۲۱ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۳۰ شهریور ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
الـَموت شعر اهورامزداست برای طبیعت ایران، یا شعر طبیعت است برای اهورا مزدا. پیچ وخمها، کتل و گردنهها، پستی و بلندیها، تاکستانها، گندمزارها، باغها و رودها و از همه برجستهتر کوهها و رنگها دست به دست هم دادهاند تا چنین شعری بیافرینند. بهارش از جنس نفس باد صباست؛ مشک فشان، و خزانش رنگرزان، از جنس خیزید و خز آرید. اگر تاریخ آن افسونکار است از طبیعت افسونگر آن است. اگر دویست سالی پناهگاه و گریزگاه باطنیان بوده، برای آن است که خود از جنس راز و رمز است.
اما نه، گریزگاه و پناهگاه بودنش بیش از آنکه بابت راز و رمز آن باشد، بابت آن است که از یک سو به کوههای سر به فلک کشیدۀ گیلان و مازندران تکیه دارد و از سوی دیگر تا دشتهای سوزان قزوین فاصلۀ بعید. در این میانه تا بخواهید صخرهها و کوههای دستنیافتنی وجود دارد و تا بخواهید دشتها و زمینهای پرسخاوت. جایی است که با حاصل گندم و برنج و میوههای کوهستانیاش میتواند سالها محاصره را تاب آورد و خود بسنده بماند. الـَموت سرزمین شگفتی است.
این سرزمین شگفت به لحاظ جغرافیایی به دو بخش تقسیم می شود. الموت شرقی و الموت غربی. الموت شرقی همسایۀ طالقان است و الموت غربی همسایۀ اشکور. هر دو همسایه، کوهستانی و سختگذرند. الموت شرقی شامل ۹۶ پارچۀ آبادی است و مرکز آن معلم کلایه. هر چند گازرخان به لحاظ تاریخی مشهورتر است، زیرا که پای قلعۀ الموت ایستادهاست و پایتخت حسن صباح و دیگر خداوندان الموت بودهاست. جمعیت آن را تا سی هزار نوشتهاند، اما بعید است در فصل زمستان چنین جمعیتی در آن سرزمین برفپوش، بودوباش داشته باشند. تابستانها که مردمان از دود و دم شهرها میگریزند شاید. زمستانها گمان ندارم.
الموت غربی ۱۰۴ آبادی دارد و مرکز آن رازمیان است. شهرکی که چه بسا به خاطر دشتهای وسیع و آبهای فراوانش از معلم کلایه ثروتمندتر باشد. البته الموت شرقی رجاییدشت را دارد که همان مینو دشت یا سیاه دشت پیشین است و دشت حاصلخیز بیمانندی است. اما این تقسیمبندیها مسئلۀ ماست. تقسیمات جغرافیایی حساب و کتاب ماست. طبیعت چنین خطکشیهایی نمیکند. همه یک سرزمین است با زبان و آداب و سنن خاص و البته باورهایی که در مقابل باورهای دیگر قرنها ایستادگی و سختجانی کردهاست. امروزه اما از آن باورهای سختجان اثری نیست. همه یا غالب مردمان شیعۀ دوازدهامامی هستند و شاید بهدشواری بتوان کسانی را یافت که هنوز هفتامامی و باطنی و اسماعیلی مانده باشند. در عوض طبیعت الموت همچنان وحشی و دستنخورده ماندهاست. اگر دستی در آن رفته باشد، همین جادۀ آسفالتهای است که ما را از قزوین تا قلعۀ الموت و سپس تا تنکابن میبرد یا از راه دیگر به دژ لمبسر در سه کیلومتری رازمیان و سپس به اِشکور. از قلعۀ الموت تا ورودی اتوبان قزوین درست صد کیلومتر راه است، اما از دژ لمبسر تا اتوبان هفتاد، هفتاد و پنج کیلومتر بیشتر نیست.
البته به غیر از این جادۀ آسفالته، دست متجاوز شهر در بناهای معلم کلایه و رازمیان هم دیده میشود. بناهای چندطبقه بدترکیب شهری به این نواحی نیز راه یافتهاند. برای گسترش شهر یا شهرکهایی مانند رازمیان و معلم کلایه هیچ طرح اندیشیدهای دیده نمیشود. به همان شیوۀ خودروی شهرهای دیگر هر روز گسترش بیشتری مییابند. این دستدرازی شهر تا قلب روستاها نیز پیش رفته و ساخت و ساز بدقوارهاش را در آنجاها نیز میتوان مشاهده کرد. میتوان دید که در کنار بناهای زیبای روستایی ترکیب بدنمای شهری خود را تحمیل میکند.
این تنها وجه نفوذ متجاوزانۀ شهر در کوهستان الموت نیست. وجه مهمتر آن است که الـَموتیان از سدههای پیش از میلاد تا همین پنجاه شصت سال پیش به لحاظ اقتصادی خودکفا زیسته بودند و حاجت به شهر نداشتند. این شهریها - مانند حسن صباح، زادۀ ری - بودند که برای دفاع از اعتقادات خود بدان پناه میجستند. اما امروزه زندگی شهری چنان همهگیر شده که الموتیان دیگر نه فقط خودکفا نیستند، بلکه برای تحصیل در دانشگاهها یا برای یافتن مهارتهای امروزی، سرزمین خود را رها کردهاند و آنچه بر جای گذاشتهاند، ملک پدری است. آنان که قرنها بینیاز از شهر زیسته بودند و اگر آلات و ابزاری برای پیشرفت علوم لازم داشتند، با خود به قلعهها برده بودند، اینک برای دسترسی به همان آلات و ابزار روانۀ شهرها شدهاند. خداوندان الموت بیتردید ابزار و آلات علمی را وارد قلاع میکردند، وگرنه خواجه نصیر که بعدها به عنوان وزیر هولاکو، رصدخانۀ مراغه را راه انداخت، چهگونه میتوانست بیست و دو سال در میموندژ یا قلعۀ الموت و قلاع دیگر سر کند؟
معنی همۀ این حرفها این است که بشر، جای دستنخورده در هیچ جا باقی نگذاشته، حتا در کوهستانها الموت. لابد اینها علائم پیشرفت است، اما با همۀ پیشرفتها از همیشۀ تاریخ تنهاتر شدهاست. آن زن بیمار سالخورده که در "دیکین" سوار کردیم، سمبل تنهایی بشر بود. دخترانش در شهرها شوهر کرده بودند یا با شوهرانشان به شهرها رفته بودند و پسرانش همچنین. او در ده، تنها و بیکس مانده بود و با بیماری و بیحالی خود میساخت. آن مادر، تنها میراثدار نیاکان بود. کسی دیگر برای پاسداری از میراث نیاکان نمانده بود. فرزندانش که رفته بودند، تنها نمانده بودند؟ آنها هم تنها بودند و تنها ارتباطشان با مادر و ده و زندگی آباء و اجدادی یک خط تلفن بود.
راه دیگر و ساز دیگر بزنیم و تا از الموت بیرون نیامدهایم، یادی از حسن صباح بکنیم که الموت تمام شهرتش را بدهکار اوست. نوشتهاند که حسن، قلعه را از مهدی علوی زیدی خرید که بر گیلان و بخشی از مازندران مسلط بود. تمثیل را به اندازۀ یک چرم گاو، که بعد آن را به صورت رشتهای درآورد و دور قلعه کشید. شاید این تمثیلی باشد به گسترشی که او به ملک خود داد. آنگاه به استحکامات آن پرداخت و آنها را تعمیر کرد و مخازن و منابع آب را اصلاح کرد و شبکۀ آبیاری و کشت غلات را در درۀ الموت گسترش داد. درختان زیادی کاشت و بهشت تمثیلی خود را بنا کرد. کتابخانههای قابل توجهی بنا کرد. از تاریخ جهانگشای عطاملک جوینی که در فتح قلاع اسماعیلی همراه هلاکوخان بوده، میتوان دریافت که قلعهها کتابخانههای معتبری داشتهاند. در این کتابخانهها نه تنها کتب دینی که کتب علمی هم یافت میشد. به غیر از اینها، حسن در پی مکانهایی گشت که بتوان در آنها قلعه پدید آورد. خداوندان الموت شاید بیست سی قلعه در اطراف و اکناف الموت ساختند که هر یک از آنها برای خود جای آبادی بودهاست. هرچند دیگر از آنها خبری نیست. تمام زمزمهها خاموش شدهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب