در ماه محرم سال ٩١٠ قمری با وجود دشواریهاى راه، حملات پی در پی ازبکها، خطر دزدان، نبود مواد غذایی، نداشتن خیمه، نبود خوابگاه مناسب و بسا رنج دیگر، ظهیرالدین محمد بابر خودش را با سپاه معدودش تا کوهدامن کابل میرساند و هنگام عبور از "تنگۀ هوپیان"، چشمش در آسمان به ستارۀ روشنی میافتد.
آخر شب است و آسمان زیبای کابل خوشههای ستارهها را مینمایاند و در میان آن ستارهها، ظهیرالدین بابر ستارهاى را از همه روشنتر و زیباتر مییابد و از افسر نزدیکش که در کنارش است، میپرسد:
- من ستارهاى را به این روشنایی ندیدهام. آیا این ستارۀ سهیل نیست؟
همراهش به آسمان به دقت نگاه میکند و پاسخ میدهد:
ـ شاها، شاد باش که ستارۀ بخت و امید، سهیل زیبا به سوی تو لبخند میزند. این را به شگون نیک بپذیر.
در آستانۀ شهر کابل، ظهیرالدین محمد، دگرگونى هویت را در خود دیدهاست و او به جای آنکه به عنوان یک مهاجم خودش را معرفی کند، جامۀ یک شاعر را به تن میکند و مىخواهد کابل را از دید یک شاعر بررسی کند: "ما در چمن "آقسرای" در "قرهباغ" متوقف شدیم. سربازان "خسرو شاه" که با ما پیوسته بودند، نظم را مراعات نمیکردند؛ سرانجام یکی از جنگجویان را به جرم اینکه جعبۀ روغنی را از مردم کابل دزدیده بود، تا آن حد زیر شلاق گرفتیم که او در زیر ضربات شلاق جان داد."
شگفتا، فرمانروایی از تبار دو خونآشام بزرگ، یکی تیمور لنگ و دیگر چنگیز خان، به جای آنکه مطابق رسم این دو مرد خونخوار، حین رسیدن به کابل شروع به قتل بیگناه و باگناه شهر کند، نخست یکی از سربازان خودش را قربان آستان کابل میکند. شرحی که از کابل مىدهد، بیشتر به شرح شاعرانه میماند که شاعری شهر زیبایی را تعریف میکند: "ولایت خُرد و زیباییست که شکل مستطیل را دارد و از هر دو جانب شرق و غرب به کوه پیوسته است.
قلعۀ بزرگ کابل در دامنۀ کوه است و به دلیل آنکه شاهی در وسط چهار دیوار آن بنای بزرگی را ساخت، تمام کوه را به نام شاه کابل مینامند. در دامنۀ کوه درختان میوه وجود دارد و در زمان عمویم "الغ بیگ میرزا"، معلم او که اسمش "ویس اتاکا" بود، نهری را در دامنۀ کوه بنا کرد، تا به درختان میوۀ آب برساند. در پایان نهر، باغی به نام گلخانه است که محلی گوشه و زیباییست که عاشقپیشگان در آنجا عشق میورزند."
همین که بابر وارد کابل میشود، بجای آنکه مطابق رسم جهانگشایان در مورد برخوردش به عنوان یک مهاجم حرف بزند، شروع میکند، به تعریف زیبایی کابل و سرودن شعر تا استقبالی از این زیبایی باشد. اما آیا بابر به راستی یک مهاجم بوده؟
غاصب اصلی کابل شخصی است که "مقیم" نام دارد و این همان آدمی است که عبدالرزاق میرزا، فرزند الغبیگ، نوادۀ ابو سعید میرزا را که کابل و زابلستان جزء امپراتوریاش بود، ازکابل میراند، قلعۀ شاهی کابل را به تصرف میآورد و خود را حکمروای کابل مینامد.
اما "مقیم" هم از کابل یا زابلستان و یا محیطی که ما آن را امروز افغانستان مینامیم، نیست؛ زیرا که او هم یکی از مغولانی است که با سپاه هزاره به کابل تاخته، عبدالرزاق میرزا را از شهر رانده و خواهرش را به زنی گرفتهاست. بارى، گسترۀ نفوذ او هم دورتر از قلعۀّ شاهی نیست و این خود باعث ایجاد خلاء قدرت شده و بارآور بی امنی ها در شهر کابل.
ظهیرالدین محمد نخست دَرِ سخن را با مقیم میگشاید و به جای جنگ کردن، مقیم حاضر میشود تا قلعۀ شاهی را ترک کند تا با خانودهاش جان سالم ببرد، به شرطی که سپاهش را تحویل بابر بدهد، تا به ارتش بابر بپیوندد. در جریان رسیدن به این تفاهم اغتشاش بزرگی در شهر کابل اتفاق میافتد که سپاه بابر برای جلوگیری از آن قاصرند. در همین زمان بابر خود مأمور فرو نشاندن اغتشاس که باعث چور و چپاول شده، میگردد و راهی را که او انتخاب میکند، این است تا عدهاى از دزدان را به دار بکشد. در نتیجه فتنه خاموش میشود.
این دومین بار است که بابر اقدام به کشتن میکند، زمانی که به کابل رسیده. اما هر دو کشتار به خاطر حفظ امنیت کابل و راحتی مردم است و این حکمروا سر آن را ندارد تا مانند دیگر مهاجمها باعث ترس و تشویش در میان مردم گردد. زیرا که او به کابل دل باخته است.
بابر به عنوان یک شاعر داخل کابل میشود و نخستین کاری که میکند، به رسم شاعران از شراب خوب کابل که بارها وصفش را در کتابش آورده، مست میکند، شعر لسانالغیب حافظ را مىخواند، مانند شاعر، زیبایی کوه و دمن را از چشم میگذراند و شهری را مییابد که درخور حکمروایی شاعر است.
ظهیر در واقع به کشوری پناه آورده که از همان روز نخست با آن پیوند عاطفی بر قرار کردهاست. این پیوند عاطفی باعث میشود که او کابل را مأمن و میهن خودش خطاب کند:
"در آخر ربیع الاول، به عنایت و مرحمت خداوند، یک بار دیگر پادشاهی کابل و غزنه را به دست آوردم."
توجه کنیم که بابر بر "یک بار دیگر" تأکید داشتهاست. رسیدن به کابل تعبیر رؤیای قشنگیست؛ رؤیایی که بعدها در سفرهای هند در تب اشتیاق دیدن این رؤیا برای یک بار دیگر میسوزد و اگر مأموریت رفتن به هند کار اجباری برایش نبوده باشد، کار درخور ذوق و توجه او نیست و بارها هنگام دوری از کابل آرزو میکرده که کاش میتوانست در کابل باشد.
ظهیرالدین در سن ٢٣ سالگی وقتی به کابل آمد، دیگر فرغانه و سمرقند را از خاطرش زدود و اگر گاهی به هند تاخت، آن هم به قصد آوردن ثروت هند به کابل و اِعمار کابل بود. در مقایسۀ سمرقند با کابل به تکرار گفت که: "هر دو جای چهار فصل مشخص و جداگانه دارند. در سمرقند و کابل برف به وفرت میبارد. هر دو مناطق زیبا هستند، اما آب و هوای کابل به تناسب سمرقند بهتر است."
و در مقایسه با هند، هر زمانی که در یادداشتهایش مینویسد، هند را دور از زیبایی طبیعی، آب و هوای گوارا و میوههای خوشمزه میبیند و نمیتواند بفهمد که چرا بعضی از شاهان به شمول محمود سبکتگین بارها به هند رفتهاند، در حالی که ملک زیبای کابل را نمیشود ترک گفت. در این یادداشتها بابر با صراحت میگوید که رفتنش به هند فقط یک علت دارد و آن آوردن غنایم و ثروت هند است به کابل، تا کابل را اعمار نماید.
به زعم بابر، کابل زیبا با وجود همۀ برتریاش بر بسا جاهای دیگر، جای فقرزدهایست که میشود با ثروت هند بهترش ساخت. بابر بنا به گفتۀ خودش، به میهن زیبا، اما فقرزدۀ خود آمدهاست و مىخواهد در آن چهارباغها، نهرها، عمارتهاى زیبا و جادهها اعمار کند. ظهیرالدین میداند که اگر محمود سبکتگین خودش را شاه غزنه مینامد و به خودش حق میدهد که از این قلمرو به حساب آید، او هم همین حق را دارد که خودش را شاه کابل بداند.
________
جديدآنلاين: ظاهراً نوشتۀ صفحه وارونه نيست. لطفاً منظورتان را تصريح کنيد. سپاس
دیگر اینکه بابر یگانه شاه از این سلسله نبود که بر عکس پدران خود یعنی تیمور و دیگر امپراتوران ترک تبار ..جهانگشایی را با ویرانی انجام نداده باشد. ..بلکه ما میدانیم حتی پسر خود تیمور شاهرخ میرزا هم مانند پدر خود نبود بلکه امروز هر آنچه ما در هرات باستان داریم از برکت شاهرخ و فرزندان او است . و تمامی عمر خود را صرف آبادانی قلمرو تحت فرمان خود کرده است . حتی خود تیمور نیز اگر جا های دیگر را ویران کرد سمر قند را آباد ساخت...فکر می کنم تاریخ را باید واقع گرایانه نگاشت..نه بر اساس شایعات...