ترجمه غلامعلی لطيفی
و . د . عزيز،
احتمالا از دريافت تلگراف « ترا دوست دارم تولسو » و اينکه اين تلگراف چيست و تولسو کيست، خيلی تعجب کرده ای.
راستش اين کار نبايد کار آدم عاقلی بوده باشد. اما موقعی که آن تلگراف را می فرستادم نمی توانم بگويم که بطور کامل سر عقل بودم. آن روز مثل آدم های خوابگرد بودم و آن تلگراف را برخلاف ميلم برايت فرستادم.
از يک هفته پيش، در يک شهر شلوغ، دنيايی که در آن غريبه بودم، آن شب برای اولين بار تنها مانده بودم. در شهر غريب تنهايی آدم چند برابر می شود. گويی از تنهايی هوايی که در آن بودم به تدريج غليظ می شد و من در غلظت آن به سختی حرکت می کردم. در اين حالت روح مانند، جز غرق کردن هوش و حواسم در مشروب و فراموش کردن خودم چارۀ ديگری نداشتم. نخواستم به رستورانهای گران قيمت و کازينوهايی که در اطراف هتلی که در آن اقامت داشتم، پيدا می شدند، بروم. چون که می خواستم نه در ميان آدم های آهار دار، روميزی های آهار دار، صحبت های آهار دار، بلکه در ميان آدم های چين و چروک دار، روميزی های چين و چروک دار و صحبت های چين و چروک دار، فقط با خودم تنها باشم.
در کوچه پس کوچه های شهر پرسه زدم، به طوری که يک وقت متوجه شدم که در آن شهر بزرگ خودم را گم کرده ام. دوست دارم در شهرهای بزرگی که در آنها غريبه هستم، خودم را به دست ازدحام جمعيت بسپارم و گم کنم. می دانستم که هر طور شده می توانم سوار يک تاکسی بشوم و به هتل خودم بازگردم. چند ميخانۀ دلخواهم را يافتم. در بعضی شان داخل شدم و از پنجرۀ دود گرفتۀ بعضی ديگر نگاهی به درون انداختم. در يکی از آنها، در گوشه ای که بتوانم تنها باشم، ميزی يافتم. اين تنها ميز خالی بود. احتمالا به اين سبب خالی مانده بود که بر سر راه دستشويی واقع شده بود. خوشم آمد. از همهمۀ صحبت ها هم بوی الکل به مشام می رسيد. چيزی که غريبه بودنم را به رخم بکشد وجود نداشت.
کار خدمتگزاری را سه زن به عهده داشتند. از ميان آنها آنکه از سبزه های دريای مديترانه بود سر ميزم آمد و سفارشم را جويا شد. سالاد، پينر مخلوط و شراب سفيد خواستم. زن سبزۀ مديترانه ای کنار چيزهايی که سفارش داده بودم تک ميخک سرخی هم در يک گلدان کوچک بلورين گذاشته بود که ذوق و ظرافتش را نشان می داد. تشکر کردم. آن تک ميخک، از آن درشت های چشمگير نبود، اما از آن ميخک های کوچکی بود که عطر جانفزايی دارند. تمام عطر آن را چنان به درونم کشيدم که گويی با بوييدن آن قصد تمام کردنش را دارم. با چند جرعه ای که نوشيدم به تدريج به خود آمدم. با آنکه رويم به طرف در بود، اما باز شدن آن را نديده بودم. آن مرد را در ورودی در ديدم. آدمی بود به سن و سال خودم. در حالی که با چشم به دنبال جايی برای نشستن می گشت، همانطور ايستاده بود. گويا چشمش مرا گرفته باشد به سويم آمد.
گفت:
اجازه می دين منم بنشينم؟
با بی ميلی گفتم:
البته، بفرمايين
هنوز نمی خواستم تنهايی ام را با چنين آدمی قسمت کنم... دلم گرفته بود. تشکر کرد و در مقابلم نشست. به آن سبزۀ مديترانه ای، عينا مانند من، پنير مخلوط، سالاد و شراب سفيد سفارش داد.
مانند من، بعد از بوييدن عميق ميخک گفت:
من اين ميخک های کوچک پر عطر را بيشتر از آن درشتها و چشمگيرهاش دوست دارم. اونا، مثل هر از خود راضی ای، ريخت و قيافه دارن، اما عطر و بو ندارن. اينا مثل بی مايه ها برای خودشون بازاريابی نمی کنن، عطر و بوشونم جانفزاست ...
بعد از پر کردن جام شرابش آن را بلند کرد و گفت:
به سلامتی!
ديگر نطقش باز شده بود.
گفت يک هفته ای است که در اين شهر به صورت غريبه زندگی می کند.
گفتم:
منم همينطور!
اين بار، من برای باز کردن سر صحبت و رعايت ادب، پرسيدم چه کار و حرفه ای دارد. گفت:
تولسو را دوست دارم.
احتمال دادم سوالم را درست متوجه نشده است.
گفتم:
می خواستم بدونم کارتون چيه؟
منم جوابتونو دادم. کارم دوست داشتن تولسوست.
متوجه سر درگمی ام شد و لازم ديد توضيح بيشتری بدهد:
آيا در دنيا کاری هم مهمتر از دوست داشتن وجود داره؟ تا امروز تولسو را دوست داشته ام و تا دم مرگ هم دوست خواهم داشت. بزرگترين خوشبختی اينه که آدم کارشو دوست داشته باشه. به نظرم اکثريت آدما به کاری مشغولن که اونو دوست ندارن.
قصدم از آن سوال اين بود که از چه راهی گذران می کند.
با گفتن « دوست داشتن کار يعنی چه؟ » جواب سوال را خودش داد:
- در تمام بيست و چهار ساعت، حتا در خواب هم، در فکر اون بودن.
شراب هايمان تمام شده بود. گفتيم نفری يک بطر ديگر آوردند. چه کسی می داند محبوبۀ آدمی به اين سن و سال چه جور موجودی می تواند باشد!
گفتم:
می تونم سنتونو بپرسم؟
گفت:
مثل اينکه شما هم مثل همه غير عادی می دونين که آدمی به سن و سال من دوست داشتن رو تنها کار زندگيش بدونه. من هفتاد سالمه.
گفتم:
پس هم سنيم.
- لابد تولسو برای شما هم کنجکاوی برانگيزه، مگرنه؟ چون محبوبۀ آدم هفتاد ساله برای همه کنجکاوی برانگيزه.
- راستش اين زن که شما را اينطور مجذوب خودش کرده منو کنجکاو می کنه.
جام هايمان را به يکديگر زديم و به سلامتی هم نوشيديم.
- اولين ملاقاتم با تولسو در واقع به يک رويا شبيهه. چون اولين بار تولسو را از روايت پدرم به ياد می آرم. در اون زمان بايد چهار پنج ساله بوده باشم. غروب بود. با پدرم جلو دکان دوستش نشسته بوديم. دکان دوست پدرم در يک پياده رو شيب دار ناهموار واقع بود. دختری از برابرمون گذشت، يا اينکه گذشته بود. دختری با گيسوان بلند، در حدود چهارده – پونزده ساله. يا يک چنين شکل و شمايلی. من يه دفه گفته بودم « من با اين دختر ازدواج خواهم کرد! »، يا چيزی شبيه اين. پدرم اين ماجرا را اينقدر تکرار کرد که بعدها در نظرم واقعی جلوه کرد و دختر هم تبديل به موجودی واقعی شد. با تکرار پدرم، چيزی را که فقط تصورش را کرده بودم، به نظرم يک واقعۀ حقيقی آمد. حالا تولسو دختری است که در آن زمان ديده ام.
- در آن صورت بايد سنش حالا از هشتاد گذشته باشد.
- چرا؟
- برای اينکه شما چهار پنج ساله بودين و اون پونزده ساله.
- تولسو که پير نميشه.
- پس بعدها ديدينش؟
- بی وقفه به دنبالش هستم. پس خيال می کنين در اين شهر چه کار ديگه يی دارم؟ تولسو زنيه که در مکانی ناشناس در اين دنيا، در محلی که نشانی شو نمی دونم، انتظارمو می کشه. مطمئنم که پيداش خواهم کرد. منم دنبالش هستم. برای همينم هس که همه جا دنبالش می گردم.
- بعد از ديدار اول، بازم ديدينش؟
- ديدم. من آن وقت سی ساله بودم. باز برای جستجوی اون، در يک پايتخت بزرگ بودم. داشتم از پله های مترو پايين می رفتم که يک دفعه تولسو را ديدم داشت از پله های مقابل بالا می آمد. فقط بيست سالش بود. گيسوان شاه بلوطی اش را خيلی کوتاه کرده بود. از پلۀ برقی کنارم گذشت و رفت. خواستم صداش کنم « تولسو! ». پله ای که رويش ايستاده بودم پايين رفته بود.
- ديگه نديدينش؟
- چند بار ديگه ام ديدمش. بار اولی بود که به شهری در ساحل رودخانه تونا ( در آناتولی مرکزی، ترکيه) رفته بودم. اونوقت چهل سالم بود. از قطار تازه پياده شده بودم. ايستگاه خيلی شلوغ بود. هر دو گروه پياده شوندگان و سوار شوندگان با عجله می دويدند. در اون شلوغی با يکی تنه به تنه خوردم. وقتی که سرم را بلند کردم، دختری ديدم با موهای بور روشن، چشمان آبی درشت، بر اثر برخورد با من پاکت هايی که در دست داشت به زمين ريخت. چمدونمو به زمين انداختم و پاکت ها را جمع کردم و بهش دادم. گفتم معذرت می خوام. اونم تشکر کرد. مردی که در کنارش بود زير بازوش را گرفت و اونو سوار قطار کرد.
پنج شش سال بعد از اين ديدار بود که در يک شهر آسيايی دور دست در يک اتوبوس ديدمش. چهار ايستگاه با هم طی کرديم.
- پرسيدم:
- با هم حرف نزدين؟
- چطور می تونستم حرف بزنم. زبونشو نمی دونستم. يه دفه ديگه تولسو را در پايتخت کوچک يه کشور اروپای شمالی، در يک مجمع بين المللی ديدم. پشت يه ميز، برای مدت خيلی کوتاهی رو به روی هم نشستيم. مرد سياه پوستی که کنارش نشسته بود، به گمانم شوهرش بود.
- شوهرش سياه پوست بود؟
- بله، تولسو هم سياه پوست بود. سياه پوست فوق العاده زيبا.
- بازم حرف نزدين؟
- از من پرسيد شما از خبرنامه شمارۀ سه اضافه ندارين؟
- اضافه نداشتم، اما مال خودم رو بهش دادم. تشکر کرد. از اون روز سالها گذشته. من همچنان در جستجوی تولسو هستم.
- شما که پيداش می کنين.
- چه پيدا کردنی؟ فقط يه لحظه. به اندازۀ درخشش زودگذر برق آسمون. پيدا کرده و نکرده دوباره گمش می کنم. اينکه به اون رسيدن نيست... برای رسيدن به اون چندين بار به دور کرۀ زمين گشته ام. تولسو را در يک کاخ سلطنتی در پايتخت يک کشور منطقۀ بالکان ديدم. حتا سی سالش هم نبود. سن من از شصت هم گذشته بود. در ميان دو مرد، به هّرۀ نرده های مرمر تکيه داده بود. در يک جام بلورين بزرگ، مشروب سرخ رنگی به دست داشت. در حالی که به صحبت های آن دو مرد می خنديد مشروبش در جام می لرزيد.
پنج سال پيش در محلی که اصلا انتظارش را نداشتم ديدمش. گويا همۀ ديدارهای من با تولسو بايد در مکان ها و زمان های غير منتظره اتفاق بيفته. وارد بانکی در يک شهرستان شدم. نگاه که کردم ديدم کمی آن سوتر، با کارمند بانک صحبت می کنه. چشماش سبز بود و گيسوانش را پشت سر جمع کرده بود. فوراً از بانک بيرون آمد و سوار اتوموبيلی که در مقابل بانک انتظارش را می کشيد شد و رفت.
آخرين بار سال پيش ديدمش. در يک متل ساحلی دريکی از شهرهای مديترانه ای. بگی نگی بيست ساله بود و قامتی ترکه ای و ظريف داشت. من در سايه آلاچيقی که در مقابل اتاقم قرار داشت، داشتم کتاب می خواندم. صدايی پرسيد:
« می بخشين ساعتتون چنده؟ »
سرم را که بلند کردم تولسو در برابرم بود ... جوانی در کنارش. تازه از دريا بيرون آمده بودن، قطرات آب از برو رويشان می چکيد. ساعت را گفتم. تشکر کرد. قلبم داشت از حرکت می ايستاد. رفتن. ديگه در اون متل نديدمش.
شرابمان باز تمام شده بود.
پرسيدم:
- يک بطری ديگه بخوريم؟
گفت:
- بخوريم.
زن سبزۀ مديترانه ای يک بطری ديگر آورد.
- با هر کس راجع به دلبستگی سرشارم به تولسو صحبت می کنم، دستم ميندازه. به من ميگه تولسو در فلانجاست و بهمانجا. منو ديوونه فرض می کنن، دستم ميندازن. اولين کسی که حکايت دلبستگی منو به تولسو شنيده و دستم ننداخته شما هستين.
با دلسوزی تمام پرسيدم:
- علت اينکه تولسو را اينقدر دوست دارين چيه؟
گفت:
- علتش خيلی زياده. جستجو و نيافتنش. پس از يافتن بازم گم کردنش، دلبستگی ام رو به تولسو بازم بيشتر می کنه. چنون دلبستگی که هر چه جلوتر می ره، آتشش تندتر می شه و شعله هاش درونمو می سوزونه و خاکستر می کنه. می دونم سرانجام منو نيست و نابود می کنه. تولسو چنون خوب، چنون خوبه که ... خوبيش در چيه؟ مثل ساير زنايی که با اونا مراوده داشتم و به اشتباه خودشونو تولسو تصور می کردن، او با من مشاجره نکرده؛ شرايط مشاجره هم فراهم نکرده؛ منفعت طلبی نکرده؛ چشم و دل آزمند و سيری ناپذير نداشته، با گفتن دوستت دارم نه منو و نه خودشو گول نزده، هيچگاه دو رويی نکرده، هيچ وقت هم حساب مخفی نداشته. چون برای پيش آمدن همۀ اين چيزا وقت و فرصت مشترک نداشتيم. تولسو برای من به صورت حيات بدون بعد سوم باقی می مونه. او را به قدر درخشش يک آذرخش حس می کنم. از اين رو اونو دوست دارم و دوستش خواهم داشت. کاری بجز دوست داشتن تولسو ندارم و نخواهم داشت...
گفتم:
- ببخشين، زندگی تون را چطور می گذرونين. آخه يه ممری، در آمدی، چيزی؟
- هيچی ندارم.
- در اون صورت چطوری زندگی می کنين؟
- به کارايی دست می زنم که يک لحظه مانع فکر کردن به تولسو، دوست داشتن اون و جستجو کردنش نباشد. درسته دوست داشتن تولسو مهمه، اما کافی نيست. بايد دوست داشتن تولسو را به دنيا هم اعلام بکنم. هر کس بايد بدونه که من تولسو را دوست دارم. اگه اينو نتونم بگم، ديگه برای زندگی معنايی باقی نمی مونه. هر آدمی مجبوره برای اثبات وجود خودش به ديگرون، راهی پيدا کنه. در غير اين صورت زندگی بی معنا و چيز بی مفهومی خواهد شد.
- درست متوجه نشدم. برای توضيح بيشتر پرسيدم:
- يعنی چطور؟
- هر کس برای اثبات وجودش، کافی نيست که خودش از وجود خودش خبر داشته باشه. در اين دنيا آدم تنها که نيست. لازمه که وجود آدمو و زنده بودنشو سايرين هم بدونن و هر قدر آدمای ديگه از وجود او بيشتر خبر داشته باشن، آدم بيشتر وجود داره. هر کس برای موجوديتش دليل خاص خودش رو داره. دليل موجوديت منم دوست داشتن تولسوست. من با دوست داشتن تولسو، و اعلام اون به همگان، می تونم در اين دنيا موجود باشم.
- اين کارو چطور انجام می دين؟
- برای هر کس تعريف می کنم. مثلا امشب برای شما تعريف کردم. حالا شما می دونين که من تولسو را دوست دارم. از همين رو من ديگه برای شما وجود دارم و می دونين که من زنده هستم. سعی می کنم به ديگرون هم همينو بگم. سابقا روی کوهها وتپه ها و درون جنگلا می رفتم و تا اونجا که صدام ياری می کرد فرياد می زدم:
- « تولسو ترا دوست دارم! ».
به انعکاس صدای خودم گوش می دادم. برای پرهيز از يکنواختی فريادهايم، هم جای کلمات را پس و پيش می کردم و هم با کلفت و نازک کردن صدايم بانگ و آواز سر می دادم.
طوری که صدايش به گوش کسانی که سر ساير ميزها نشسته بودند نرسد، با صدايی که در جنگلها و دشتها فرياد می زده آهسته فرياد زد:
« تولسو ترا دوست دارم!
تو را دوست دارم تولسو!
دوستت دارم تولسو!
تولسو دوستت دارم!
دوست دارم تولسو ترا!
ترا تولسو دوست دارم! ».
با رسوندن صدايم به گوش عالميان می خوام هر کس اينو بدونه که من تولسو را دوست دارم. با اين کار همه به وجود من و اينکه زنده هستم آگاهی پيدا می کنن. به همين منظور بر سر گذرها، ميدانها، و جاهای پر ازدحام شروع می کنم به چيزی مثل آواز « تولسو ترا دوست دارم! ».
- صداتون خوبه؟
- خير، خيلی هم ناهنجاره. گوشم هم اصلا حساس نيست. مال شما چطور؟
- مال منم همينطور.
- به خاطر حساس نبودن گوشم و ناهنجاری صدام، هر بار صدا و طرز خوندنمو تغيير می دم. به اين ترتيب دور دنيا پرسه می زنم. از پستخونۀ هر محلی که به اون وارد می شم، يه تلگراف « تولسو ترا دوست دارم » برای تولسو می فرستم. به نسبت پولی که دارم، گاهی در روز پنج شش تلگراف براش می فرستم.
- از اين قرار نشانی تولسو را می دونين؟
- خير، از کجا می تونم بدونم. يه نشانی واهی روی تلگراف می نويسم و اونو می فرستم.
- پس با پيدا نشدن گيرنده، تلگراف به نشانی شما پس فرستاده می شه؟
- احتمال می دم. اما نشانی خودمم واهيه. توی شهرهايی که در اونها بيشتر اقامت می کنم، برای اينکه توی پستخونه ها منو ميشناسن، و مسخره ام می کنن، از پستخونه های مختلف تلگراف می زنم. مسخره ام می کنن باشه. اما عوضش می فهمن که من تولسو را دوست دارم. هرچقدر بيشتر بدونن که من تولسو را دوست دارم، منم همونقدر بيشتر زنده ام.
در آن ميخانه، ميزها شروع به خالی شدن کردند. ما هم بعد از نيمه شب برخاستيم. می توانستيم تلوتلو خوران راه برويم، اما به اندازۀ اينکه حرفمان را نفهميم و حرف زدنمان را ندانيم هم مست نبوديم.
گفت:
- از چهار روز قبل بعد از ظهرها يکی دو ساعت در ميدان مقابل تالار فرهنگ هستم. فردا به اونجا بيايين.
- پرسيدم:
- در آنجا چه کار می کنين؟
- در اونجا تا گرفتن صدام فرياد می زنم « تولسو ترا دوست دارم! ». مگه نمی خواستين بدونين به چه کاری اشتغال دارم، اينم کار و کاسبی من. حالا عرض می کنم که چطور شد به اين کار مشغول شدم. اون روز آخرين تلگراف را برای تولسو زده بودم و ديگه پولی نداشتم. پس از پرسه زدن در اينجا و اونجا، به ميدان جلو تالار فرهنگ رسيدم. نمی دونم اونجا رو ديدين يا نه، جای ديدنی ايه. در اونجا هر کسی هنر و مهارتشو به نمايش می ذاره. يکی سگ بازی می کنه؛ سه چهار تا سگ کوچک رو به کارهای محيرالعقول وا می داره؛ يکی يک تنه سه چهار ساز را با هم می زنه و کنسرت می ده؛ يکی ساز می زنه و يکی ديگه آواز می خونه؛ ديگری کاريکاتور هر کسی رو که علاقه مند باشه، می کشه؛ يه پسر و يه دختر پانتوميم نمايش می دن؛ مردی شمشير در دهنش فرو می کنه، باز بيرون می کشه؛ يکی هست که روی خرده شيشه می خوابه و پنج نفر روی شکمش می رن؛ يک ريشو با گچ رنگی روی زمين نقاشی می کنه؛ مردم برای کسی که پنج ميمون را به بازی وا می داره کف می زنن؛ يکی ديگه در جعبه ای نمايش عروسکی نشون می ده؛ ديگه چه ها و چه ها و کيا و کيا که اونجا نيستن. مردم دور بساط اينا جمع می شن و تماشا می کنن. هر کس کار جالب تری می کنه معرکه اش گرم تره. بعد از تموم شدن نمايش از طرف جمعيت بارون پول خورد به سوی قوطی نمايش دهنده يا روی زمين باريدن می گيره.
اينجا برای من جای فوق العاده ايه ... برای اعلان اينکه من تولسو را دوست دارم جای بسيار مناسبيه ... منم در گوشه ای جايی پيدا کردم و شروع کردم به فرياد زدن ... با داد و فرياد اعلام می کردم چطور و به چه اندازه تولسو را دوست دارم. من که گمون نمی کردم کسی به دور بساطم جمع بشه، ديدم جمعيت زيادی دورم را گرفتن. يکی مسخره می کرد؛ يکی فرياد می زد؛ يکی هم گوش می داد. آنقدر فرياد زدم تا خسته شدم و آروم گرفتم. بارون پول خورد شروع به باريدن کرد. چنون پول فراوونی که فورا به پستخونه دويدم و برای تولسو يک تلگراف زدم. از اون روز به اين طرف بعد از ظهرا به اون ميدون می رم. اگه دلتون می خواد فردا شما هم بيايين.
به اتفاق سوار تاکسی شدنمان و نشانی هتل دادنمان را به ياد می آورم. بعد از آن را به خاطر ندارم. گويا بيش از آن که گمان می کردم مست بوده ام.
صبح روز بعد خيلی دير بيدار شدم و ماجرای ديشب را مانند يک رويا به خاطر آوردم. آن روز بعد از ظهر به ميدان تالار فرهنگ رفتم. همانطور که آن مرد، شب قبل گفته بود حقيقتا هم جای فوق العاده جالبی بود. يکی شعله های آتش از دهانش بيرون می داد؛ يکی مار افسون می کرد؛ ديگری کبوترهای توی قفس را به معلق زدن در هوا وا می داشت؛ ديگری در پنج دقيقه پرترۀ آدمها را می کشيد ... در ميانشان پرسه زدم. سرانجام او را در کنار ميدان پيدا کردم. اگر فرياد « تولسو ترا دوست دارم » ش را نشنيده بودم، پيدا کردنش کار آسانی نبود. سرش خيلی شلوغ بود. کاملا دوره اش کرده بودند. من هم به ميان جمعيت رفتم. گمان نمی کنم مرا ديده بود. چون موقعی که من به آنجا رسيدم چشمانش را هم گذاشته بود و فرياد می کشيد. کاری که او می کرد آواز خواندن نبود. تنها نامی که می شد روی آن گذاشت فرياد کشيدن است. صدايش به راستی ناهنجار بود. اما مملو از درد و رنج جانکاه. گاهی هم ناله می کرد. در ميان جمعيت همه جور آدمی، از هر طبقه و تبار، از زن و مرد، پير و جوان ديده می شدند. بعضی ها ضبط صوت آورده بودند و داد و فريادهای او را ضبط می کردند. همانطور که گفته بود در ميان جمعيت کسانی هم بودند که مسخره اش می کردند، داد و فرياد می کردند و حتا سنگ به سويش پرتاب می کردند، اما ديگران سعی داشتند جلو آنها را بگيرند.
« آهای ی ی، ديگه بشنوين، بدونين و آگاه باشين که من تولسو را دوست دارم. اينو همه بايد بدونن، کرها بشنون و آگاه باشن، زنای شير ده بدونن ... دلدادگان بشنون، خونی که در رگهای کودکان نوزاد جريان داره بشنون، انگشتان دلدادگان که برای نخستين بار با هم تماس می يابند بشنون ... لب هايی که نخستين بوسه را می گيرند بشنون، کسانی که محروميت را در اندرون خودشون حس می کنن بشنون. تاريخ و زمان و جغرافيا بشنون که من تولسو رو دوست دارم ».
در فريادهايش گويا به جای کلمات، درد و رنج انسان های غارنشين به گوش می رسيد. هم انسان های صد هزار سال پيش و هم انسان های صد هزار سال بعد. به اين ترتيب فرياد و فغان دردها و رنج های انسان بايد يکسان بوده باشد. عده بسياری از آن جمعيت زبان او را نمی دانستند. با اين حال به دقت به حرف هايش گوش می دادند. از اين قرار آنچه به گوششان می خورد نه معنی، که فقط صدا بود. صدای درد، صدای دلتنگی، صدای ميل سرشار بود که به گوششان می خورد. گهگاه صدای گوش خراش، صدای دل خراش ... بعضی وقتها صدای غرش، گاهی صدايی که از گريه در گلو خفه شده باشد، يا پچ و پچ، و گاهی بدون پح و پچ، فقط با حرکت لبها می گفت: « تولسو ترا دوست دارم! ».
به اين ترتيب به علل تمايل انسانها به فريادهای بدوی انديشيدم. می خواهد زن باشد می خواهد مرد، جوان باشد يا پير، همگی خواهان آن هستند که « تولسو ترا دوست دارم! » را فرياد بزنند اما چون جرأتش را ندارند، آيا خودشان را به جای اين آدم تصور نمی کردن؟ شايد هم اين شخص با گريه ها، ناله ها، و فريادهايش به جای همۀ ما دوست داشتن تولسو را جار می کشد.
جمع شد و بر جايش نشست. باران پول خُرد بر سرش باريدن گرفت. جمعيت پراکنده شد. مدتی به همان شکل بر جای ماند. با خود انديشيدم آيا اين کار او نوعی نمايش نيست؟ آيا او هم مانند همۀ کسانی که در اين ميدان نمايش می دهند به اصطلاح رُل بازی نمی کند؟ کمی بعد خودش را جمع و جور کرد و برخاست. مرا ديد و سلام عليک کرديم. پولها را از زمين جمع کرد.
گفت:
- ياللا، بريم پستخونه و به تولسو تلگراف بزنيم.
پرسيدم: آيا قصد تکرار نمايشش را ندارد؟
گفت: نه .
معلوم شد در هر روز يک بار بيشتر نمی تواند.
گفتم:
- هر روز همان حرف ها را تکرار می کنی؟
گفت:
- من که بازيگر نيستم. هر لحظۀ زندگی در تغييره، صدا و سخن هم با زمان تغيير می کنه.
به يک پستخانه رفتيم. با قدم هايی که از سن و سالش انتظار نمی رفت از پله ها بالا رفت. در تالار بزرگ برای نوشتن تلگرافش به دنبال جای خالی دور ميزها گشت.
من کنارش ايستاده بودم و « ترا دوست دارم تولسو » نوشتنش را خواندم. داشت نشانۀ واهی را می نوشت. در گيشۀ تلگراف آن کارمندی که او را به کارمند ديگر نشان می داد و چيزهای مسخره آميز می گفت، ديدم. از اين قرار در اينجا او را می شناختند. اما تلگرافش را قبول کردند.
از پستخانه بيرون آمديم.
گفت:
- حالا از چند پستخونۀ ديگۀ شهرم به تولسو تلگراف می زنم و شهر را ترک می کنم.
گفتم:
- قصد دارين کجا برين؟
گفت:
- نمی دونم. هر جايی که اميد پيدا کردن تولسو را داشته باشم.
دست هم را فشرديم و جدا شديم. مدتی از پشت سر نگاهش کردم. مقداری که دور شد، از قرار حس کرد که دارم از پشت سر نگاهش می کنم، او هم سرش را برگرداند و به من نگاه کرد. دست تکان داد. من هم دست تکان دادم.
بعد داخل آن پستخانه شدم. يک کاغذ تلگراف از گيشه گرفتم و رويش نوشتم « ترا دوست دارم تولسو ». اين تلگراف را به نشانی چه کسی می توانستم ارسال کنم؟
و . د . عزيزم، يک دفعه به ياد تو افتادم ونشانی ترا نوشتم و تلگراف را به دست کارمند گيشه دادم.
« ترا دوست دارم تولسو! »
از تلگراف که چيزی سر در نياوردی و خدا می داند که چقدر متعجب شدی.
بايرام اوغلو، ۱۹ ژوئن ۱۹۸۴
از همين مجموعه
کار یکاتورهایی که مردم می کشند