از اردستان که یک مسجدِ با شکوهِ بنا شده بر یک آتشکده کهن در آنجا مسافران را به خود میخواند، تا زواره ده کیلومتری بیشتر نیست. برخلاف دیگر شهرها که تابلو در آنها کم است، از همان ابتدای ورود به زواره، مسافر میتواند سمت و سوی بافت تاریخی شهر را از روی تابلوهای بزرگی که در جاده ورودی نصب شدهاند، تشخیص دهد. با وجود این، بافت تاریخی شهر در پس و پشت شهر پنهان است. در خیابانهایش که میرانید همان شکل و شمایل شهرهای دیگر را میبینید که در آن خانهها و مغازهها و سوپرها و فروشگاههای کوچک و بزرگ به صورت نامنظم و بدترکیب در پیاده روها صف کشیدهاند و نام و نشان از تشخص ویژهای ندارند. اما وقتی اتومبیل خود را پارک میکنید و از ظاهر شهر به باطن آن پناه میبرید، ظرافتی در پشت و پسلۀ شهر پنهان است که نشان از جان آگاه مردمی دیگر، با ذوق و سلیقهای دیگر، و فکر و ذکری دیگر دارد.
از کوچهها و بازار سرپوشیدۀ دالان واری که از سوی میراث فرهنگی مرمت شده اند، عبور میکنیم و به مسجد جامع میرسیم که گویا از دورۀ سلجوقیان به یادگار مانده است. میگویند نخستین مسجد چهار ایوانی ایران است که لابد به لحاظ تاریخ معماری اهمیت خود را دارد، اما در چشم من این مهم نیست. مهم این است که سازنده و معمار این بنای کوچک و نُقلی، طرحی را از گوشه جگر خود کنده و با خشت و گل در گوشۀ کویر ایران ساخته است. یک محراب عشوه ساز باریک اندام که در چشم بیننده از راز و نیاز عاشقانهای خبر میدهد که بین بندۀ مشتاق با خالق معبودش برقرار بوده است. راز و نیازی محرمانه و خالصانه که مانند مسجد زواره در زاویهای پنهان صورت میگیرد، نه آشکارا متظاهرانه. مسجدی که ناخودآگاه در ذهن من با مسجد تازه ساز عظیمی که به تازگی بر ِ خیابان اصلی ساختهاند و نظیر آن را در این سال ها در هر کوی و برزن، بخصوص در تهران، بسیار میتوان دید و میتوان دید که مخصوصا در جایی ساخته اند که چشم هر رهگذری حتما به آن بیفتد، مبادا ندیده گذر کند، مقایسه میشود؛ مسجدی که مقایسۀ ظرافتهای آن از گنبد گرفته تا محراب و در و پنجره و دیوار و گچبری و ستونها و هر چیز دیگرش با مساجد امروزی، از تنزل وحشتناکی خبر میدهد که در این دورهها در رابطۀ زمین و آسمان پدید آمده است. و البته از تنزل بیشتری در سطح دید و سلیقۀ مردمانی که نه تنها نتوانستهاند رابطۀ عاشقانۀ خود با خالق را ارتقا بخشند، بلکه صد درجه از آنچه داشتهاند فروتر افتادهاند. این است که آن مسجد عالی صد سال است که تنها مانده است. و تا رابطۀ زمین و آسمان همین جلوه گریهای خودنمایانه و متظاهرانه است، با هر مقدار مرمت و رسیدگی همچنان تنها خواهد ماند. و طاق ضربیها و گچ بریها و ظرافت کاریهایش فقط خواهد توانست چشمهایی را خیره کند که با جان مشتاق به سوی آن میشتابند.
آن سوتر حسینیه است و بازار قدیم است و یخچال است و مناره است و خانهها و کوچههایی که اینجا و آنجا، لکه لکه از اصل افتادهاند اما وقار و عظمتشان برجاست، و دیوارهای بلندشان آدمی را از سوزش آفتاب گدازندۀ کویری در امان میدارد. در این کوچهها، دیدن هر خانه و ویرانه حسرت به جا میگذارد؛ حیف آن همه زیبایی فروپاشیده و در حال فروپاشی. در این میان تنها کوشش موجب امیدواری، تلاش بی دریغ میراث فرهنگی است که در هر گوشه و زاویهای مشغول مرمت مسجد و بازار و خانه و کوچه و مناره و یخچال و هر چیز دیگر است و به هر صورتی میخواهد بقایا و بازماندۀ در حال فروریختن یادگارهای گذشته را نگه دارد. گذشتهای که خودش و خاطره اش بازگشتی ندارد و اگر اهمیتی در آن بتوان یافت همین بناهایی است که هنوز سر پا مانده اند و از بزرگی و وسعت نظر گذشتگان حکایت میکنند.
چیزی که در این سفر شگفتی مرا برانگیخت نداشتن هیچ تصوری از یک شهر کهن بود. پیش از دیدن زواره هیچ تصوری از آن نداشتم که از اهمیت و برجستگی نشانی داشته باشد. اگر تصور درستی از آن میداشتم، چنان برنامه ریزی میکردم که لااقل دو روز در آن توقف کنم و بیشتر بگردم و بیشتر ببینم. اما حیرت من تنها از این نبود، از داوود زوارهای هم بود که عکاس معروفی است که اگرچه ساکن تهران است اما اهل زواره است. پیش خود میگفتم چرا او کتاب عکسی از زواره فراهم نیاورده که ما به عظمت معماری و زیبایی بافت تاریخی آن پی ببریم؟ این حداقل ادای دینی است که یک عکاس میتواند نسبت به زادگاه یا شهر آبا و اجدادی خود بجا آورد.
زواره شهر بینام و نشانی است. در واقع شهر هم نیست، در تقسیمات جغرافیایی بخش است. بخشی از اردستان که نام و آوازهای ندارد. شاید مهمترین آوازهاش همین نامش باشد که میگویند از برادر رستم دستان به ارث برده است. اما وقتی زواره را میبینیم تازه به بیخبری خود واقف میشویم و در مییابیم که در خرابههای ایران گنجهای بزرگی نهفته است که هنوز باید به کشف و تماشای آنها پرداخت.
من تنها یکی دو ساعت در کوچههای زواره گشتم و خانههایی را دیدم که هنوز سر پا بودند و خانههایی را که گذشت روزگار در کار ویرانی شان میکوشید و خانههایی را که به دست صاحبانشان مرمت شده اما در واقع آسیب دیده بودند. آن مرمتها و بازسازیها، اصالت نداشت و دخلی به اصل بنا نداشت و از زلزله و حوادث طبیعی ویرانگر، ویرانگرتر آمد. بناهایی در زواره وجود دارد که به صورت موزه در آمدهاند، مانند خانۀ استاد محیط طباطبایی که فرصت دیدارش را نداشتم. دیدار درست و حسابی از زواره ماند تا فرصتی دیگر که پیدا نیست دیگر کی به دست آید یا نیاید. من از تمام خوانندگان میخواهم که دیدار زواره را از دست نگذارند و اگر رفتند یادی هم از ما بیاورند.