، روبه روی پارک ملت، جای همیشگی قدم زدن ها، با هم نیت کردیم و یه فال خریدیم. روش تاریخ زدیم تا سال ها بعد که نگاهش کردیم ذوق کنیم، اما روزگار نذاشت.

روزی از بدترین روزها، اول آذر، خبر تصادف و مرگ آزاده را شنیدم و دنیا تیره و تار شد.

حال و روز درستی نداشتم. کلافه، ویران و دلمرده بودم. هر روز تا ساعت ۴-۳ بعداز ظهر می خوابیدم. بیدار که می شدم، چند لقمه غذا می خوردم و بطری به دست می گرفتم تا اختیار از کف برود. به خیابان می رفتم و اگر فال فروشی می دیدم جر و بحث می کردم و کار به درگیری می کشید. تصویر روز قبل از تصادف آزاده و خریدن فال و جمله عابری که گفت: "فال می خرین؟ خدا به خیر کنه"، جلوی چشمم بود و آزارم می داد. به خاطر همین می خواستم آنها را از بین ببرم.

بالاخره در پایان یکی از درگیری ها به کلانتری رفتم. در کلانتری افسر نگهبان پرسید:
- تو می دونی فال کجا چاپ می شه؟ کی غزل ها رو انتخاب می کنه و می نویسه؟ کی اونا رو می فروشه؟
- نه؟

- تو که نمی دونی چرا قصاص قبل از جنایت می کنی؟ بگرد پیداشون کن. ببین چطورین، بعد تصمیم بگیر.

* * *

خیابان ناصر خسرو از ماشین پیاده شدم. به سمت جنوب رفتم. توی خیابان پانزده خرداد پیچیدم و خانمی دیدم چادر مشکی به سر که روی سکوی جلو مغازه ای نشسته بود و دسته ای فال حافظ به دست داشت و مشغول فروش:

- فال رو از کجا خریدی؟
- از بازار
- کدوم بازار؟
- آهنگرا

در ازدحام خیابان پانزده خرداد پیش رفتم و بعد از پرس و جو بالاخره تابلوی بازار آهنگران مشخص شد.

ده دوازده پله پایین رفتم و به بازار رسیدم. تا به حال این قدر قوطی نوشابه، بستۀ شکلات، چیپس، قوطی آبجو و... ندیده بودم. تا سقف چیده بودند. به سمت راست پیچیدم.

- این اطراف فال حافظ می فروشن؟
- نه آقاجون. اینایی که می بینی خوردنیه. اینجا خوردنی و نوشیدنی می فروشن

چند قدم جلوتر، جوانی آدرس چاپخانه ای را داد. وارد بازار نوروزخان شدم، سمت چپ، ورودی کوچه، تابلوی پاکت سازی بنایی آویزان بود. وارد پاساژ شدم. از چند مغازه گذشتم. بیست پله بالا رفتم. به چپ پیچیدم. 

وارد مغازه شدم. دو میز سمت راست گذاشته بودند که روی یکی پاکت های رنگارنگ آماده فروش بود، روی دیگری همان پاکت ها و برگه های فال. طرف دیگر دو دستگاه سبز رنگ که یکی از آنها پرس گوشه زنی پاکت بود.

* * *

روی نیمکت کنار در ورودی نشستم. پاکت قرمز رنگی برداشتم، بازش کردم و نتوانستم تا آخر بخوانم. گریه کردم. برای صاحب مغازه همه چیز را تعریف کردم.

- ببین، کار اصلی ما پاکت سازیه. این کار رو نزدیک هفتاد هشتاد ساله پدرم انجام می داد تا به ما، من و برادرم، رسید. چاپ وفروش فال رو از سال ۵۳-۵۲ پدرم و یکی دیگه از اقوام، آقای گودرزی، شروع کردن. اون سال ها علاوه بر فال حافظ، ترانه های معروف رو هم چاپ می کردن و می فروختن. خیلی هم پر طرفدار بود. الانم به غیر از فال حافظ، فال سعدی و انبیا هم می فروشیم، اما هیچ کدوم مثل فال حافظ پر طرفدار نیس.

- غزل ها و شرحی که چاپ می شه رو کی انتخاب می کنه؟
- آقای گودرزی از اقوام نزدیک ماست. گفتم از سال های ۵۰ با پدرم کار می کنه. ایشون این غزل ها رو انتخاب می کنه، از کتابای مختلف فال حافظ، شرح را پیدا می کنه، اونو درست می کنه و می ده برای چاپ.
- این آقا صلاحیت این کارو داره؟
- اگه نداشت که این قده از اینا - به فال ها اشاره می کند - استقبال نمی شد.
- این آقا رو می شه دید؟
- نه. حالش خوش نیس. آسم داره نمی تونه بیاد بیرون. اما اگه بخوای می تونی تلفنی باهاش حرف بزنی.

* * *

- آقای گودرزی چن ساله شما با آقای بنایی کار می کنین؟
- از سال ۵۳-۵۲ 
- کی غزل ها رو انتخاب می کنه برای چاپ
- این کار، به اضافه اصلاح متنی که از کتابای مختلف در میارم و خوشنویسی با منه
- شما کار اصلیتون چیه؟ بابت این کارا پول می گیرین؟
- خیر. من دبیر ریاضی ام و استاد انجمن خوشنویسان ایران
- ریاضی به غزل حافظ ربطی داره؟ خنده دار نیس؟

* * *

جناب خطاط و مصحح گوشی را قطع کرد. جواب نداد

* * *

- تیراژ فال ها چقده؟
- دو میلیون نسخه در ماه
- سی چهل تا غزل انتخاب شده مرتبط چاپ می شه؟
- نه. دویست غزل چاپ می کنیم
- پس چرا بعضی موقع ها فال ها تکراری می شه؟
- اون دیگه بسته به شانسته 

* * *

در باز شد. مردی کوتاه قد، پیراهن و شلوار خاکستری راه راه به تن، با محاسن و موی سفید و دو سه دندان در دندان وارد مغازه شد:
- سه بسته فال می خوام
- حافظ؟
- آره

شش هزار تومان می دهد و سه بسته صد تایی فال حافظ می گیرد

- چن وقته کارت اینه؟
- چار ساله. اگه دولت بذاره
- دولت مگه چی کار می کنه؟
- نمی ذاره کار کنیم. تو این مملکت افغانا بیشتر از من ایرانی امنیت دارن. شهرداری نمی ذاره من فال بفروشم تا از گرسنگی نمی رم اما افغانا کرور کرور جلو چشم خودشون می فروشن اب از آب تکون نمی خوره
- قبلا چه می کردی؟
- سرکارگر ۲۰۰ هکتار مزرعه خربزه بودم تو قوچان. یک تن گوگرد تو یک ماه با زنم به مزرعه دادیم. خودم و زنم شیمیایی شدیم. اون مرد و من موندم. دستم به کار نمی رفت. اومدم تهران. کسی کمکم نکرد. مجبور شدم فال بفروشم. فال فروشی آخر خطه.
- چقد درآمد داری؟
- خیلی کم. اندازه ای که از گشنگی نمی رم
- کجا زندگی می کنی؟
- یاغچی آباد. ۱۰۰ تومن اجاره می دم

* * *

من و این مرد شبیه هم هستیم. هر دو داغ به دل داریم. اما او عصیان نکرده و به کار و زندگی ادامه داده. وقتی او را دیدم یاد شعری افتادم:

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز: برایم شادی است و اندوه

در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است

می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او بگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.*

اما ...

* * *

حالا زمان مناسبی نیست. دیگر نمی توانم بخوانم. الان از کنار بخاری آمد به طرف میزش. باید کتابچه را ببندم.

* از کتاب خاطره ای در درونم است، مجموعه اشعار آنا آخماتووا، ترجمه احمد پوری، چاپ چهارم، سال ۱۳۸۷، نشرچشمه


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.