Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
حسرت در آرامش کارون

 


قدسی گلریز

شوق دیدار دلم را می لرزاند. دیدار یار مهجوری که نه از سر بی وفایی که به جبر ترکش کردم بی آنکه دل از آن برکنم. یک ساک کوچک محتوی وسایل شخصی، یک بلوز و یک شلوار اضافی تمام وسیله سفرم را تشکیل می دهد. برای چندمین بار درون کیفم را وارسی می کنم تا مبادا چیزی را جا بگذارم. بلیت دوسره ام، شناسنامه، پول. اسفند سال ۱۳۸۵ است و هنوز از کارت واجب الهمراه ملی خبری نیست.

پروازم ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر یکشنبه بود، اما من از ساعت سه، آماده رفتن به فرودگاه مهرآباد بودم. دل توی دلم نبود. آخرین بار این یار دیرین را در خاموشی و هراس دیده بودم. ترسان و لرزان. حالا دیگر دیدار و با او بودن اینهمه خطرناک نبود اما بیم داشتم. نمی دانستم با چه چهره ای از او رو به رو خواهم شد.

هواپیما یک هواپیمای توپولوف روسی کوچک بود و من هر چه دعا بلد بودم زیر لب خواندم تا صحیح و سالم در فرودگاه اهواز پیاده شدم. فرودگاه اهواز چه تنها و چه دلگیر بود. همشهری های من معلوم نبود حالا در کجای این دنیای پهناور به سر می برند. حتا یک نفر را نشناختم، هر چه چشم دواندم یک چهرۀ آشنا ندیدم. بیرون فرودگاه، محوطه ای که سال ها پیش تمیز بود و سبز و نو، حالا نه تمیز بود، نه نو.

شهری که زادگاه و زمانی خانۀ امیدم بود، شهری که در آن درس خوانده بودم، بزرگ شده بودم، عاشق شده بودم، ازدواج کرده بودم، حالا به قدری در نظرم بیگانه بود که می خواستم توی خیابان هایش راه بروم و فریاد بزنم: "همشهری ها، بیایید بیرون، منم، آمده ام با شما دیدار کنم. آهای همسایه ها، کاسب های محل، همکلاسی های معصوم! بیایید بیرون". من یار دیرینه ام را با همان حال و هوای قدیمی و همان مردمان قدیمی می خواستم. اهواز خودم را. اهوازی که من می شناختم این نبود.

اولین باری که هراسان اهواز را ترک کردم ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود و این اول خانه به دوشی و در به دری من و خیلی های دیگر بود. ما شده بودیم "جنگ زده". شده بودیم آوارۀ خانۀ خویشان دور و نزدیک. خروارها عزت و کرامت و غرورمان زیرپای همین خویشان که عمری در شهر و دیار خود روی سرمان حلوا حلوا کرده بودیم له شد. بیست و دو سال از آخرین دیدارم می گذشت. تابستان سال ۶۳ سفری دو سه روزه به اهواز داشتم و حالا زمستان ۸۵ بود.

سال ۶۳ اوج جنگ ایران و عراق بود. اهواز بسیار غریب و تنها مانده بود. بیشتر مردان زن و فرزند را به شهرهای دیگر فرستاده بودند و معمولا در گروههای چهار پنج نفره و در خانۀ یکی از آنها روزگار را به سختی می گذراندند.

مردم شب ها را در خاموشی و تاریکی سپری می کردند و روزها در رفت و آمد و کار و فعالیت بودند اما نگاهشان که می کردی در چشمانشان چیزی می دیدی که دلت را می لرزاند. میان خیابان های خلوت آن روزها و خیابان های پر ازدحام این روزها تفاوت بسیار است. آن روزها مردم کم بودند اما آشنا. اکنون در خیل جمعیت بعید است که چشمان حریصت به جمال آشنایی روشن شود.

در محوطۀ فرودگاه اتومبیلی کرایه می کنم و سوار می شوم. دلم برای سه چیز بیشتر تنگ شده. کارون، خانۀ پدری و دانشگاه جندی شاپور. رود هستی بخش کارون تقریبا از وسط اهواز می گذرد و شهر را به دو قسمت می کند. تو در هر سمت که باشی به آن می گویی "این دست آب"، و بخش دیگر می شود " آن دست آب" خلاصه هر جا تو باشی این دست آب است. رود کارون بخش درخشانی از خاطرۀ هر اهوازی را در بر می گیرد.

به امید آنکه فردا گشتی در شهر بزنم شب را به صبح می رسانم. صبح اتومبیلی کرایه می کنم و از راننده می خواهم مرا در شهر بگرداند. چهرۀ شهر به قدری دگرگون شده است که تقریبا بیشتر خیابان ها را نمی شناسم، و این به شدت آزارم می دهد. اسم ها همه تغییر کرده اند. پهلوی شده امام. خیابان پهلوی که مهمترین خیابان اهواز بود حالا مثل یک بازارچه صاحب سقف شده است.

همان خیابانی که از شش سالگی تا یازده سالگی هر روز از آن می گذشتم تا خودم را به دبستان عصمت برسانم و همان خیابانی که در جوانی میعادگاه من و جوانان دیگر بود تا گشتی در آن بزنیم؛ به پاساژ خرم اش که رسیدیم پایمان سست شود و چشمانمان را که هنوز بی شرم نشده بودند دزدانه به جوانک خوش چهره ای که در دهانه ورودی پاساژ ایستاده بود بچرانیم. یک سر خیابان پهلوی در خیابان ۲۴ متری بود سر دیگرش در خیابان ۳۰ متری. به هر حال اکنون ورود اتومبیل به آن ممنوع بود و من فکر می کنم به قهر و با دلی آزرده از خیرش گذشتم. در عوض به خیابان نادری رفتیم و سی متری و از آنجا به انتهای سی متری که معروف بود به "آخر آسفالت".

از وقتی بچه بودم به آنجا آخر آسفالت می گفتند. در حقیقت گویی آخر دنیا بود. نه آسفالتش می کردند، نه به آن می رسیدند، فقط یادم می آید که بیمارستان پارس را از امانیه به ساختمان بسیار بزرگی که باغ بزرگی هم داشت و در همین خیابان بنا شده بود منتقل کردند. از آن زمان آخر آسفالت وجهه ای پیدا کرد بویژه که یکی از راههای ورود به پادادشهر نیز شد که شهرکی تازه تأسیس بود و خانه های ویلایی آبرومندی داشت. از این مسیر به کوت عبدالله نیز می شد رفت.

کوت عبدالله منطقه ای بود که رستوران معروفی داشت. رستوران کوت عبدالله بود و جوجه کبابش. تو می توانستی بی رحم اما سرافراز جوجه های زبان بسته بی دفاع را انتخاب کنی تا برایت سر ببرند و کباب کنند. مسیر مخالف کوت عبدالله می رفت تا ما را به خانقاه اهواز و از آنجا به کوی زیتون کارگری و کارمندی و کوی ملی راه برساند و بعد به نیوسایت و کوشک که منازل سازمانی شرکت نفت در آن قرار داشت.

نزدیکی های ظهر در خیابان خاقانی بودیم. دبیرستان پسرانۀ شاپور، دبیرستان دخترانۀ پروین اعتصامی، یک دبستان پسرانه که اسمش یادم نیست و یک ورزشگاه که قدیم به آن "کلوب واحدی" می گفتند، از نشانه های این خیابان بودند.

واحدی نام دبیر ورزش جوانی بود که هنگام اعلام شروع یک مسابقۀ ورزش برق میکروفون در دم جانش را گرفت و به این ترتیب جانش رفت و نامش ماند. و اما در خیابان خاقانی چیزی بود که اهمیتش برای من از همه بیشتر بود؛ خانه پدری. آن وقت ها خانه ها همه قدیمی بودند که حیاطی بزرگ داشتند با یک حوض گرد یا لوزی یا چهار گوش با چهار باغچه در چهار طرفشان و چندین اتاق که چهار دیواری خانه را تشکیل می دادند.

پشت بامها همه کاهگلی بود و اگر در ماه اسفند به روی آنها می رفتی خیال می کردی وارد علفزاری سبز و خرم شده ای. در خیابان خاقانی هیچ چیز ظاهر پیشین خود را ندارد اما بو همان است که بود. مثل کودکی که از بوی پیراهن مادرش آرام می گیرد، دلم قرص می شود و آرام می گیرم. چشمانم را می بندم و به دنبال بوی آشنا پیش می روم. این جا همان جایی است که نیمی از عمر جوانی ام در آن سپری شد.

وقتی به خودم آمدم در خیابان نادری بودیم. خیابان نادری منتهی می شود به پل سفید. این دست آب و آن دست آب را چند پل قدیم و جدید به هم وصل می کنند، اما پل سفید چیز دیگری است. از راننده خواهش می کنم جایی نزدیک پل توقف کند و من پیاده به روی آن می روم. می ایستم و به نردۀ پل اتکا می کنم و به کارون نجیب و سربلند خیره می شوم. گهگاه قایقی با دو سه سرنشین از دستی به دست دیگر آب می رود. ساحل دو سوی رود شباهت چندانی به ساحل سال های دهۀ سی و چهل و پنجاه ندارد. دیگر از آن رستوران ها و کافه های کنار رود خبری نیست. حالا سرتاسر ساحل به بلوار پهناوری تبدیل شده است.

جزایر کوچکی در میان آب روان و مهربان کارون بود که وقتی ده دوازده ساله بودم گاهی پدر قایقی کرایه می کرد و ما را برای تفریح به آنجا می برد. کشاورزان عرب ساکن سواحل رودخانه برخی از این جزیره ها را به زیر کشت خیار و هندوانه و گوجه فرنگی و صیفی جات دیگر می بردند.

هنوز مزۀ قایق سواری و گردش در این جزیزه ها را که به اندازۀ کف دست بودند و خیارهای ترد و قلمی شان را از یاد نبرده ام. متوجه می شوم که تعداد جزیزه ها بیشتر شده است. سوال می کنم و می شنوم که دلیلش عدم لایروبی کامل و درست رودخانه است. از کشت صیفی جات در این جزایر می پرسم می گویند که این روزها بازار ماهیگیری داغ تر است.

این رود و این پل مرا به سال های دهۀ چهل می برند. کاش صبح یکی از روزهای زمستان سال ۴۷ بود و من در حالی که در میان مه غلیظ سحرگاهی گم شده بودم و جز چند قدمی ام را نمی دیدم خودم را به آن دست آب می رساندم و سری به ساختمان سه گوش دانشگاه جندی شاپور می زدم. سری به کلاس ها، به لابراتوار زبان و به آمفی تئاتر دانشگاه. همان آمفی تئاتری که هملت و رومئو و ژولیت را به زبان اصلی در آن دیده بودم و قطعات زیبای آثار شکسپیر بزرگ را با دکلمه حیرت آور ریچارد برتن شنیده بودم.

دانشگاه جندی شاپور پس از سال های طولانی در سال ۱۳۴۶ شروع به کار مجدد کرد و در رشته های تحصیلی متعددی دوره های لیسانس و دکترا گذاشت. رانندۀ اتومبیل کرایه که به تبع خوزستانی بودنش صمیمی و گرم است مرا به خود می آورد. هنوز از فکر خیابان پهلوی بیرون نیامده ام. در گذشته فقط پیاده روهایش سقف داشتند اما حالا سقف روی خودش را هم پوشانده بودند. نمی توانستم چشم از دیدارش بپوشم. از راننده خواستم مرا به آنجا ببرد. رفتم و دیدم و رنجیدم.

باید خودت را با فشار از لابه لای جمعیت بیرون می کشاندی. کاربری دکان های بسیاری تغییر کرده بود. اینجا دیگر میعادگاه جوانی من نبود. طاقت نیاوردم و به راننده پیوستم و از او درخواست کردم تا گشتی در بازار زرگرها بزنیم. نه از باب خرید زر که از باب دیدار زرگر. در اهواز زرگرهایی بودند که به آنها صبی می گفتند. صبی یعنی پیرو صابئان و صابئی کسی است که از دین خود به دین دیگر گرویده باشد. صبی ها به زبان عربی حرف می زدند و ریش بلند داشتند و دشداشۀ عربی به بر می کردند. ساخت زیورآلات زرین نزد آنان ویژگی هایی داشت و نزد مردم طرفدار بسیار.

زرگران صبی آویزهای گردن و دستبندها و انگشترها رابه زیور نخل و قایق و کارون و پل زیبای آن که نماد بارز اهواز بود می آراستند. طلایی که به کار می بردند از عیار ۲۴ برخوردار بود و با رنگ سیاه نقش و نگار خود را روی دست ساخته هاشان حک می کردند. و من در بازار زرگران صبی بار دیگر اندوهگین شدم. از هیچ یک از صبی های زرگر دشداشه پوش با آن ریش های بلند و چهره های آرام و خونسرد خبری نبود. پسران و نوه ها حالا به جای آنها بودند و صد البته که هرگز جای پدرانشان را نمی گرفتند. پسرانی که نه ریششان به آن بلندی بود، نه پیراهنشان، نه همتشان.

بازار کاوه یکی دیگر از دیدنی های اهواز است که همواره برای من و اهوازی ها جاذبۀ خاصی داشته است. هوای اهواز بسیار گرم است و تابستان ها مردم یا صبح زود یا ۹ شب به بعد برای خرید مایحتاج زندگی از خانه بیرون می روند. در بازار کاوه از انواع خوردنی های ویژۀ اهواز و خوزستان هر چه بخواهی هست.

ماهی فروشان بهترین ماهی های صید همان روز را در ردیف های منظم به صف کشیده اند. سبزی فروش ها سبزی های دسته شده با طراوت را به نمایش گذاشته اند. اما چیزی که جذابیتش بیشتر است مجمعه های بزرگ لبه بلند است که حلوای شکری، کنجدی و حلوای ارده را در خود جا داده اند. فروشنده با کاردی بزرگ چنان ماهرانه حلوا را در مجمعه می برد که گویی کیک تولد است. حلوا همانجا پیش چشم مشتری پخته می شود.

دیگ های بزرگ که مثل تنورهای قدیمی در دیوار کار گذاشته شده اند حلوا را در خود می پزند. فروشنده حلوا را در برش های منظم می برد، در ترازو می کشد و به دست مشتری می دهد. از بازار کاوه راه محله های لشکرآباد و کمپلو را پیش می گیریم. محله هایی که عمدتا عرب نشین اند.

برابر معمول مردان دشداشه پوش عرب در نهایت آرامش غلیان به دست روی سکوی پیاده رو نشسته اند و غرق در گپ و گفت پُکی هم از ته دل به غلیان می زنند. لابد همین حالا زنانشان با پای برهنه و پیراهن بلند و عبای نازک سیاه، با اندامی موزون و کشیده دیگ بزرگ روسیاه دل سفید لبریز از ماست یا سرشیرشان را روی پارچه ای که عمامه وار به هم پیچیده شده بر سر نهاده و در کوچه پس کوچه های محله های قدیمی با صدای بلند جار می زنند و مردم کاسه به دست از خانه ها بیرون می آیند تا سفره شان را با کاسه ای ماست رنگین تر کنند.

گشت و گذار در خیابان های اهواز و محله های قدیمی ای که می شناختم و محله های جدید که نمی شناختم یادآور خاطرات فراوان از شهر و دیارم بود. یاد گرمای تابستانش که آسفالت خیابان ها را به قدری نرم می کرد که کفش ات در آن فرو می رفت، یاد باران های زمستانش که سیل آسا می بارید و کارون نجیب را به طغیان وا می داشت و آب، خیابان ها را غیر قابل عبور می کرد.

گاهی صبح از خواب بر می خاستی و زار و زندگی ات را بر روی آب شناور می دیدی. یاد گرد و خاک موسمی اش که مدارس را به تعطیلی می کشاند و دانش آموزان در حالی که موی سر و مژه شان سفید شده بود با شادمانی حاصل از تعطیلی به خانه می رفتند و یاد حمله ملخ ها که آسمان اهواز را ناگهان سیاه می کرد و مردم را به درون اتاق ها فراری می داد. فردای حمله ملخ ها می توانستی در بازار معروف به بازار سبزی، تپه هایی از ملخ مرده ببینی که عرب های بومی مشتری پروپا قرصش بودند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- leili، 2011/05/02
لذت بردم. دنبال چیز دیگری اومده بودم، ولی شهرم رو که الآن در اون زندگی میکنم، از نگاه جوان روزهای گذشته اش دیدم!
- shoaleh khanoom !!، 2010/10/11
درود به قدسی عزیز...
- باغبان، 2009/08/06
سلام خواهر گرامی در غار اصحاب کهف که نبودید به هر حال اهواز هم مزه توسعه ناموزون راچشیده است واینه که بر شمردید اثار جنگ صدامی است که هنوز کشورهای عربی دنبالش میگردند اما در مورد صابئین اطلاعات شما اشتباه می باشد انها پیروان حضرت یحیی ابن ذکریا میباشند و هنوز هم در جاههای مختلف استان هستند اما نه به شکل سابق
- alireza golpayegani، 2009/07/06
man bacheh kiyanparsam...
- فاطمه، 2009/05/09
حقا كه از ته قلبم گفتی قدسی جان اهواز دیگر آن شهری نیست كه من و شما میشناختیم و وطنمان بود٫ منهم بعد از بیش از ۲۰ سال كه به ایران رفتم و اهواز را بعد ۲۵ سال دیدم غمم گرفت یادش به خیر دبیرستان وفا سال آخر با هم بودیم اردوی ورزشی شیراز شما در تیم والیبال و من بسكتبال بعد دانشگاه جندیشاپور من ترك كردم و شما ادامه دادید. موفق باشی همشهری
- یک کاربر، 2009/05/07
چه فکر نازک و غمناکی!
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.