رضا محمدی
سال ۲۰۰۱ میلادی یک خانم روزنامه نگار انگلیسی بعد از سفرهای بسیار به کشورهای مختلف به خاورمیانه می رسد و بعد از گشتن چندین کشور، برای کنجکاوی، تفنن یا وظیفه به افغانستان می رود. جایی که فکر می کند برای او سفری بی برگشت خواهد بود.
خمپاره، راکت، مین، پشه، سالک، سل، کزاز، تیری ناشناس، ماشین از کنترل خارج شده، نیروهای ایساف، یا آدمی خشمگین از دنیا، یا تندروهای ضد کفار، یا بالاخره یکی از اینها او را زمینگیر خواهد کرد.
و سرانجام پس از شش سال، او دریافت که به راستی این سفر برای او سفری بی برگشت بوده است. اما او را نه تفنگ و راکت و مین و بیماری که خاک و باد و هوای افغانستان و آهنگ دلنواز زبان فارسی و شعرهای پشتو دچار کرد.
او عاشق مردی جنگ سالار شد، که قرار بود درباره او گزارشی بنویسد. گزارشش از دو صفحه به ده صفحه، از ده صفحه به چند صد صفحه رسید و در هر صفحه با هر کلمه، بیشتر دلبسته شخصیت گزارشش شد. گزارشش را تمام کرد و آن را نه به روزنامه اش که به ناشری سپرد، تا به عنوان رمانی متفاوت، درباره افغانستان با نام "تولد زیر هزاران سایه" به چاپ برساند.
آندرئا باسفیلد، نویسنده و روزنامه نگار انگلیسی که با جنگسالاری در افغانستان ازدواج کرد و اینک در قبرس زندگی می کند، به گفته خودش، احساسش را و دینش را به کودکان بزرگ دل و کوچه گردهای کوچک مهربان و طبیعت روحانی افغانستان، با نوشتن و چاپ این رمان دلنشین خواسته است ادا کند.
رمان، طبیعتا لحنی گزارش گونه دارد. با روایت کودکی ده ساله، نویسنده همواره خواسته است بی طرفی گزارشگرانه اش را حفظ کند و از طرفی شگردهای گزارش نویسی را به تکنیک های داستانی بدل کند. به این معنی که حذف ها، نقل قول ها، مرجع ها، نتیجه گیری ها، سپید خوانی ها و تحلیل و صداهای مختلف را به کار بردن، همه شگردهایی برای روزنامه نگاری اند. اما همین شگردها به عنوان تکنیک های داستانی نیز، تقریبا خیلی خوب جواب داده اند. جز گاهی که ندرتا وارد کلیشه یا تحلیل های روزنامه ای می شود.
داستان با روایت کودکی ده ساله از زندگی چند پسر دزد خیابانی شروع می شود که در کوچه مرغ فروشی کابل (جایی که محل تجمع خارجی هاست)، در پی تیغ زدن به خارجی ها اند. از خارجی ها با راهنمایی، با محافظ شدن، با گدایی، با دزدی و با دلالی برای مغازه دارها یا با درآمدن در قالب هزار نقش دیگر پول به دست می آورند. و بعد وقتی خواننده منتظر است این روایت شگفت از زندگی پنهان و بی نظیر این دزدان بی مقدار پی گیری شود، نویسنده این ساختار را رها می کند و به زندگی خانواده های آنها می پردازد و بعد از فصلی مختصر، وارد دایره ای تازه به نام زندگی خارجی ها در افغانستان می شود.
و به این ترتیب خواننده را از فضای خانه ای پر از دعوا و رؤیا و سر شکستگی و ناداری به خانه ای می برد که در آن زن انگلیسی زیبایی با مرد آمریکایی روزنامه نگاری و همین طور دختری همجنس گرا، زندگی می کند. زن، فارسی را عالی حرف می زند، اما عاشق جنگسالاری پشتون است.
راوی از او می پرسد: چرا پشتو یاد نگرفته ای؟ می گوید: چون پشتون ها باهوش ترند و بلدند به هر دو زبان صحبت کنند. اما در باقی افغانستان تنها می توان به زبان فارسی ارتباط برقرارکرد.
این زن جورجیا نام دارد و در کار تجارت پوست گوسفند کشمیری است که بهترین نوع آن در افغانستان یافت می شود. دختر همجنس گرای همخانه اش نیز در پی یافتن همسری از جنس خویش است و تقابل و مقایسه همیشگی سخت گیری و آزادی را همواره از دهان او می شنویم. و مرد روزنامه نگار نقال بازی های سیاسی، تاریخ جنگ های سیاسی افغانستان و اطلاعات سیاسی دیگری است که احتمالا خواننده برای ترسیم فضای افغانستان باید این اطلاعات را از کسی بشنود.
این جمع سه نفره، به اضافه فواد، قهرمان داستان و دوستان آسمان جلش، اسپندی و جمیله، و جنگسالاری به نام حاجی خالد و محافظ و همراهش ازمری، روزها در حیاط پر درخت خانه ای در وزیر اکبرخان (منطقه اشرافی کابل) می نشینند و چای بعد از ظهر با بیسکویت می خورند و فکاهی تعریف می کنند.
خارجی های دیگری نیز هستند که به این خانه رفت و آمد می کنند و هیچ کدام نظامی نیستند، بلکه هر کدام به علتی به این کشور آمده اند و دچار شده اند.
نویسنده، خود گفته است: می خواستم از افغانستان قصه ای غیر از تراژدی بگویم. شرح حال زیبایی ها، عشق ها و خانواده ها که زندگی تلخ خویش را به شیرینی زندگی می کنند. و به این خاطر همه جا به دنبال یافتن چیزهای زیباست.
از راه های پر پیچ و خم خاکی، گردنه های زیبا را می بیند و از ایستادن در قطار ماشین ها، دم تونل خراب، تلاقی کوه ها و درختان و آسمان را. از جنگ، زیبایی بازیافتن گمشدگان را و از طالبان حتا، طالبی را که دختری بی پناه را نجات می دهد و چون دختر خویش بزرگ می کند و از جنگسالارها، آدم هایی مثل حاجی خالد را که با پولشان برای بچه ها کار درست می کند و برای فاتحه یک پسر بچه اسپندفروش، چندین بار به خانه اش می رود. مزرعه های تریاک را خراب می کند، تا مزارع گل سرخ و کارخانه های عطر بسازد.
یا حمیرا که یک هفته مادر مریض فواد را پرستاری می کند. یا دربانی که دارد کامپیوتر یاد می گیرد و محافظی که می خواهد انگلیسی بیاموزد و بالاخره، مردمی که با وجود زندگی در زیر خیمه ها و ناداری مطلق، اصرار دارند تو را به چای و کشمش مهمان کنند.
دیوانه هایی هستند که صاحب کرامتند و کودکانی که سرشار از غیرت....
جورجیا گفت: اینجا جز جنگ، چیزهای فراوان دیگری هم هست که دیده شوند. اما متاسفانه به ندرت از آن یاد می شود. من فکر می کنم مردم دنیا تصور درستی از افغانستان و افغان ها ندارند.
من گفتم: بله، اینجا واقعأ بی نظیر است. تا وقتی که گرسنه نباشی، تا کسی در پی قتلت نباشد یا توسط خانواده ات فروخته نشوی یا به آب پاک و برق محتاج نباشی یا...یا... سرت را با گازاجاق نسوزانی.
جورجیا تکرارکرد: بله، سرت را...
گفتم: پس چه چیز این کشور را تو این قدر دوست می داری؟
جورجیا گفت: خب، اول اینکه من هرگز پس از این همه سفر، جایی زندگی نکرده ام که آسمانش این قدر آبی باشد که زبانت را بند بیارد و بعد مهربانی که پشت این همه دیوارها و خانه ها پنهان شده است و بالاخره، عشق.
این خشمگینی که ابتدا هر تازه واردی را تکان می دهد. از آن مردمی ساده است با قلب هایی بزرگ، که تلاش می کنند زنده بمانند. همین.
نویسنده، بعضی جاها شاید زیادی وارد تحلیل می شود. یا شاید جاهایی هست که واقعیت ها به هم نمی خوانند. مثل جایی که شخصیت ها علیرغم پشتون بودنشان همه حتا در خانه نیز، فارسی حرف می زنند و تنها وقتی بحث شعر می شود، شاعران پشتو زبان را به یاد می آورند.
یا گاهی علیرغم این که نویسنده تأکید کرده است، قصه را از روی شخصیت های اصلی نوشته است، حرف ها خیلی به دهان شخصیت های دیالوگ نمی خورند. یا اینکه کتاب طوری تصویر شده که گویی در افغانستان غیر دو قوم پشتون و هزاره قوم دیگری وجود ندارد. و این هزاره ها نیز به نظر راوی پشتون داستان، وحشی و به نظر خارجی داستان مظلوم معرفی می شوند.
تنها چیز بد افغانستان طالبان و سازمان اطلاعات و امنیت پاکستان است... به نظر می رسد، خیلی از فضاسازی های کلی داستان، تحت تاثیر داستان های دیگری که درباره افغانستان بوده اند، نوشته شده است. اما در پرداخت جزئیات و شخصیت ها، این داستان در نوع خودش کاری فوق العاده است.
و سرانجام این کتاب با روایت ساده خطی و کودکانه اش، چهرۀ دیگری از افغانستان ارائه می کند. چهره ای که اگر چه خالی از اغراق نیست و گاهی دیگر خیلی گل و بلبلی می شود. اما مگر همین یافتن گل و بلبل در آوار جنگ و مشقت و اندوه، کار دلنشینی نیست؟
اما خوب بود و عالی.